نیم قرن از قیام ملت بزرگ ایران علیه نظام شاهنشاهی میگذرد. در این مدت، حوادث تلخ و شیرین بسیاری برای کشور رخ داده است؛ بعضیها انقلابی شدند و بعضیها ضدانقلاب اما مردم همیشه هستند؛ همانهاییکه شاه را فراری دادند و صدام را به زانو درآوردند؛ آنها هنوز هم به عشق خمینی(ره) حامی انقلاب هستند. امروز به دیدن یکی از این انقلابیون عاشق میرویم که همه زندگی و عمرش را وقف انقلاب و امام(ره) کرده است.
حجتالاسلام محمد پورمحمدی، اصالتی مازندرانی دارد، اما بیشتر سالهای عمرش ساکن مشهد بوده است. او سال۱۳۲۶ در یکی از روستاهای شهرستان نکا به دنیا میآید و تحت تعلیم و تربیت مادری مومن و باایمان قرار میگیرد.
حجتالاسلام پورمحمدی با یادآوری خاطرات دوران کودکی میگوید: در روستای ما مدرسهای وجود نداشت. بههمین دلیل مادرم تعلیم و تربیت من را برعهده گرفت. او نماز، قرآن و دیگر احکام شریعت را به من آموخت. من قبلاز هفتسالگی نمازخواندن را شروع کردم و هر روز بعد از اتمام نماز صبح، یک صفحه قرآن میخواندم؛ به همین دلیل دین و قرآن با گوشت و جان من عجین شده بود.
از خواندن قرآن لذت میبردم. در نُهسالگی برای اولینبار مداحیکردم و بهعنوان یکی از مداحان روستا شناخته شدم. البته در درس و مدرسه نیز بااستعداد و فعال بودم و همه معلمها از من راضی بودند. مدرسه را که تمام کردم، بهدلیل علاقهای که به دین و امور مذهبی داشتم، از پدر و مادرم خواستم که بهعنوان طلبه وارد حوزه علمیه بشوم. خانواده نیز موافقت کردند و من در ۱۳سالگی به حوزه علمیه نکا رفتم تا درس طلبی بخوانم.
مدتی از طلبگی محمد نوجوان نگذشته بود که اتفاقات تازهای در ایران میافتد؛ اتفاقاتی که مسیر زندگی محمد نوجوان را عوض کرده و او را با امام خمینی (ره) آشنا میکند.
پورمحمدی بااشارهبه فوت آیتا... العظمی بروجردی میگوید: در سال۱۳۴۰ با فوت آیتا... بروجردی، شیعیان ایران یک مرجع بزرگ، شجاع و بانفوذ را از دست دادند. بههمیندلیل خیلیها منتظر بودند ببینند که بعداز ایشان چه کسی مرجعیت شیعه را برعهده خواهد گرفت. البته این دغدغه ما طلاب جوان نیز بود و ما هرلحظه منتظر بودیم تا اخبار جدیدی از حوزه علمیه قم و مرجعیت جدید شیعه به دست ما برسد. سرانجام چندروز مانده به سالگرد فوت آیتا. بروجردی یکی از طلاب حوزه علمیه قم به مدرسه علمیه ما آمد.
ما بلافاصله به دیدن او رفتیم و از او درباره حوزه علمیه قم، مراجع و استادان آن سوالهایی پرسیدیم. او نیز بعداز نامبردن از چنداستاد مشهور ازجمله آیت ا... گلپایگانی اعلام کرد البته این روزها حوزه درسی حاج آقای روحا... خمینی نیز از رونق خاصی برخوردار است و میگویند او افکار و روش خاصی در تدریس دارد.
زمانیکه من برای اولینبار نام امام خمینی (ره) را شنیدم، حسوحال عجیبی پیدا کردم و مهر ایشان در قلب من نشست. به همین دلیل با یکی از استادان حوزه علمیه نکا صحبت کردم و از او خواستم که پدر و مادرم را راضی کند تا من برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم بروم. استاد نیز با پدر و مادرم صحبت کرد و آنها نیز با رفتن به حوزه علمیه قم موافقت کردند و من در ۱۴ سالگی به عشق دیدن امام به طرف قم حرکت کردم.
