کد خبر: ۸۶۹۱
۲۰ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۶:۰۰
پدر و مادر شهید اسفندیاری، خانه‌شان را حسینیه کردند

پدر و مادر شهید اسفندیاری، خانه‌شان را حسینیه کردند

در انتهای خیابان امامیه ۳، خانه‌ای است که طبقه همکف آن به حسینیه اختصاص دارد، صدای روضه از این خانه همیشه برقرار است؛ صدایی که ۱۸ سال است برای مردم این محله آشنا و گوش‌نواز است.  

در انتهای خیابان امامیه ۳، خانه‌ای چندطبقه جا خوش کرده‌است؛ خانه‌ای که عمر ساختش به سال ۷۶ برمی‌گردد و درمیان ساختمان‌های این محدوده، ویژگی خاصی دارد و آن‌هم اختصاص طبقه همکف این ساختمان چندصدمتری به حسینیه است.

در این حسینیه، هرشب بیش‌از صد نفر، قامت نماز مغرب را می‌بندند و پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها پای خواندن و شنیدن دعای کمیل و ندبه می‌نشینند و شب‌های قدر، محرم و صفر عزادار امام‌علی (ع) و سالار شهیدان می‌شوند. بر سردر این مکان، تابلویی نصب نیست، اما بین مردم محله شناخته‌شده و درهایش بیشتر روز‌های هفته برای برگزاری مراسم معنوی، باز است.

اگر گذرتان در همین شب‌های محرم، به خیابان امامیه ۳ در محله شریعتی بیفتد، صدای روضه را از این خانه خواهید شنید؛ صدایی که ۱۸ سال است برای مردم این محله آشنا و گوش‌نواز است.  

همه این‌ها از خواسته‌های معنوی علی‌اکبر اسفندیاری و خدیجه قلعه‌قافی برمی‌خیزد که در طول این‌سال‌ها با روی گشاده میزبان اهالی محله بوده‌اند؛ زن و شوهری که تاج افتخار پدر و مادر شهیدبودن را بر سر دارند و  تمام هزینه‌های برگزاری مراسم را خودشان تامین می‌کنند. جای شگفتی دارد وقتی متوجه می‌شویم که حاج خانم برای فراهم‌کردن هزینه‌های حسینیه، به اشتغال در خانه مشغول بوده و درآمد حاصل از آن را بی‌دریغ صرف مراسم معنوی می‌کند.  

 

در روستای خان‌ببین، فاطمیه را ساختیم

حاج‌خانم قلعه‌قافی و حاج‌آقای اسفندیاری، هر دو از اهالی «خان‌ببین» استان گلستان هستند که شصت‌وپنجمین سال زندگی مشترکشان را از سر گذاشته و از ۲۵ سال قبل به‌خاطر ادامه تحصیل سه فرزندانشان در حوزه علمیه مشهد، ساکن این شهر شده‌اند.

به خادم مسجد محله اعلام کردم اگر اجازه دهد آموزش‌ها در مسجد ادامه پیدا کند، خودم، هم مسجد را جارو می‌زنم

 

حاج‌آقا گذران تمام این سال‌ها را در جملاتی چند می‌ریزد و می‎‌گوید: «من و حاج‌خانوم در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده‌ایم و از همان دوران قبل‌از انقلاب، دنبال یادگیری و آموزش قرآن و برپایی مراسم معنوی بودیم».
حاج‌علی‌اکبر یادش می‌آید که «همان قبل از انقلاب، آقایی به روستای ما آمد و گفت در ۳۰ جلسه با مبلغ ۵۰ تومان قرآن آموزش می‌دهد.

من هم که سواد قرآنی نداشتم، تمام جلسات را رفتم و درنهایت، با اصرار خودم  به او ۲۰۰ تومان دادم؛ چون کارش بسیار باارزش بود. بعد از آن، تخته سیاهی خریدم و از مردم خواستم برای یادگرفتن رایگان قرآن به خانه‌ام بیایند.

بعداز چندماه جمعیت به حدی زیاد شد که به خادم مسجد محله اعلام کردم اگر اجازه دهد آموزش‌ها در مسجد ادامه پیدا کند، خودم، هم سرویس‌های بهداشتی آنجا را تمیز می‌کنم و هم مسجد را جارو می‌زنم؛ این‌طور شد که ۲۰۰ نفر را توانستم آموزش بدهم.

این فعالیت‌ها ادامه پیدا‌کرد تا اینکه حاج‌خانوم یک روز آمد و گفت به‌دنبال این هستم که فاطمیه‌ای احداث کنم و از این به بعد، برای مراسم مذهبی، مکان ثابتی داشته باشیم. بعد هم خودش دنبال کمک‌گرفتن از مردم راه افتاد تا اینکه توانستیم مکانی با عنوان فاطمیه را با کمک چندتن از خیّران خان ببین بسازیم.»

