وقتی مامانگلی از زیر تابلو هنرستان۲۳.۲ که اسم حمیدش روی آن نوشته شده است، میگذرد، بلند میگوید: سلام مادر، دارم میروم مسجد. دستی برای حمید تکان میدهد و میرود بهسمت مسجد امامعلی (ع). بعد از نماز خانمها دورهاش میکنند تا با آن لهجه شیرین شمالخراسانی، چنددقیقهای از خاطرات پسرش بگوید. بعد هم با او و چند تا از همسایهها راهی خانهاش میشویم، خانهای که دورتادورش با پارچههای رنگارنگ و ملحفههای قدیمی، گلدانهای کوچک و بزرگ و قلمه گیاهان، وسایل قدیمی و عکسهای حمید که دورتادور خانه دیده میشود، تزئین شده است.
به هر طرف میرود، چشمش به پسرش میافتد و قربانصدقهاش میرود. گلی بخشایشی در همین میان از خاطرات تکپسرش که عمر کوتاهش برای او پر از برکت و خاطره بوده است، تعریف میکند.
یادش نیست حمید چهسالی به دنیا آمده است؛ فقط میداند وقتی انقلاب شده برای شرکت در انتخابات شناسنامهاش را دو سال بزرگتر کرده تا واجد شرایط رأی «آری» به جمهوری اسلامی باشد. حمید پسر یکییکدانهاش بوده که با چنگ و دندان بزرگش کرده است، آن هم در شهر غریب. سینی قرمزرنگی که دو تا استکان کمرباریک چای و چند شکلات و دو دانه گل مریم خوشبو را توی آن گذاشته است، میآورد و روی میزی که ملحفه گلگلی قدیمی رویش پهن کرده است، میگذارد.
او میگوید: قبل از حمید دو تا پسرم سینهپهلو کردند و مُردند. آن موقعها امکانات کم بود. من هم سنم کم بود و در مشهد غریب بودم. وقتی حمید به دنیا آمد، خیلی مراقب بودم تا زنده بماند. ملحفه گلدار قدیمی را که زیر سینی چای است، با دست لمس میکند و میگوید: این ملحفه بچگیهای حمیدم بود. رویش میانداختم تا سرما نخورد. همیشه یک ترسی توی دلم بود و میگفتم این بچهام هم میرود. رفت، اما رفتنش خیر بود و برکت، از آن رفتنهایی که همه آرزویش را دارند.
مامانگلی بلند میشود و از روی میزی که تمام یادگاریهای پسرش را روی آن چیده است، یک قاب عکس و یک دستخط را میآورد. میگوید: حمیدم اینقدر قشنگ بود که همه میگفتند مراقبش باش چشم نخورد. فوتبالیست بود و در استادیوم سعدآباد فوتبال بازی میکرد.
عکسی که در دستش است، لحظه مدال گرفتن حمید را نشان میدهد؛ «مدالش را ببینید، پسرم قدوبالایش رشید بود و توی فوتبال از همه بهتر میدوید. زیر عکسش نوشته فوتبالیست شهید حمید میری.»
با آه و حسرت میگوید: مدالش را با کلی عکس گذاشته بودم توی جعبه شیشهای بالای مزارش، اما دزد برد.
همیشه یک ترسی توی دلم بود و میگفتم این بچهام هم میرود. رفت، اما رفتنش خیر بود و برکت
عاشقانههای مامانگلی با عکس پسرش اشک آدم را درمیآورد. دستخط حمید را میدهد به دستم و میگوید: ببین چقدر در جبهه سرش شلوغ بود. وقتی میخواست برود به او گفتم مادرجان، من و دوتا خواهرت مردی نداریم؛ ما را تنها میگذاری؟ با چشم به بالا اشاره کرد که یعنی خدا هست و من هم دیگر چیزی نگفتم. او عاشق بود، عاشق اسلام و انقلاب و کشورش.
