کل انگشتهای دست محسن خلیلپور را که بشمری، از تعداد انگشهای یک دست هم کمتر میشود؛ اما او با همین چند انگشت دست و پایی که رشدشان در سن کودکی او متوقف شده است، معادلات را در زمینه امید، استقامت و شکرگزاربودن بر هم زده است.
از وقتی خودش را میشناسد، در بخش آسایشگاه کودکان هلالاحمر شیراز، از بچهشلوغها بوده، اما در همان شور و هیجان کودکی، نگاهش متوجه قفلهای در کمدهای آسایشگاه بوده است. دمپایی و تنبیههای دیگر را هم به جان میخرد و با قاشق به جان این قفلها میافتد تا از سر کنجکاوی اجزایشان را از فنر و ساچمه و... بشناسد.
همین کنجکاوی او و بازی با قفل و کلیدهای بسیار باعث میشود در یازدهسالگی و انتقالش به مشهد و آسایشگاه فیاضبخش، شاهکلیدی با سنجاققفلی بسازد و وقتی سوئیچ یکی از مسئولان آسایشگاه در پیکان سفیدش جا میماند، در عرض کمتر از سیثانیه در پیکان را باز و همه را شگفتزده میکند. البته محسنآقا از همان زمان با خودش همقسم شده بود که هیچوقت از این مهارتش در کارهای نادرست استفاده نکند و کلید سازیاش همیشه در راه خدمت به مردم باشد.
محسن با اینکه هیچوقت پدر، مادر و قوموخویشی به خود ندیده است، بهدلیل اخلاق و رفتار خوب و خونگرمی شیرازیاش، دوستان بسیاری در محله امامهادی (ع) دارد.
همسایههایش در مغازه سیمتری او که هم خانهاش است و هم محل کسبش، مانند اقوام او شدهاند و سعی میکنند تا جایی که میتوانند دور او را خالی نگذارند که حس غربت نکند؛ اما همه این چیزها درد این روزهای محسنآقا را پوشش نمیدهد. مغازهای که خانه و محل کسب محسن است، یکیدو هفته است فروخته شده است و طبق قول وقرارشان در برگه قولنامه با مالک، او باید تا دو هفته دیگر اینجا را تخلیه کند.
یادش میآید وقتی سواد یاد گرفت، توانست در پروندهاش بخواند «فاقد هویت» بوده و در همان زمان نوزادی توسط هلالاحمر در یکی از جویهای کنار خیابانهای شیراز پیدا شده است: در شناسنامهام تاریخ تولدم را ۱۶ خرداد ۱۳۶۱ نوشتهاند. من بزرگشده هلالاحمر شیراز هستم و از یازدهسالگی هم به شهر مشهد آمدم.
آن موقع در هلالاحمر شیراز وضعیت خوب نبود و برای اینکه آن مرکز را میخواستند ببندند، ما را به شهرهای مختلف فرستادند که سهم من و چند کودک همسنوسالم شهر امامرضا (ع) شد.
انگار آقا ما را طلبیده بود. سال ۱۳۷۳ من را از هلالاحمر شهید هاشمینژاد مشهد، به آسایشگاه فیاضبخش تحویل دادند. این آغاز ۲۷ سال زندگی در آسایشگاه فیاضبخش است که کسی من را حمایت نکرد و اگر هنری نداشتم، الان هشتم گرو نهم بود.
کلیدی را برمیدارد و مشغول سوهانکردنش میشود و میگوید: بیشتر وقتها فراغتم در این مغازه به این کار میگذرد. البته بیشتر این کلیدها مشتری ندارند و برای اینکه در کارم تمرین داشته باشم و دستهایم را به کار بگیرم و ذهنم هم مشغول کار باشد، این کار را انجام میدهم. خانه پُرش اگر خیلی خوب کار کنم، درآمدم در ماه به سیصدچهارصد هزار تومان میرسد.
آخرین مشتریای که داشته همین هفته پیش بوده که خواسته است دو کلید برایش بسازد و ۵۰ هزار تومان، همه درآمد این هفتهاش بوده است، اما بازهم خدا را شاکر است که هنری دارد و رزقی حلال که با آن شکمش را با نان و پنیر یا تخممرغی سیر کند.
باز صدای خرتخرت سوهانکشی دندانههای کلید، مغازه را میگیرد. با وجود اینکه بههمت همسایهها اولین سالی است که مغازهاش گازکشی شده، بازهم سرد است. دو دستگاه اینجا هست که یکی برای پرداختکردن کلید و دیگری برای سوهان ماشینی کلید کاربرد دارد. دستگاه را که روشن میکند، برادههای ریزی از سایش فلز در هوا پخش میشود. دوباره مشغول میشود.
صدای زمخت دستگاه تراش کلید در هوای مغازهاش میپیچد. شاید گوش را اذیت کند، اما او انگار به این صدا انس دیرینه دارد که با صدای بلندتری به حرفهایش ادامه میدهد: بهجز محلههای حوالی حرم، خیلی از محلههای مشهد و خیابانها، پیادهروها و اتوبوسها و خیلی از موارد مبلمان شهری اصلا برای تردد معلولان مناسب نیستند.