 

به شرط ساخت حسینیه، زمین بولوار امامیه را خریدیم

«وقتی مشهد آمدیم بعد‌از زندگی در منطقه آزادشهر و طلاب، زمانی که می‌خواستم زمینی برای ساخت خانه بخرم، با حاج‌خانوم به املاکی واقع در بولوار امامیه آمدیم که صاحب آن، زمین خانه فعلی را معرفی کرد. وقتی خدیجه فهمید نزدیک این محل، مسجد نیست، از خرید خانه منصرف شد و گفت نباید در چنین محلی خانه بسازیم. تا اینکه بعد از چندبار رفت‌وآمد به بنگاه، بالاخره تصمیم گرفت زمین را با شرط ساخت حسینیه خریداری کنیم و بسازیم.»

 

پدر و مادر شهید، ولی ا... اسفندیاری، ۱۸ سال است که طبقه همکف منزل خود را به حسینیه اختصاص داده‌‎اند

 

پنجره‌های خانه‌ام شیشه نداشت، اما برای تکمیل حسینیه وام گرفتم

حاج‌خانم قلعه‌قافی که دوشادوش همسرش برای شکل‌گرفتن حسینیه زحمت کشیده، از روز‌های ساخت‌وساز این مکان می‌گوید: «سال ۷۶ هنوز ساختمان خانه نیمه‌تمام بود که به اینجا اسباب‌کشی کردیم؛ چون دیگر نمی‌خواستم اجاره‌نشینی کنم.

هنوز دیوار‌ها آجری بود و حتی پنجره‌ها شیشه نداشت که به‌ناچار پتو زدیم. طبقه همکف را که حالت پارکینگ داشت، همان زمان تبدیل به حسینیه کردیم و یکی از همسایه‌ها پیشنهاد برگزاری نماز جماعت را داد و من هم قبول کردم.

شبی که قرار بود اولین نماز جماعت در اینجا برگزار شود، در هوایی سرد، بلافاصله به میدان شهدا رفتم و خروسی خریدم تا قبل‌از برپایی اولین نماز، خون کنم. آن زمان همه خندیدند و گفتند این حسینیه چیزی ندارد که می‌خواهید خون کنید، ولی من به اینکار اعتقاد داشتم و آن را انجام دادم.»

او ادامه می‌دهد: «از فردای همان روز بود که به‌دنبال جورکردن پول، برای تکمیل حسینیه افتادم. در اولین قدم برادرم اینجا آمد و به‌مناسبت خانه نویی، یک توپ موکت آورد. خودش پیشنهاد کرد اول حسینیه را موکت کنیم و اگر اضافه آمد داخل خانه پهن کنیم. بعد‌از آن آقای سالاری، بنگاه‌دار محله از صندوق قرض‌الحسنه‌ای که داشتند، ۱۰۰ هزار‌تومان وام داد تا هرماه ۱۰ هزارتومان از آن را برگردانیم.

با این پول توانستیم کف حسینیه را موزاییک کنیم. بعد از این کار، چون هوا سرد بود، برای گازکشی به اداره گاز رفتم. مسئول آنجا گفت حاج‌خانوم، جلوتر از تو کسانی هستند که چند‌سال است در نوبت قراردارند، ۱۰ سال دیگر نوبت شما می‌شود. اما زمانی که از این اداره برگشتم، با ناباوری دیدم ماشین شرکت گاز در‌مقابل خانه است. کارشناسش گفت وقتی شنیدم برای حسینیه گاز می‌خواهید، خودم آمدم تا بدون نوبت، لوله‌ها را نصب کنم.» 

 

حاج‌خانوم، رب می‌پزد و زعفران پاک می‌کند تا هزینه‌های حسینیه را تامین کند 

تمام هزینه‌های حسینیه را از قبض‌های آب، برق و گاز گرفته تا تامین مخارج پذیرایی چای، صبحانه و شام، خانواده اسفندیاری، خودشان تامین می‌کنند. آقای اسفندیاری که اوایل حاضر به دریافت حقوق پسر شهیدش از بنیاد شهید نبوده، بعداز ساخت حسینیه، این مبلغ را که در حال حاضر، حدود ۴۵۰ هزارتومان است، دریافت کرده و فقط صرف مخارج حسینیه می‌کند.

