روزی که اسرا آزاد شدند و در و دیوار شهر را آذین بستند، شهر کاشمر نیز در و دیوارش را به یمن آمدنش آن هم پس از ۱۰سال انتظار آذین بست. همه به انتظار او نشسته بودند، خانوادهاش تاب نیاوردند و به استقبالش در فرودگاه مشهد بست نشستند.
از پلههای هواپیما پایین آمد. همه آمده بودند؛ حیران و نگران، در پی یافتنش به صورتهای اسرا نگاه میکردند. محمدرضا را شناختند با اینکه پس از سالها انتظار لاغر شده بود و تنها چند تار مو در سرش خودنمایی میکرد.
او خودش را در آغوش مادر و پدرش رها کرد و میخواست از خوشحالی دیدن آنها پاهایشان را غرق در بوسه کند و صبر و شکیبایی و رنجهای دوری و بیخبری این ۱۰سال را در آنها تسکین دهد، اما او آنقدر این سالها سختی کشیده بود که حتی همسر و پنج برادر و سه خواهرش را نشناخت. به یکباره دلش گرفت و برای چند لحظه دوباره خاطرات این ۱۰سال همچون یک فیلم چندثانیهای از جلوی چشمش گذشت.
محمدرضا یزدیپناه در سال ۱۳۳۲ در کاشمر متولد شده و در ابتدای جنگ نیز جزو لشکر۹۲ زرهی عباس بوده است. او آن زمان ۲۷ سال داشته است و به همراه همسرش که او نیز کاشمری بوده و در آن زمان ۱۷سال داشته، در خانههای سازمانی تیپ ۲ در دزفول سکنا میگزینند.
مدرک دیپلم خود را در کاشمر میگیرد و بعد از سه سال تحصیل در دانشکده افسری تهران به دانشگاه شیراز میرود. یک سال دوره مقدماتی را نیز در آنجا میگذراند تا اینکه بنا به درخواست دانشکده افسری، بهعنوان فرمانده گروهان در آنجا خدمت میکند.
بعد از یکسال بودن در منطقه در نخستین روزهای جنگ به دست ماموران بعثی عراق اسیر میشود و به مدت ۱۰ سال در زندان مرکزی سازمان اطلاعات عراق و در زندانهای ابوغریب و الرشید و العماره محبوس میشود و تا روزی که آزاد میشود، صلیب سرخ او و حتی ۵۸نفر از افسران ارتش و خلبانان و فرماندهان نیروهای هوایی، دریایی و زمینی را که همراه او در اسارت بودند، ندیده بود و از ابتدای اسارت تا هنگام آزادی، نام این چندنفر مخفی میماند.
در یکی از روزهای محرم که اتفاقا مصادف با روز تجلیل از اسرا و مفقودان شده است، راهی منزلش در خیابان پایداری -که الحقووالانصاف به نام خود آنها نامگذاری شده است- میشوم. او و همسرش با استقبال گرمی در را به رویم باز میکنند و زمانی که وارد میشوم، باورم نمیشود که مهمان سهساعته این خانواده بشوم.
آنقدر خاطرات این آزاده، دردناک و پرفرازونشیب بود که اصلا گذر زمان را نفهمیدم. خاطرات تلخ و گاه شیرینی که اسارت برای این آزاده بر جای گذاشته بود، آنقدر برای من تاثرانگیز بود که خودش میگفت تنها توکل بر خدا توانسته آن روزها را برای ما شب کند.
شکنجههایی که فقط به امید اینکه طعم شیرین شهادت را بچشند، زیر آنها تاب میآوردند. زمانی که میگوید فقط بانگ ا... اکبرهای دستهجمعی بعد از هر نمازی میتوانست زندانبانهای عراقی را تا سرحد مرگ و عصبانیت ببرد، گریهاش میگیرد. میگوید: اگر اتحاد و همدلی و همراهی ما ۵۸نفر بود، بیشک نمیتوانستیم این غربت و عذاب را تاب بیاوریم.
سرهنگ محمدرضا یزدیپناه علت مخفی ماندن و گمنام بودن این ۵۸نفر را از فهرست صلیب سرخ اینطور بیان میکند: بیشتر بچههایی که در آنجا بودند، همه مذهبی و طرفدار انقلاب بودند، آنقدر عقایدشان پررنگ بود که هیچ اعتنایی به آزار و اذیتها و شکنجهها نمیکردند. معتقد بودیم اسارت، ادامه جنگ است و باید در مقابل دشمن ایستاد و تا آخرین لحظه هم لب به سخن نگشودند.
