کد خبر: ۸۴۴۸
۲۹ بهمن ۱۴۰۲ - ۱۳:۰۰

هم‌کلاسی‌ها بعد از ۴۰ سال یکدیگر را پیدا کردند

حدود ۴۰ سال بعد تعدادی از هم‌کلاسی‌های قدیمی دوباره یکدیگر را دیدند، مادرانی شده بودند پخته و سرد و گرم چشیده. اما چیزی که آنان را به هم رساند، دوستی‌هایی بود که مزه‌اش زیر دندان یاد و خاطره مانده بود.

وقتی با هم خداحافظی کردند، برای آخرین بار که هم را در آغوش گرفتند، دخترانی بودند جوان، شاداب و پرانرژی. زندگی آنان را از هم جدا کرد و هر کدام را به راه و مسیری برد. آنان رفتند و سال از پی سال گذشت.

حدود ۴۰ سال بعد آنان -تعدادی از آن جمع- دوباره یکدیگر را دیدند، مادرانی شده بودند پخته و سرد و گرم چشیده. اما چیزی که آنان را به هم رساند، دوستی‌هایی بود که مزه‌اش زیر دندان یاد و خاطره مانده بود و هیچ وقت طعمش را فراموش نکردند.

آنان هر ماه جلسه‌ای برگزار می‌کنند و دور هم جمع می‌شوند و از دوستی‌هاشان مراقبت می‌کنند. یکی از این دوره‌همی‌ها در منزل فاطمه ناصری، معلم بازنشسته آموزش وپرورش در محله دانشجو برگزار شد و ما هم میهمان این جمع صمیمی شدیم تا داستان دوستی آنان را بشنویم.

حرف‌ها و خاطره‌هایی که شنیدنش در این دوره «دوری و دوستی» غنیمت است. می‌گویند آنچه هر قدر بر عمرش افزوده شود، ارزشمندتر می‌شود، دوستی است و معنی این جمله را فقط دوستان قدیمی، مثل این جمع که در آن حاضر شدیم می‌فهمند.

 

جای خالی دوست را حس کردیم

فاطمه ناصری این طور شروع می‌کند: سال ۱۳۵۴ بود و من دانشجوی دانشسرای مقدماتی بیرجند بودم. آن زمان ۱۶ سال بیشتر نداشتم، دوره تحصیلم دو سالی طول کشید که در این مدت با دوستان زیادی آشنا شدم که بعضی همشهری‌ام بودند و بعضی دیگر از شهرستان‌ها‌یی مثل فریمان، تربت حیدریه، گناباد و فردوس. بعد از پایان دوران تحصیل هر کسی به شهر خود یا روستا‌های اطراف برای تدریس انتقال پیدا کرد. به جز یکی دو نفر، تقریبا از همه دوستان بی‌خبر بودم، تا اینکه...

به اینجای حرف که می‌رسد، مالکی، یکی از افراد گروه دوستان قدیم که برای جمع کردن هم‌دوره‌ای‌ها تلاش زیادی کرده است، رشته کلام را به دست می‌گیرد و اینطور شرح می‌دهد: من از سال ۵۶ که از دانشسرا بیرجند فارغ التحصیل شدم از بچه‌ها هیچ خبری نداشتم.

آن زمان هم مثل حالا به این شکل ارتباطات تلفنی و اینترنتی نبود، ولی خیلی دوست داشتم دوباره بتوانم دوستانم را ببینم، تا اینکه سال ۹۱ خیلی اتفاقی یکی از بچه‌ها را پیدا کردم و بعد سراغ بچه ها‌ی دیگر دانشسرا را گرفتم که ایشان هم شماره‌هایی داشتند و به همین ترتیب توانستم تعدادی از بچه‌ها را پیدا کنم. گمان می‌کنم هر انسانی روزی جای خالی دوست را حس خواهد کرد. من چنین حسی را تجربه کردم.

 

هم‌کلاسی‌ها آمدند، ۴۰ سال بعد

مالکی ادامه می‌دهد: من هر ساله در ماه محرم ۱۱ شب مراسم عزادی برپا می‌کنم. بعد از تماس تلفنی با همان تعداد شماره‌ای که پیدا کرده بودم، هم دوره‌ای‌ها را یک شب به مراسم روضه دعوت کردم و اولین دیدارمان آن شب بود.