خدیجه‌خانم هرسال درآمد حاصل از فروش رب‌های دست ساخته خودش را صرف مخارج حسینیه می‌کند

خدیجه‌خانم نیز هرسال چندین تن گوجه را با دست‌های خود تبدیل به رب کرده و درآمد حاصل از فروش آن را صرف مخارج حسینیه می‌کند، یا اینکه زمان برداشت زعفران، با کمک بانوان نمازگزار، گل‌های زعفران را پاک می‌کنند تا صرف تامین هزینه‌های مراسم کند. او سال گذشته یک‌تن‌و‌۷۰۰ کیلوگرم گوجه را تبدیل به رب کرده است.

 

برای جذب نمازگزاران افطاری دادیم

فرزندان آقای اسفندیاری هم در سرپاشدن این حسینیه خیلی زحمت کشیده اند؛ به‌خصوص موسی، یکی از پسرانش که در حال حاضر روحانی و ساکن قم است و مشغول تحصیل در این حوزه. خانم قلعه‌قافی می‌گوید: «وقتی حسینیه راه افتاد پنج‌شش‌نفر بیشتر برای نماز جماعت نمی‌آمدند؛ برای همین موسی که اعتقاد داشت نباید نماز جماعت تعطیل شود، پیشنهاد کرد به‌مناسبت ماه رمضان بین شرکت‌کنندگان افطاری سبک توزیع کنیم.

خودش از حقوق دریافتی‌اش از حوزه، نان شیرمال و آبمیوه می‌گرفت و بین نمازگزاران توزیع می‌کرد؛ کمی بعد با همکاری همسایه‌ها چند شب سوپ و آش پختیم و درنهایت، یک اجاق گاز داخل حیاط گذاشتیم و خودمان هرشب افطاری درست می‌کردیم. با این نذری پختن‌ها موفق شدیم مردم را بیشتر جذب حسینیه و برنامه‌های آن کنیم.»

 

کارگری می‌کنم، اما نمی‌گذارم حسینیه تعطیل شود

حفظ حسینیه در طول این سال‌ها آسان نبوده و خانم قلعه‌بافی و آقای اسفندیاری، در این مسیر دشواری‌هایی را از سر گذرانده‌اند؛ از‌جمله زمانی از‌سوی دارایی قبض مالیات ۲۲ میلیون‌تومانی به‌اشتباه برای حسینیه صادرشده، به تصور اینکه اینجا پاساژ است یا اجبار شهرداری برای تعطیلی حسینیه.

حاج‌خانم دراین‌باره می‌گوید: «وقتی شهرداری اخطاریه فرستاد که باید حسینیه تعطیل شود، به ملاقات شهردار منطقه رفتم و گفتم به هیچ عنوان اجازه نمی‌دهم حسینیه را تعطیل کنید و برای پرداخت جریمه‌اش حاضرم کارگری کنم و مبلغ تعیین‌شده را بپردازم.

بعد هم مجبور شدیم حسینیه را که طبقه همکف خانه‌ام است، از شهرداری با پرداخت مبلغ ۱۵ میلیون تومان بخریم. برای پرداخت مالیات هم دارایی رفتم و گفتم یک کارشناس بفرستید تا این محل را از نزدیک ببیند؛ به این ترتیب بخشی از مبلغ بخشیده شد.»

 

۱۳ سال است دنبال ساخت مسجد برای محله هستم

خدیجه قلعه‌قافی که در‌کنار همسرش، توفیق ساخت فاطمیه‌ای بزرگ در روستای خان‌ببین و تبدیل بخشی از خانه فعلی‌اش را به حسینیه داشته، هنوز هم دلش ناآرام است و می‌گوید: «وقتی مسجد محله را هم راه بیندازم، خیالم راحت‌تر خواهد شد.

نزدیک امامیه ۳ مسجدی نیست و واقعا مردم، کمبود آن را حس می‌کنند؛ برای همین از ۱۳ سال قبل، دنبال کار‌های ساخت مسجد رفتم، اما هنوز موفق نشده‌ام زمینش را بگیرم و مشکل بزرگ هم همین تملک زمین است؛ چراکه مردم برای ساخت آن حاضرند کمک کنند.»

 

پدر و مادر شهید، ولی ا... اسفندیاری، ۱۸ سال است که طبقه همکف منزل خود را به حسینیه اختصاص داده‌‎اند

 

سری را که در راه اسلام داده‌ام پس نمی‌گیرم

ولی ا... وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، سن کمی داشت. به همین دلیل با اعزام او موافقت نمی‌شد. حاج‌آقا آن زمان در تدارکات پشت جبهه بود و، چون ما بخشی از خانه‌مان را پایگاه بسیج کرده بودیم، تا زمانی که هنوز انباری برای نگهداری از اسلحه‌ها ساخته نشده بود، من مسئول نگهداری از اسلحه‌ها در خانه بودم. فرماندهان بسیج می‌آمدند و اسلحه می‌گرفتند و زمانی هم که با رفتن، ولی ا... به جبهه مخالفت شد، خودم دستش را گرفتم و به بسیج بردم و گفتم با رضایت خودم و پدرش، او را به خط مقدم بفرستید.