او با درجه ستوان یکم و فرمانده گروهان، لشکر۹۲ زرهی اهواز، تیپ۲ دزفول، خدمت میکرده است و یک سال پیش از جنگ به دلیل مشکلاتی که صدام در مرزها به وجود آورده بود، بهعنوان تقویتکننده پاسگاههای مرزی «سمیده» تا منطقه «مهران» در جنوب مامور میشود.
۳۱ شهریور ۱۳۵۹ که حمله هوایی توسط عراقیها شروع شد، ما ماموریت یافتیم که یگان را در دو گروه پیچ انگیزه و سمیده جمع کنیم و در تپهها مستقر شویم.
ما بازگشتیم و با آرایش جدید یگان تیپ دزفول، عدهای در منطقه پاسگاه مرزی سمیده، عدهای دیگر در منطقه پیچ انگیزه، و بقیه هم در منطقه تپههای «علی گره زد» نزدیک کرخه جا گرفتیم. من یگان خود را جمع کردم و به پیچ انگیزه، رفتم.
شب تا صبح یگان خودم را در آنجا مستقر کردم. نزدیک به چهار صبح، باقیمانده یگان را از «عین خوش» به سمت «پیچ انگیزه» منتقل کردم.
از «عین خوش» به «پیچ انگیزه» جادهای است که عمود به مرز است و حدود ۴۰کیلومتر طول دارد. صبح زود، ما از پاسگاه «عین خوش» رد شده و وارد این جاده شدیم. چون جاده خاکی بود، در مسیری که ما حرکت میکردیم، خاکی بلند شد و این خاک در هوا معلق مانده بود.
به نزدیکی پاسگاه مربوط که رسیدیم، روبهروی خودمان، نزدیک به ۴۰ تا ۵۰ تانک دیدم که به شکل فرار، عقبنشینی میکردند. متوجه شدیم که با بلند شدن گردوخاک به هوا، آنها گمان کرده بودند عملیاتشان لو رفته و یگان یا لشکر بزرگی به سوی آنها حملهور شده است.
در همین هنگام، یکی از ماشینهایی که همراه ما بود، با ترمزی ناگهانی، به عقب ماشین ما خورد و رادیات ماشین سوراخ شد. برای همین مجبور شدم سوار یک ماشین دیگر شوم و مهمات را جاسازی کنم. جلوتر رفتیم و پاسگاه را دور زدم، اما اثری از آنها نبود.
هنگامی که به سمت یگان خود بازمیگشتم، یک موتور با دو فرد مسلح به ما نزدیک شدند. گفتند از عربهای خوزستان و محافظ لولههای نفتی هستند. از آنها پرسیدم: شما تانکهای عراقی را ندیدید؟ گفتند، نه، اما پس از آن فهمیدیم آنها جاسوس عراقیها بودند تا از ما خبر کسب کنند.
به «عین خوش» بازگشتم و آنچه دیده بودم، به فرمانده گزارش دادم. فرمانده داشت میگفت که شاید شما اشتباه دیدهاید که ناگهان توپخانه عراقیها «عین خوش» را به توپ بست. مردم سراسیمه بیرون ریختند و در دشت عباس پراکنده شدند.
زنان و کودکان و سالمندان بیدفاع و بیخبر از همهجا، خانه هایشان را ترک میکردند و گریان و هراسان میدویدند. با دیدن این صحنهها خیلی ناراحت شدم. ما اصلا عراقیها را عددی به حساب نمیآوردیم تا اینکه به خود جرئت دادند و به مردم هجوم بردند.
درنهایت، با یک راننده که استوارمحمود رزمنده نام داشت و قبل از انقلاب از ارتش استعفا داده بود و بعد از انقلاب نیز داوطلبانه خودش را به یگان معرفی کرده بود، راهی یگان شدیم. سه سرباز نیز به نامهای غلامرضا عبودی که عرب بود و حمید رضایی که اهل شوشتر بود و صادق محمدپور که اهل میناب بندرعباس بود، در بالای کامیون همراه ما بودند.
در همان جاده عمود بر مرز، عراقیها ماشین ما را هدف قرار دادند. شدت آتش به حدی بود که عقب کامیون را فرا گرفته بود. نزدیک ۳۵کیلومتر از این جاده ۴۰کیلومتری را طی کرده بودیم. حدود ۵۰۰ متر نیز به پاسگاه ربوط مانده بود تا اینکه کنار کشیدیم.