پورمحمدی در ادامه میگوید: به شهر قم که رسیدم، بلافاصله به حوزه علمیه رفتم و سراغ امام را که در آن زمان به «حاجآقا روحا...» شهرت داشت، از طلاب حوزه گرفتم. از چند نفری که پرسیدم اظهار بیاطلاعی کردند. سرانجام یکی از مدرسان حوزه، من را به کناری کشید و گفت: با حاجآقا روحا... چکار داری؟
من هم گفتم: میخواهم اورا ببینم و شاگردش بشوم. مرد روحانی درحالیکه لبخند میزد گفت: تو جامعالمقدمات (دوره ابتدایی حوزه) را خواندهای که میخواهی شاگرد حاجآقا روحا... بشوی و طلبه حوزه علمیه قم شوی؟
من هم با التماس از او خواستم که فقط حاجآقا روحا... را به من نشاندهد. روحانی نیز ضمن بیان مشخصات ظاهری ایشان، نشانی مسجدی را که هرروز امام در آن نهجالبلاغه تدریس میکرد، به دست من داد. روز بعد من به محل عبور امام رفته و کنار خیابان نشستم. بعد از یک ساعت امام باابهت و متانتی خاص درحالیکه کیف چرمی سیاهی را در دست داشت، پیدا شد.
بلافاصله او را شناختم و بهطرف ایشان حرکتکردم. به یکقدمی امام که رسیدم، دستش را گرفتم و بوسیدم. امام نیز با لبخندی پدرانه دستی به سر من کشیده و عبورکردند. خیلی خوشحال شده بودم. روز بعد و روزهای بعد نیز همین کار را تکرار کردم. به امام نزدیک میشدم، دستشان را میبوسیدم و بهعنوان یک شاگرد در کلاس درس ایشان حاضرمیشدم.
سخنان امام برای من جذابیت و تازگی خاصی داشت، ایشان در بحثهای خود با انتقاد از حکومت شاه بهنوعی حکومت اسلامی برمبنای مرجعیت شیعه اشاره میکردند و شاه را مایه ننگ شیعه و شیعیان میدانستند. من تا آن زمان از هیچ استاد و طلبهای چنین سخنانی را نشنیده بودم؛ به همین دلیل جلسات درس امام همیشه شلوغ و پرجمعیت بود؛ درواقع از همین جلسات بود که اولین انقلابیون تربیت و آماده مبارزه شدند.
همزمانبا فوت آیتا... بروجردی، شاه که احساس میکرد مانع بزرگی از سر راهش برداشته شده است، دست به اقداماتی زد که زمینهساز اولین جرقه انقلاب شد.
پورمحمدی در توضیح بیشتر این مطلب میگوید: در دوران مرجعیت آیتا. بروجردی بهدلیل نفوذ معنوی، دینی و شجاعتی که ایشان داشتند، شاه جرئت انجام کارهای خلافدین و رأی علما را نداشت و حتی به ظاهر به آنها احترام هم میگذاشت، اما با فوت آیتا... بروجردی این ابهت و عظمت از بین رفت و شاه در یک نطق رادیویی اعلام کرد: خدا را شکر که مانع بزرگ (بروجردی) پیشرفت ملت وکشور ایران از بین رفت و ما امروز برای رسیدن به تمدن بزرگ آماده هستیم. مدتی بعد نیز شاه لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی را برای تصویب به مجلس فرستاد.
در این زمان بود که امام و علما با شدت تمام به مخالفت با آن پرداختند و از طرف آیتا... گلپایگانی نیز مجلس اعتراضی در مدرسه فیضیه قم برگزار شد. این مراسم با روز شهادت امام صادق (ع) همزمان شده بود. در ابتدای جلسه سیدی به نام «آلطاها» بالای منبر رفت و بر ضدشاه سخنرانی کرد. در همین زمان، عدهای از ساواکیها که با لباس مبدل وارد مجلس شده بودند، با فرستادن صلواتهای پشتسرهم بهدنبال برهمزدن مجلس بودند که یکی از حاضران شروع به فحش دادنکرد که ناگهان ساواکیها با بیرونآوردن زنجیر، چاقو، پنجهبوکس و... به جان طلاب افتادند.