اوخاطرات آن شب خاص و به یادمانی را چنین بیان می‌کند: ۴۰ سال از آن روز‌ها گذشته بود و دختران جوان  و سرخوش دیروز، مادران امروز شده بودند، با کوله‌باری از تجربه زندگی. دست زمانه گردی از میان سالی را روی صورت‌هایشان نشانده بود.  

آن شب و آن دیدار تصویر‌هایی از شادی و حسرت را توامان به او می‌دهد، به یاد می‌آورد: آن شب برایمان شبی به یاد ماندنی بود. حتی بعضی‌ها همدیگر را نشناختیم، ولی بعضی را هم با همان اولین نگاه به یاد می‌آوردیم. انگار همه ما همان دختران ۱۶ ساله ۴۰ سال قبل بودیم.

با همان شلوغی و هیجان  با هم برخورد کردیم. آن شب خوشحالی همه ما از دیدن هم باعث شد که  قراری شود، برای قرار‌های بعدی ...

قرار آن شب قراری شد برای دیدار‌های دیگر که بنا شد، ماهی یک بار دور هم جمع شوند. مالکی خاطرنشان می‌گوید: چهار سال است که دور هم جمع می‌شویم، جالب است که بعضی از دوستان ما از شهرستان‌های اطراف می‌آیند. ما علاوه بر جلسه ماهیانه‌مان، جلسه قرآن هم داریم که هر شنبه در منزلم برگزار می‌شود و مدرسش هم خودم هستم.  

 

مادران این دورهمی بعد از ۴۰ سال یکدیگر را پیدا کرده اند

 

چه خاطره‌ای بهتر از بودن با دوستان

گاهی حس داشتن یک دوست خوب بیش از چیزی است که بشود توصیفش کرد. فاطمه منفرد از دیگر اعضای این گروه در ادامه می‌گوید: یک شب از طرف دخترم پیامی آمد که متن پیام، دعایی بود، من آن شب همان پیام را برای چند نفر فرستادم و بعدش اتفاق خوبی افتاد.

او ادامه می‌دهد: فردای آن روز ساعت ۱۰ صبح یکی از دوستان با من تماس گرفت و گفت امروز منزل یکی از بچه‌های دانشسرا جمع هستیم، تو هم اگر می‌‍‌توانی خودت را برسان. همانطور که گوشی دستم بود انگار انرژی مضاعفی وارد زندگیم شده بود.

در واقع بعد از بازنشسته شدن‌مان بهترین خبری بود که به من دادند. یادم هست آن روز با شنیدن خبر آماده شدم و راه افتادم به سمت مشهد. از آن به بعد بیشتر وقت‌ها از تربت‌حیدریه هر طور باشد خودم رابه دورهمی می‌رسانم. منفرد تاکید می‌کند: دیدن دوستان آنقدر برایم ارزشمند است که دوری راه برایم بی‌اهمیت است. وقتی دور هم جمع هستیم انگار در همان دوران جوانی به سر می‌بریم، زمان و سن و سال برای‌مان بی‌معنی می‌شود.

از او می‌خواهم خاطره‌ای بگوید. نفسی می‌کشد و با صدایی محکم می‌گوید: چه خاطره‌ای بهتر از اینکه دوستانم را بعد از ۴۰ سال پیدا کرده‌ام. آیا بهتر از این خاطره می‌تواند وجود داشته باشد؟ و این شعر را به یاد می‌آوریم:
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد  باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود.

 

نعمتی به نام دوست 

فاطمه نظری از شهرستان گناباد می‌آید. معلمی اهل دل است و این طور کلامش را شروع می‌کند: «ای که از نامت جهان آغاز شد/ دفتر من هم به نامت باز شد.» اینکه ما بعد از سالیان سال توانستیم یکدیگر را پیدا کنیم یک موهبت الهی بود که برای من حکم یک گنج گران بها را دارد. ما در این دوره‌همی‌ها معمولا حافظ خوانی و خوندان اشعار دیگر شاعران را نیز داریم که به نوعی فضای جلسه را عرفانی می‌کند.  