به محض اینکه به همراه راننده و سه سرباز از ماشین پایین پریدیم، نزدیک ۲۰۰ تانک را دیدیم که ما را نشانه گرفتهاند. در همین هنگام ماشینمان منفجر شد و این فرصتی بود تا اینکه خودمان را سینهخیز تا ۲۰۰ متری بوتههای گز برسانیم و در همین لحظات نیز شلیک گلوله عراقیها ادامه داشت و ما خود را در حفرهها و گودالها مخفی میکردیم. این کار از ساعت ۱۰ تا ۱۶ ادامه داشت.
شاید باورش برای هر کسی غیرممکن باشد که آن دشت پر از گلوله بود و گاه صدای پاره شدن گلولهها که در نزدیکی ما منفجر میشد، به حدی بود که مرگ را در جلوی چشمت میدیدی، اما مقدرات الهی طور دیگری رقم خورده بود.
با این حال منتظر ماندیم تا شب شود و به بچهها گفتم مقاومت کنند تا خودمان را به رودخانه دوویرج در وسط بوتههای گز برسانیم و از پلی که آنجا بود، به یگان خودمان در پیچ انگیزه برسیم.
غروب بود که چند تانک ما را محاصره کردند و اطراف ما را به رگبار بستند که بلند شوید. سرانجام ما پنج نفر اسیر شدیم. قبل از ما نیز چهارگروه دیگر را اسیر کرده بودند که سه تا از آن گروه را به رگبار بسته بودند. یادم است ستوان حجتی از تیپ ما جزو آن گروه بود. آنها به محض اینکه ما را خواباندند تا به رگبار ببندند، فرماندهشان مانع شد.
دو نفر از همراهانم یعنی رزمنده و یک سربازم در زمان انفجار فرار کردند و تنها درجهدار و یکی از سربازانم به نام عبودی با من همراه بودند.
زمانی که اسیر شدیم، برخورد بدی با ما داشتند، یک دل سیر کتکمان زدند و درنهایت چشمان ما را با سنگ و دستمال بستند و دستانمان را هم.
من به عبودی گفتم به آنها بگو فرمانده من هستم، با سربازها کاری نداشته باشند. آنها آرام گرفتند و در همین لحظه، صدای هواپیماهایی را شنیدیم که منطقه را بمباران میکردند.
ما و عراقیها همه در میان بوتههای گز سنگر گرفتیم. هواپیماها که رفتند، دوروبر ما را گرفتند و به عربی میگفتند اینها خبر دادند و فهمیدیم که هواپیماهای ایرانی برای بمباران آمده بودند. در هنگام بمباران، استوار «محمود رزمنده» (راننده) و محمد رضایی (سرباز شوشتری) به سمت رودخانه «دوویرج» فرار کرده بودند. آنها من و دو سرباز دیگر را در نفربر انداختند و به پاسگاه مرزی بردند. از سر شب تا صبح ما را زدند تا اطلاعات بگیرند.
پنج روزی را در زندان «العماره» در شرق عراق و شمال بصره، روبهروی دزفول بودیم. پس از آن چشمها و دستهای همه افسران را بستند و سوار یک مینیبوس کردند تا به بغداد ببرند. حدود ساعت ۱۱شب بود که به بغداد رسیدیم. صدای دری را شنیدم که باز شد.
ما را پیاده کردند و با زدن کتک به سر و رویمان، هل دادند در میان همهمه و در را بستند و رفتند. چشمهایمان را که باز کردیم، در اتاقی پنجدرپنج بودیم و نزدیک به ۱۲۰ اسیر از پیرمرد نود ساله تا کودک ششهفت ساله غیرنظامی در آنجا بود. اسیر نظامی خیلی کم بود.
پس از بازجویی ما را سوار یک مینیبوس کردند. پس از یک ساعت، مینیبوس وارد کانالی شد. از یک در آهنی برقی بالا رفت، جلوی در صحنه عجیبی دیدیم. یک طرف، تعدادی سپیدپوش ایستاده بودند که روی یک دستشان باند آویزان بود و در دست دیگرشان قیچی بود. سمت دیگر سربازان با باتوم و... ایستاده بودند.
چند نفر وارد مینیبوس شدند، یکی پشت یقه مرا گرفت و بهسرعت برق بیرون انداخت و در همین حین موهای مرا آنقدر محکم گرفت که همانجا کنده شد و سروان مرسل آهنگری تا گفت، آ...، خودش را نیز به پایین پرتاب کردند.