خانه پُرش اگر خیلی خوب کار کنم، درآمدم در ماه به سیصدچهارصد هزار تومان میرسد
اینجا پیادهروها اصلا متناسب نیست و ناچاریم در طول خیابانها و کوچهها تردد کنیم. خدا را شکر که تا الان تصادف نکردهام، اما وقتی در طول خیابانها و کوچهها میروم، همیشه از این میترسم. برای سواراتوبوسشدن هم مردم همیشه به من لطف میکنند. آنها معمولا صندلیچرخدارم را جمع میکنند و در اتوبوس میگذارند تا خودم بتوانم بالا بروم و کف اتوبوس بنشینم.
مثل پدر و مادری که هیچوقت به آنها و داشتنشان فکر نکرده، هیچوقت هم حسرت پای نداشتهاش را نخورده است. محسن میگوید: حسرت برای کسی است که چیزی را تجربه میکند.
من هیچوقت درکی از پدر و مادر داشتن یا راهرفتن روی پاهایم نداشتم و هیچوقت هم به فکر پای مصنوعی نبودهام؛ اما یکسال در آسایشگاه فیاضبخش بررسی کردند که ببینند میتوانم با پای مصنوعی راه بروم یا نه که متوجه شدند از ناحیه استخوان لگن ضعیف هستم و امکانش نیست. یکبار هم برای عمل پروتز رفتم که پاهایم قویتر شود، اما نشد. خودم را همینطور که هستم پذیرفتم.
کلیدساز متبحر محله امامهادی (ع) در کودکیهایش به یک چیز دیگر هم اصلا فکر نمیکرده است که آن را هم تعریف میکند: در آن روزها اصلا به آینده فکر نمیکردم. همیشه فکرم در همان لحظه میگذشت. حتی وقتی رفقایم در آسایشگاه میگفتند در آینده میخواهند پزشک شوند یا شغل دیگری داشته باشند، هیچ شغلی نبود که من را قلقلک دهد. برای من شغل آینده مفهومی نداشت.
همینطور که دستگاه پرسروصدای سوهان روشن است و کلیدی در دست دارد و شیارهایش را نامنظم سوهان میکند، میگوید: میانهام با خدا خوب است. او همان کسی است که خواست من بدون هیچکسوکاری، هنر کلیدسازی را یاد بگیرم و همهجا پشتوپناهم بود.
در آن روزهای آخر ماندن در آسایشگاه هلالاحمر شیراز با قفل و کلیدهای کمدها اینقدر سرش را گرم میکند که چیزهای زیادی دربارهشان یاد میگیرد. لبخندی میزند و حرفهایش را اینطور ادامه میدهد: اولش با قاشق قفلها را درمیآوردم و با آنها بازی میکردم. خوب یادم هست اولینبار که قفلی را درآوردم که اجزای داخلش را ببینم، یکیدو ساعتی در اتاقی تاریک حبس شدم تا مثلا من را تنبیه کرده باشند؛ اما فقط همانجا بود که قول میدادم تکرار نکنم.
عشقم این بود که قفلها را با قاشق بیرون بیاورم و آن را کالبدشکافی کنم و فنر و ساچمه و چیزهای دیگرشان را خارج کنم. آخریها اینقدر در این کار متبحر شده بودم که قفلها را بعد از اینکه باز میکردم، دوباره جور دیگری سرهم میکردم تا برای جای دیگری استفاده شوند.
کمکم دیگر مددکارها، چون حریفم نمیشدند، چیزی نمیگفتند و دلشان خوش بود که دستکم برای جایی دیگر میتوانند از قفلها استفاده کنند. دیدن آن قفلها برای بچههای دیگر هم جالب بود و گاهی دورم را میگرفتند که اجزای قفل جدید را ببینند.
وقتی به آسایشگاه فیاضبخش آمد، چون در مدرسه استثنایی تحصیل کرده بود، تازه کلاس دوم ابتدایی بود و چند سال دیگر هم طول کشید تا دبستان را تمام کند. این علاقه او به قفل و کلید کشانده شد تا دوران نوجوانی و جوانیاش: گاهی قفل کمدهای مدرسه را باز میکردم و به آسایشگاه میبردم. همانجا بود که کشف کردم قفلها چگونه باز میشوند. مددکارها گاهی به ما پولهایی میدادند که من همانها را جمع میکردم و کمکم توانستم سوهان و ابزارهای دیگر را تهیه کنم.
یکبار در همان سن نوجوانی از یکی از پرستارها میپرسد که چیزی هست که من با آن بتوانم کلید درست کنم که او محسن را با خودش به ابزارفروشی میبرد تا سوهان و قفل و کلید تهیه کند.