نامه را بلند میخوانم؛ «به نام خداوند درهمکوبنده ستمگران. مادر عزیز، مدتی است که از شما دور شدهام و ناراحت هستم ولی چه کنم که باید این راه را همگان بروند. مادرجان بچهمحلها برای من نامه نوشتهاند و گفتهاند مادرت از دوری تو ناراحت است. تو دیگر چرا؟ تو که انقلابی هستی، نباید از دوری فرزندت ناراحت باشی. فقط یک عیب که من داشتم، این بود که کم نامه مینوشتم؛ زیرا اینجا وقت کم است و ما همیشه درگیر هستیم. در چند روز آینده شما خبر خوشی میشنوی.»
ابروهای سیاهش را بالا میاندازد و میگوید: خبر خوش به من رسید؛ قبل از اینکه نامهاش به دستم برسد، خبر شهادتش را آوردند. ۱۱بهمن سال۶۱ بود که دو پاسدار آمدند و گفتند پسرت مجروح شده است. گفتم «چرا نمیگویید شهید شده؟» دویدم و به مادرم گفتم «ننه! مبارک باشد حمید ما شهید شده است.» مادرم زد زیر گریه. این تنها نامه حمید بود که آن هم بعداز شهادتش به دستم رسید.
صحبت از انقلاب که میشود، چهره خندانش جدی میشود. او میگوید: در تمام راهپیماییهای انقلاب شرکت میکردم. حمید هم شرکت میکرد. نه اینکه دنبال بقیه راه بیفتد؛ خودش انتخاب کرده بود. یک بار دیدم یک کتاب از منافقین روی میز گذاشته و یک کتاب از امامخمینی (ره). من که انقلابی سرسخت بودم، ناراحت شدم و گفتم این کتاب منافقین را چرا به خانه آوردهای؟ گفت از هر دو جناح آوردهام که بخوانم و بدانم راه درست کدام است؛ بعد هم راه امام را انتخاب کرد.
به نظر میرسد در خانواده بخشایشی، شهادت یک امر عادی است. گلیخانم با آرامش میگوید: پسر برادرم، علیاکبر بخشایشی، دامادم بود که شهید شد. پسر بزرگ خواهرم هم طلبه بود که رفت و حتی پیکرش برنگشت. پسر دومش هم پایش را در جبهه از دست داد. ما برای این انقلاب خیلی بها دادهایم و هنوز هم از آن دفاع میکنیم.
ملیحه صفری، همسایه قدیمی گلیخانم، دست او را میفشارد و میگوید: مامانگلی اصلا درگیر تجملات و مال دنیا نیست. مقداری پول دست مردم دارد؛ هرکس که قرضش را پس بیاورد، به نفر بعدی قرض میدهد. تابهحال سه زندانی مالی را آزاد کرده است و یک بار هم رفتگر محلهمان را که آرزو داشت برود مکه، فرستاد حج.
زهرا قدمگاهی، یکی از همسفرهای مامانگلی در سفر به کربلا، میگوید: ما افتخار میکنیم که با مادر شهید همسایه هستیم و هرکاری که از ما بخواهد، بدون هیچ بهانهای برایش انجام میدهیم. همسفری با او که سرشار از خلوص و ایمان است، برای ما سعادتی بود که امیدواریم دوباره نصیبمان بشود.
صدیقهخانم ظرف اسپند را از آشپزخانه میآورد و دور سر مامانگلی میچرخاند و میگوید: خدا برای ما حفظش کند. با اینکه پایش را عمل کرده است و بدنش خیلی درد دارد، همیشه کارهایش را خودش انجام میدهد و حتی در مسجد کمک میکند. استکانهای خالی چای را جمع میکند و گاهی هم میرود کمک خادم مسجد تا آنها را بشوید. همیشه میگوید «کار عار نیست؛ سربار بودن بد است.» ما هم از مامانگلی الگو میگیریم.
* این گزارش چهارشنبه ۲۹ فروردینماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۶۵ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.