یک شب آنجا بودیم و فردایش ما را به اتاق بزرگتری بردند که ۱۶نفری میشدیم. عراقیها به آنجا «دایره» میگفتند. بعدها ما فهمیدیم آنجا زندان مرکزی سازمان اطلاعات و امنیت عراق بود. یک ماهونیم در دایره بودیم. جا برای نشستن نبود.
همه ایستاده بودیم و یکییکی استراحت میکردیم. از کتک و شکنجه هم غافل نبودند؛ میبردند، میزدند و میآوردند. یک ماهونیم به همین شکل گذشت.
بچهها همه از افسران لشکر کرمانشاه، توپخانه اصفهان، تیپ خرمآباد، لشکر ۹۲ زرهی اهواز، خلبانان و برخی هم از افسران نیروی دریایی بودند. درمجموع ۵۸ نفر بودیم که از این ۵۸ نفر، ۳۰ نفر خلبان و ۲۸ نفر افسر ارتش نیروهای سهگانه و ژاندارمری و شهربانی سابق بودند.
از زندان و به قول خودمان الاصطبل، ما را سوار خودروهای مخصوص زندانیها کردند و به زندان ابوغریب بردند. این زندان خارج از بغداد و در حدود ۴۰ کیلومتری جنوبغربی این شهر بود. از خودروی زندان پیادهمان کردند.
ما را با کتک به سالن بزرگی که در زندان بود، هدایت کردند. در آن سالن، خلبانان اسیر نیز به ما پیوستند. نزدیک به ۹۰ نظامی اسیر در آن سالن بودیم. همه پنجرهها را تختهکوب کرده بودند و هیچ نوری داخل سالن نبود. چراغها را که خاموش میکردند، ظلمات میشد و چشم، چشم را نمیدید.
زندان ابوغریب، شکل ساختمانهایش خوشهای بود. از بالا سه ساختمان دیده میشد. میان ساختمانها یک راهرو بود. ساختمان ما و دو ساختمان کناری، مخفیگاه بود. در ساختمان نخست اسیران ایرانی و ساختمان وسطی، زندانیهای سیاسی عراقی که همه، محکومبهاعدام بااعمالشاقه بودند و ساختمان سومی، زندانیانی بودند از عراق، سوریه، لبنان، کشورهای عربی و حتی اروپایی.
عراقیها شکنجه میکردند. قوانین زندان سخت بود و با کوچکترین حرکتی که خوشایند آنها نبود ساعتها شکنجه میشدیم. ما از شکنجه عراقیها نمیترسیدیم. نماز جماعت میخواندیم و پس از نماز، تکبیرهای بلند میگفتیم و به فشار و شکنجه آنها اهمیتی نمیدادیم.
سختترین شکنجه برای ما آن بود که از طبقه بالا، زندان مجاور را میدیدیم؛ زندانهایی که در آن از بچههای ششساله تا پیرمرد ۹۰ساله بودند و عراقیها همه را لخت مادرزاد نگه میداشتند؛ آنها همه محکومبهاعدام بودند. تن لخت آنها را روزانه چندینبار با کابل میزدند و شبی دو نفر را میکشتند و دو نفر به آنها اضافه میکردند و تعداد آنها را ثابت نگه میداشتند.
ما توانستیم یک رادیو از عراقیها در زندان ابوغریب کش برویم؛ آن را بهمدت ششماه در بسته بندی ویژه و در فاضلاب مخفی کردیم. بعد از آن نیز با کمک یکی از همسلولیها بهنام خلبان ابراهیم باباخانی که پدرش رادیوسازی در بابل داشت، آن را تعمیر کنیم.
روزی که رادیو تعمیر شد یکی از بچهها زیر پتو رفت و موج رادیو ایران را پیدا کرد
روزی که رادیو تعمیر شد یکی از بچهها زیر پتو رفت و موج رادیو ایران را پیدا کرد. یکی دیگر از بچهها نیز هرچه او یواشیواش میگفت، روی کاغذ مینوشت. ناگهان دیدم با حالت عجیبی کاغذ را نشانمان داد؛ روی کاغذ نوشته بود «خرمشهر آزاد شد» و این خاطرهای فراموشنشدنی بود؛ رادیو روزی درست شد که رادیو ایران خبر آزادی خرمشهر را داد.