همان‌جا بود که گفتم پسرم را تقدیم اسلام می‌کنم. شهید وصیت کرده بود بعداز شهادت و در روز تشییع پیکرش، من پارچه را از صورتش کنار بزنم. روزی که پیکرش را آوردند، بقیه مانع می‌شدند که من صورت، ولی ا... را ببینم؛ چون تمام بدن و صورتش سوخته بود، اما من گفتم می‌خواهم به وصیت پسرم عمل کنم. جلو رفتم و پارچه را از صورتش کنار زدم. برای آخرین بار او را دیدم و گفتم: سری را که در راه خدا داده‌ام، پس نمی‌گیرم.

یک‌بار که مرخصی آمده بود، نیمه‌شب با صدای ناله او از خواب بیدار شدم. وقتی درِ اتاقش را باز کردم، دیدم برادرش درحال پانسمان پشت اوست که به‌خاطر کشیده‌شدن به سیم‌خاردار، سوراخ‌سوراخ شده بود. گفتم: باید دکتر بروی. اما شهید گفت: خیلی‌ها دست و پای خود را در راه اسلام فدا کرده‌اند؛ این که چیزی نیست تا من به خاطرش به دکتر بروم.

 

نقل خاطره از زبان پدر شهید

قسمتی از منزل ما، پایگاه بسیج بود و در آن مکان، تابلویی به دیوار بود که عکس شهدا را روی آن نصب می‌کردند. قسمتی از تابلو، خالی مانده بود و من همیشه با خودم فکر می‌کردم این قسمت متعلق به عکس، ولی ا... است. بالاخره هم همین‌طور شد و عکس، ولی ا... آنجا قرارگرفت.

روزی که خبر شهادتش را به من دادند، «انالله و انا الیه راجعون» را بر زبان آوردم و گفتم: من هفت‌پسر دارم. به کوری چشم صدام هر کدام شهید شد، بعدی را فدای اسلام می‌کنم. خودم خبر شهادتش را به همسرم دادم و به او تبریک گفتم.

اقوام را جمع کردم و گفتم: هرکس گریه کند، ارتباط فامیلی‌ام را با او قطع می‌کنم. موقع به‌خاک‌سپاری پیکرش نیز گفتم خدایا راضی‌ام به رضای تو، خودم دعا خواندم و مردم آمین گفتند. همیشه به من و مادرش می‌گفت: اگر شهید شدم زینب‌وار و علی‌گونه رفتار کنید. در خفا گریه کنید؛ مبادا آشکارا گریه و فغان کنید که دشمن از این کار شاد می‌شود.   

 

درباره شهید ولی‌ا... اسفندیاری

ولی‌ا... اسفندیاری در سال‌۱۳۴۸ در شهرستان خان‌ببین از توابع شهرستان گرگان، در خانواده‌ای کشاورز به دنیا آمد و زندگی خود را تا زمان شهادت، در همان‌جا سپری کرد. او تا پایان مقطع راهنمایی، ادامه تحصیل داد و بعد از آن برای رفتن به جبهه‌های جنگ، درس خود را رها کرده و در مناطق جنگی حضور یافت. این در‌حالی بود که در سال آخر تحصیل خود نیز در مواقعی درسش را کنار گذاشته و به‌صورت موقت و کوتاه عازم جبهه شده بود.

علی‌اکبر اسفندیاری، پدر شهید، خود بسیجی فعالی بود که قسمتی از منزلش را به پایگاه بسیج اختصاص داد. همین موضوع باعث شده بود فرزند ارشدش، ولی‌ا... در محیطی آمیخته با روح انقلابی فعالیت کند و به خاطر نشست‌و‌برخاست با افراد فهیمی، چون روحانیون و معلم‌ها، نسبت به همسالانش، درک عمیق‌تر و بیشتری نسبت‌به پیرامونش داشته باشد.

او که در جبهه‌های حق علیه باطل، در نقش غواص، تک‌تیرانداز و بی‌سیمچی ظاهر شده بود، سرانجام در هجده‌سالگی به آرزوی قلبی خود که همان شهادت بود، دست یافت.



* این گزارش چهارشنبه، ۲۹ مهر ۹۴ در شماره ۱۶۹ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44