طلاب هم با رفتن به طبقات بالا آجر دیوارها را کنده و به سر ساواکیها میزدند. نیروهای شهربانی نیز بیرون از حوزه را محاصره کرده بودند، اما وارد غائله نشدند. ساواکیها درحال شکستخوردن بودند که عدهای از ساواکیها ازطریق پشتبام هتل مجاور مدرسه به پشتبام مدرسه فیضیه رفتند و به طلاب مسلط شدند.
در همین زمان آجری به سر من اصابت کرد و خون جاری شد. ماموران شهربانی نیز که خارج از مدرسه فیضیه ایستاده بودند، با استفاده از این فرصت وارد حوزه علمیه شده و اقدام به دستگیری و اعزام طلاب به مرکز شهربانی قم کردند. من نیز یکی از دستگیرشدهها بودم. رئیس شهربانی وقتی بدن پر از خون و نیمهجان من را دید. با عصبانیت فریاد زد: الاغ! رئیس شورشیها فرار کرده است. تو این طفل را دستگیر کردهای؟ اورا ول کنید برود.
بعداز پایان غائله فیضیه، ماموران اورژانس، مجروحان را سوار آمبولانس کرده و به بیمارستان نکویی میبردند. در این زمان شایع شد که دکترهای بیمارستان به مجروحان آمپول هوا زده و همه را میکشند. به همین دلیل با کمک مردم مجروحان به بیمارستان فاطمی منتقل شدند. هنگامیکه دکتر بالای سر من آمد. بعد از معاینه به من گفت: اگر این شال را نبسته بودی، مرگت حتمی بود.
چوبی که به سرت خورده برای کشتن یک مرد کامل کافی بوده، چه برسد به سر کوچک تو. چنددقیقهای از حضور مجروحان در بیمارستان نگذشته بود که سیل جمعیت برای ملاقات مجروحان به بیمارستان فاطمی وارد شدند.
در اتاقها جای سوزنانداختن نبود. اطراف من نیز تعداد زیادی ایستاده بودند و درباره ماجرای فیضیه صحبت میکردند. در همین لحظه یکی از آنها پیراهن خونی من را دید و از من خواست که پیراهن را به قیمت ۲۵تومان به او بدهم تا برای یادگاری نگهدارد. این درحالی بود که قیمت یک پیراهن نو و عالی در آن زمان خیلی کمتر از ۵ تومان بود.
شایع شد که دکترهای بیمارستان به مجروحان آمپول هوا زده و همه را میکشند
دوسهروزی از حضور من در بیمارستان میگذشت که خبر دادند که حاج آقا روحا... برای بازدید از مدرسه فیضیه به آنجا خواهد رفت. من نیز که حالم بهتر شده بود، با سروکله باندپیچی به آنجا رفتم. امام بههمراه چندنفر وارد مدرسه شدند. تعداد زیادی از مجروحان واقعه و مردم عادی نیز آمده بودند.
امام بعداز انتقاد از عملکرد ساواکیها به دلداری مجروحان پرداختند. من نیز بهطرف ایشان رفته و دستشان را بوسیدم. ایشان با نگاه به من گفتند: این ناجوانمردها حتی به این نوجوان هم رحم نکردند. خدا لعنتشان کند. در همان زمان حاجآقا مصطفی اعلام کردند که امام در روز عاشورا برای مردم سخنرانی خواهندکرد. برای آگاهی مردم از این خبر، اعلامیههایی تهیه و در شهر پخش شد. من نیز یکی از توزیعکنندگان این اعلامیهها بودم. حتی یکبار هم توسط ساواکیها دستگیر شدم، اما چون اعلامیهای در دست نداشتم، من را آزاد کردند.
امام در روز عاشورا به مدرسه آمدند و برای جمعیت فراوانی که آمده بودند، سخنرانیکردند. ایشان به شاه هشدار دادند که به دامان آمریکا و دشمنان اسلام نیفتد. همان شب ساواکیها به منزل امام ریخته و ایشان را دستگیر کردند.
پورمحمدی در ادامه میگوید: روز بعد که مردم از ماجرا باخبر شدند، همه بازارها را تعطیل کرده و در صحن حضرت معصومه (س) و اطراف آن تجمع کردند. مردم شعار میدادند «یا مرگ یا خمینی». ماموران ساواک حتی در چند نقطه با مردم درگیر شده و تعداد زیادی را کشتند. روزهای بعد نیز تجمعات و اعتراضات ادامه داشت تا اینکه سرانجام رژیم بعداز ۱۱ ماه مجبور به آزادی امام شد.