ما ۵۸نفر بودیم که یکی را هنگام آزادی از ما جدا کردند. او امیر خلبان حسین لشکری بود که هشتسال پس از ما آزاد شد. وی را به زندان «دایره» بردند و در زندان انفرادی نگهداری میکردند. امیر لشکری را چهار روز پیش از آغاز جنگ رسمی اسیر کرده بودند.
صدام و حزب بعث، او را بهعنوان مدرکی نگه داشته بود که ایران پیش از آغاز رسمی جنگ، به آنان حمله کرده است، اما ایشان زیر سختترین شکنجهها نپذیرفته بود و گفته بود هواپیمای او در خاک ایران زده و دستگیر شده است. امیر خلبان حسین لشکری پس از ۱۸سال آزاد شد.
۹ نفر از ۵۸ نفر خاطراتشان را با خود بردند: ستوان غلام شفیعی، سروان خلبان/ رضا احمدی، ستوان/ حسین مصری خلبان هوانیروز، خسرو رضاپور ستوان نیروی هوایی، فرامرز احسانزاده ستوان نیرویدریایی، حسین عربیان ستوان توپخانه اصفهان، حسین لشکری سرلشگر خلبان، صیاد بورانی سروان خلبان، حسین جانمحمدی سروان توپخانه لشکر۹۲ زرهی اهواز... که از آنها فقط نامی مانده است و هیچ! یادشان گرامی.
دوره مقدماتی دانشکده محمدرضا یزدیپناه که در سال۵۶ تمام شد، ۱۰ روزی را مرخصی میگیرد و برای دیدار خانوادهاش به شهرستان کاشمر میآید. در همانزمان خانواده فرصت را برای ازدواج او مناسب میداند و به خواستگاری خانم معصومه شجاع ۱۵ساله میرود که با محمدرضا ۹ سال اختلاف سنی داشت. اما هر دو طرف، از این وصلت رضایت دارند و همان سال ازدواج میکنند.
خانم شجاع اصرار دارد تا همراه همسرش از کاشمر به دزفول بیاید و محمدرضا سرانجام خودش را در مقابل اصرارهای او تسلیم میبیند و او را همراه خواهرش که مجرد بوده است به دزفول میبرد. آنها بهمدت یکسال در دزفول، در اتاقی ۳۰ متری در پادگان جی طبقه سوم سکونت میگزینند. همسر رنجکشیدهای که در مدت اسارت شوهرش، بار سنگین زندگی را بهتنهایی به دوش کشیده است.
معصومه شجاع از روزهای سخت و سیاهی که در بیخبری از محمدرضا سپری کرده بود، میگوید: روزها و شبهایم را بیهیچ خبری از رضا میگذراندم؛ آنقدر دوندگی کردم و اینطرف و آنطرف زدم تا سرانجام بعد از دوسال، نامهای از پادگان دزفول آمد که در آن نوشته شده بود رضا احتمالا اسیر شده است، اما این آن خبری نبود که من انتظارش را داشتم، باید راهی دیگر مییافتم.
تا اینکه دستبهدامان صلیبسرخ و هلالاحمر شدم؛ مکاتبات زیادی انجام دادم؛ بهطوریکه همه آنها بایگانی شد و هیچکدامشان نتیجهای نداد. در پاییز سال۶۲ بود که خبر دادند خانمی بهنام آهنگری که همسر سروان مرسل آهنگری بود با سپاه کاشمر تماس گرفته است و دنبال من است.
از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم؛ سرانجام خبری از همسرم بهدستم میرسد. تنها جملهای که این خانم پشت تلفن به من گفت این بود که محمدرضا یزدیپناه به خانوادهاش سلام میرساند.
این جمله یک دنیا امید بود؛ یعنی اینکه او اسیر و زنده است. روزها و شبهایم را با امید و توکل بهخدا سپری میکردم و همیشه برای آزادیاش دعا میکرد.
در تمام مدتی که همسرم در زندانهای رژیم بعثی، دوران سخت اسارت را بهسر میبرد، من نیز روزهای تلخ انتظار و سختیهایی را که از دردها و آلام ناشی از اسارت او بود تحمل میکردم تا آزادگی را معنا ببخشم در آیندهای نزدیک.
سال ۶۷، قطعنامه که پذیرفته شد عدهای از اسرا که مریضاحوال بودند، آزاد شدند. سروان مرسل آهنگری نیز جزو آنها بود؛ رفتم قزوین سراغش.