ساخت کلیدها برای او ادامه دارد، اما آنطور که باید مسئولان آسایشگاه حمایتش نمیکنند؛ ولی او به تلاشش ادامه میدهد تا در هجدهسالگی همزمان با ورود به بخش مردان آسایشگاه فیاضبخش، وارد مقطع راهنمایی میشود و همزمان مسئول کارگاه معرق از او میخواهد که بساط کلیدسازیاش را به کارگاه ببرد: مسئول کارگاه آن زمان علیاکبر سهرابی بود که خودش هم معلولیت داشت.
من در آن کارگاه تنها کسی بودم که در کنار برش صفحههای نئوپان برای معرقکاری، کلیدسازی هم انجام میدادم. آن زمان در کارگاه پانصدتا تکتومانی حقوق میگرفتیم و برای دریافت آن حقوق خوشحال بودم و بچهها هم با من میانه خوبی داشتند.
بچههای معرقکار دوستان بسیار خوبی برای محسن میشوند. گاهی میآمدند کار او را نگاه میکردند و وقتی هنر دستانش را میدیدند، میگفتند: ماشاءالله! با این دستش چه قفل و کلیدهایی میسازد. چقدر هنرمند است!
در مغازه باز میشود و خانمی سفارش ساخت کلید دارد. محسن همینطور که مشغول سوهانکردن کلید با دستگاه میشود، به خاطرات تلخ و شیرینش بازمیگردد: در آسایشگاه، مسئولان من را با خانمی آشنا کردند که معلولیتش از من شدیدتر بود و ویلچر برقی داشت، اما مسئول کتابخانه بود.
بعد از ازدواج، به ما در بولوار حجاب خانهای دادند، اما خیلی زود، چون با هم تفاهم نداشتیم، از هم جدا شدیم و آن خانم در آن خانه ماند و من بیخانه شدم. بعد از آن، چون کاری بلد بودم، خواستم مستقل شوم.
سه سال است که در محله امامهادی (ع) ساکن است و دو سالی میشود که همه کار و زندگیاش در همین مغازه خلاصه میشود: وقتی به اینجا آمدم، به این امید بودم که خودم را جمعوجور میکنم، اما در این محله کاروکاسبی من نچرخید و بهقول معروف اصلا کارم نگرفت.
وقتی حرف از محله میشود، چیزی بهجز خوبی از همسایههایش نمیگوید، بهویژه بعضیها که در حد یک خانواده هوایش را دارند: بهترین کمک همسایههای من رفاقت است و در همین دو سال دوستیهای محکمی با من داشتند. من دستکم با چهار همسایه خیلی صمیمی هستم و با بقیه هم سلامعلیک دارم. گاهی برای من چای میآورند، گاهی غذا و یک روزهایی هم به من سر میزنند و چند دقیقهای همکلام میشویم.
یکی از همسایههایم محمد ریحانی است که خیلی هوایم را دارد و گاهی برای من غذا میآورد و برای گازکشی مغازهام خیلی پیگیری کرد. یکی علیآقای نواب است که هر روز از حال هم خبر داریم.
لطفا اگر میتوانید کاری برای او بکنید. ما نمیخواهیم این همسایه خوشخلق و بامحبت را از دست بدهیم
یکی حسین کلانتر است که سعی میکند هر کاری که از عهدهاش برمیآید، برای من انجام دهد. گاهی با هم میگوییم و میخندیم و از من دلجویی میکنند. بعضی وقتها ناهار درست میکنند، اما من توقعی از آنها ندارم و دوست ندارم به زحمت بیفتند.
محمد ریحانی، خوار بارفروش روبهروی مغازه آقامحسن:
محسنآقا، کلیدساز خوشغیرت محله ماست. میتوانست مثل خیلی از معلولان نقص را که میبیند، خودش را به سرنوشت ببازد، اما او محکمتر شد و برعکس دنبال این افتاد که ایستادگی کند. حالا قرار است این مغازه را تخلیه کند. لطفا اگر میتوانید کاری برای او بکنید. ما نمیخواهیم این همسایه خوشخلق و بامحبت را از دست بدهیم.
حسین کلانتر، همسایه محسن:
از حال محسن همیشه خبر دارم. حالواحوال و چاقسلامتیمان همیشه پابرجاست. خیلی دوست دارم یک همسر خوب برایش پیدا کنیم و بتوانیم آستین بالا بزنیم و دامادش کنیم تا از این تنهایی دربیاید. گاهی در کوچه میبینمش و دستش را به نشان دوستی فشار میدهم که بداند تنها نیست و گاهی با یک سینی چای به مغازه و محل زندگیاش میروم.
شاید گپوگفتمان مدتها طول بکشد. مینشینیم و از اینکه چطور میشود کسبوکار محسن بهتر شود و رزقش گشایش بیشتری داشته باشد، حرف میزنیم. دلش به همین باهمبودنهایمان خوش است، گرچه اهالی این محدوده از شهر بیشترشان اینقدر گرفتاری دارند که کمک مالی نمیتوانند بکنند، ولی همین محبتمان میتواند زیبایی محلهها باشد.
* این گزارش چهارشنبه ۱۶ اسفندماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۶۲ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.