مردم زیادی از تهران و شهرهای مختلف ایران برای استقبال از امام در اطراف منزل ایشان تجمع کرده بودند؛ استقبال باشکوهی که من هرگز خاطره آن را فراموش نخواهم کرد. مردم، عاشق امام بودند و باوجود تهدیدات رژیم برای دیدن امام آمده بودند؛ بهدلیل همین علاقه و عشق بود که مدتی بعد شاه، امام را از ایران تبعید کرد.
بعد از تبعید امام به عراق و ترکیه، پورمحمدی فعالیتهای تبلیغاتی و انقلابی خود را در پوشش امام جماعت و عالم امور دینی ادامه میدهد.
پورمحمدی در توضیح این مطلب میگوید: بعداز سال۱۳۴۲ و تبعید امام، طرفداران و دوستداران امام با تشکیل یک شبکه تبلیغاتی گسترده در سراسر شهرهای ایران فعالیت انقلابی خود را آغاز کردند.
من نیز بهعنوان روحانی به شهرهای مختلف میرفتم و درکنار آموزش امور دینی، به نشر افکار و عقاید انقلابی امام میپرداختم. همیشه یک توضیحالمسائل از حضرت امام همراه من بود. هر شهری که میرفتم، ابتدا امام را بهعنوان مرجع تقلید معرفیکرده و بعد از آن با استفاده از توضیحالمسائل ایشان به سوالات شرعی مردم، پاسخ میدادم.
البته این کار خطرات بسیاری داشت. یک روز که به سرخه حصار سمنان رفته بودم، بعداز آنکه سخنرانیام تمام شد، جلوی درِ مسجد که رسیدم، جوانس کرواتی جلو من را گرفت و سیلی محکمی توی گوش من زد وگفت: آخوند، میدانی این آقایی که ازش تعریف میکنی، یاغی حکومت است؟ ساواک که رفتی همه چیز را میفهمی. خوشبختانه من با کمک اهالی توانستم از دست او فرار کنم. در مشهد نیز با آقای هاشمینژاد و آقای طبسی همکاری نزدیکی داشتم.
پورمحمدی بعد از انقلاب بهعنوان روحانی به کارهای فرهنگی و تبلیغاتی خود ادامه میدهد و در زمان جنگ به جبهه میرود.
او دراینباره میگوید: در مقاطع مختلف جنگ هرزمانی که احتیاج بود، به جبهه میرفتم و بهعنوان روحانی، سرباز، بیسیمچی و... خدمت میکردم. همیشه سعی میکردم با سخن و کردارم به سربازان روحیه بدهم. بعداز کربلای۴ که ایران شکست خورد، روحیه سربازان خیلی ضعیف شده بود.
در همین زمان شهید فرومندی، جانشین لشکر۵ نصر از من خواست برای روحیهدادن به سربازان سخنرانی کنم. این سخنرانی تاثیر زیادی روی بچهها گذاشت و ما توانستیم بعداز چندروز در عملیات کربلای ۵ ضربه محکمی به دشمن وارد کنیم. در برخی عملیاتها پسرم محمدرضا نیز همراه من بود و سرانجام در عملیات کربلای۱۰ با اصابت گلوله از ناحیه سر به شهادت میرسد.
پورمحمدی در پایان با ابراز تاسف از گمراهی برخی انقلابیون قدیمی و پیشتاز میگوید: در طول ۵۰ سالی که در خط انقلاب بودم، شاهد تغییرنظرها و عقاید خیلی از بزرگان انقلاب بودم؛ کسانی که بهخاطر این انقلاب کتک خوردند، به زندان رفته بودند و...، اما سرانجام راه را گم کرده و فتنهها بهوجود آوردند.
این بهخاطر ضعف بصیرت آنها بود؛ چون دشمن را تشخیص ندادند، با انقلاب دشمن شدند. من از خدا میخواهم به همه ما بصیرت شناخت دوست از دشمن را عطا کند؛ چون انقلاب و ملت ما به اندازه کافی دشمن قسمخورده دارد.
* این گزارش شنبه ۱۸ بهمن شماره ۱۳۹۳ در شهرآرا محله منطقه دو چاپ شده است.