مرسل آهنگری از همان کسانی بود که از بقیه اسیران جدا کرده بودند و به اردوگاه بردند. او پس از گذشت چهار سال، نامهای از اردوگاه برای خانوادهاش نوشته بود و در آن، از آقای یزدیپناه گفته بود که هم حالش خوب است و هم سلام میرساند.
آن نامه به دست همسرش میرسید و با زحمت زیاد نشانی من را پیدا و نامه را برای من ارسال میکند. من با کسب اجازه از همسر آقای آهنگری، به او نامه داده بودم و طوری برخورد کرده بود که همسرم در کنارش هست، اما حق نامه نوشتن ندارد.
او به من گفت: چندسالی از حال ایشان بیخبریم و همه خبرها به همان ششماه اول اسارت مربوط بوده است که خبر داشتیم و بعد از آن از هم جدا شدیم. دوباره سقف آرزوهایم فروریخت؛ چطور میتوانم دوباره این بی خبری را تاب بیاورم؟
رفتم دوباره هلالاحمر، پیش خانم طاهری که مسئول امور اسرا بود. وی نیز از این همه بیتابی و بیصبری من بهستوه آمد و بهطوریکه به من گفتند در یک نشستی که با حضور خانوادههای اسرا و آقای آقامحمدی، مسئول امور اسرا در وزارتخارجه برگزار میشود شرکت کنم و مشکلم را بازگو کنم.
در آن نشست، زمانی که صحبتم را آغاز کردم و از هشتسال بیخبری از همسرم گفتم، او در پاسخ به من در آخر جلسه گفت: این پرونده خیلی محرمانه است و آن را به من داد و گفت، خوب نگاه کن. پرونده را یکییکی ورق زدم تا اینکه در آنکه به انگلیسی نوشته شده بود اسم همسرم را پیدا کردم.
برق از چشمان پرید؛ سرانجام در جایی نام همسرم بهثبت رسیده بود. او گفت: همسر شما از افسران دلیر و مذهبی کشورماست. اینها در زندانهای عراق هستند نه اردوگاه. مطمئن باشید حالشان خوب است و ما پیگیر وضعیت او هستیم.
از آن روز در پوست خودم نمیگنجیدیم و روزشماری میکردم برای آن روزی که محمدرضا بیاید. مطمئن بودم اگر همه بیایند و آخرین گروه نیز بیاید، آخریننفر رضاست.
۲۶مرداد ۶۹ فرارسید. روزها از پی هم میآمدند و من هر روز بهاتفاق برادرشوهرم، روزنامه را میگرفتیم و فهرست اسیرانی که هر روز آزاد میشدند نگاه میکردیم و دنبال اسم رضا بودیم، اما هیچ خبری نشد. همه میگفتند اون دیگر برنمیگردد. اینقدر چشمانتظار نباش. اما گوشم بدهکار این حرفها نبود.
مطمئن بودم رضا نیز روزی میآید تا اینکه روز ۲۴شهریور اسم همسرم نیز در فهرست آزادگان بود. بهمدت سه روز در قرنطینه نگهداری شدند تا اینکه در ۲۸شهریور ۶۹، وارد فرودگاه شهر مشهد شدند و همه ما با این همه صبوری و شکیبایی به استقبالش رفتیم.
از آن روز به بعد، زندگی دوباره در کنار محمدرضا روزهای خوشی را برایم رقم زده است و سعی میکنم تا قدر این زندگی را بیشتر بدانم. از همانروزی که برگشت، شهر مشهد را برای ادامه خدمت انتخاب کرد و من نیز همراهش به مشهد آمدم تا اینکه در اینجا صاحب سه فرزند شدیم و همسرم نیز بهعنوان فرماندهی تامین نگهداری منطقه۵ در نیرویزمینی تا سال۷۹ مشغول بهخدمت شد.
همسرم زمانی که از خاطرات و روزهای سخت اسارتش برایمان تعریف میکند، با اینکه پسرانمان بهنامهای علی و حسین کوچک هستند، اما دلشان برای پدرشان میگیرد و به آن افتخار میکنند از اینکه این همه سختی را برای دفاع از میهنش تحمل کرده است.
دخترم فاطمه که دانشجوست او نیز همیشه پدرش را اسوه صبر و صبوری و سخاوت میداند؛ زیرا هنوز برای او که با این همه سختی، آرامش را برای خانوادهاش بهارمغان آورده است، خدا را شاکر است.
* این گزارش چهارشنبه، ۲۱ آبان ۹۳ در شماره ۱۲۵ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.