او خاطرنشان می‌کند: در واقع همین که جویای حال هم هستیم و از یکدیگر باخبریم و اگر مشکلی برای مان پیش بیاید سعی می‌کنیم به هم کمک کنیم، نعمتی بزرگ است. من این‌گونه دوره‌همی‌ها را توصیه می‌کنم، چون برایم تجربه شده است که خیلی تاثیر مثبت در زندگی فردی و اجتماعی افراد دارد؛ و به قول شاعر:
موی سفیدم را فلک رایگان نداد
چه سال‌ها گذشت از پس آن روز‌ها
آن روز‌ها دوری از خانواده و شهرشان ناراحت‌شان می‌کرد و امروز حسرت همان روز‌ها را می‌خورند. ناقل، از دیگر اعضای این جمع دوستانه ۴۰ ساله می‌گوید: آن روز‌ها از اینکه از خانواده دور بودم   ناراحت بودم، ولی حالا می‌بینم همان روز‌ها بهترین روز‌های عمرم بوده است. از آن روز‌ها چه سال‌هایی گذشته است.

من دو سال پیش یکی از دوستان را به طور اتفاقی در خیابان دیدم و گفت  یک سالی هست که بچه‌های دانشسرا هم را پیدا کرده‌اند و دنبال شما هم بودیم و از آنجا من هم به جمع‌شان ملحق شدم.  

 

به جوانی بازگشته‌ایم

محبوبه فضل هم می‌گوید: اینجا دیگر خبری از غم و مشکلات نیست. اینجا همه ما با همان انرژی جوانی‌مان با هم برخورد می‌کنیم و باورمان نمی‌شود که سن‌مان بالا رفته است.  

شاید پیمانه روزی‌شان از دوستی‌هایشان پر باشد و همین دوره‌همی‌های‌شان باعث برداشتن قدم‌های خیری باشد. فاطمه ناصری می‌گوید: ما در این دوره‌همی مبالغی را جمع می‌کنیم برای درست کردن جهیزیه و اگر بیماری باشد که نیازمند هزینه درمانش باشد، به او هم کمک می‌کنیم، در واقع اکثر همکاران در خیریه فعالیت می‌کنند و دستی در کار‌های خیرخواهانه دارند؛ و بعضی هم فرزند خوانده دارند و به قول خودشان همه جوره تا جایی که توان‌شان باشد کمک می‌کنند.

 

خاطره دود سیاه بخاری

وقتی داشت پی چیزی می‌گشت سراغ صندوقچه خاطراتش رفت و برگی از خاطره آن روز‌ها را ورق زد. همه آرام می‌شوند، انگار دوباره به همان خوابگاه برگشته‌اند و نوبت کشیک شبانه‌شان است. قارنی خاطره اش را این طور تعریف می‌کند: ما هر شب چهار نوبت کشیک به فاصله زمانی دو ساعت داشتیم؛ آن شب نوبت کشیک من و یکی از دوستانم بود.

اینجا همه ما با همان انرژی جوانی‌مان با هم برخورد می‌کنیم و باورمان نمی‌شود که سن‌مان بالا رفته است

 

نمی‌دانم  چطور شد که موقع کشیک خواب‌مان برد و به همین ترتیب کشیک‌های دیگر نیز خواب ماندند، صبح که از خواب بیدار شدم با همان حالت خواب و بیداری بینی‌های سیاه بچه‌ها را دیدم  که شبیه دو لوله سیاه شده بود، خیلی نگران بودم از اینکه اتفاقی افتاده باشد، بعد که کاملا هوشیار شدم فهمیدم بخاری‌ها دوده زده و صورت‌های همه سیاه شده است.

چقدر خدا را شکر کردم که برای کسی اتفاقی نیفتاده بود. با یادآوری صورت‌های دوده گرفته، صدای خنده‌ها بلند می‌شود و خاطرات فراموش شده جان می‌گیرند و می‌شوند شیرینی مجلس.

 

به امید جمع شدن دوباره آن  ۱۴۰ نفر 

پیدا کردن دوستان همچنان ادامه دارد و ناصری در این باره می‌گوید: در این ماه سه دوست دیگر را پیدا کردیم که دو نفر آن‌ها در تهران زندگی می‌کنند که در جلسه قبل حضور پیدا کردند. ما تقریبا گروه‌مان از ۲۰ نفر شروع شد و در حالا حدود ۴۰ نفر هستیم.

در فضا‌ی مجازی هم گروهی تشکیل دادیم و به این شکل همه با هم در ارتباط هستیم و همچنان دوست داریم دوستان دیگرمان هم پیدا شوند و به جمع ما بپیوندند و روزی دوباره به همان ۱۴۰ نفر روز‌های دانشسرا برسیم؛ و برای حرف آخر  مرور این شعر را خالی از لطف ندیدیم:
از جان طمع بریدن آسان بُود، لیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن

* این گزارش پنج شنبه، ۱۳ اسفند ۹۴ در شماره ۱۸۴ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44