کد خبر: ۸۳۰۵
۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۰
خلیل خرازی نفس‌هایش را در جنگ جا گذاشت

خلیل خرازی نفس‌هایش را در جنگ جا گذاشت

خلیل خرازی جانباز شیمیایی جنگ تحمیلی است که سال‌ها قبل و بعد از جانبازی‌اش را در خدمت ارتش گذرانده است و حالا با صدای خش‌دار و خس‌خس سینه راوی جنگ شده است.

در طول هشت سال دفاع مقدس، بسیاری از کشور‌های دنیا از کمک به عراق در این به صورت مکرر دریغ نکردند. در تاریخ هفت و هشت تیرماه ۱۳۶۶ هجری شمسی، هواپیما‌های بمب افکن عراقی با بمب‌های شیمیایی به چهار نقطه پر ازدحام و متراکم جمعیتی شهر سردشت حمله کردند و زن و کودک و خرد و کلان از مردم بی گناه آن شهر و اطراف آن را آماج گاز‌های کشنده و دهشتناک شیمیایی قرار دادند.

به همین دلیل هشتم تیرماه، به عنوان روز ملی مبارزه با سلاح‌های شیمیایی و میکروبی نام گذاری شد. حملات شیمیایی این رژیم علیه سربازان و مردم ایران در طول جنگ، همواره ادامه یافت و این امر در حالی بود که دولت عراق، خود به تنهایی توان ساخت سلاح‌های میکروبی و شیمیایی را نداشت.

دولت ایالات متحده آمریکا در چراغ سبز دادن به کشور‌های اروپایی و ارسال فناوری اینگونه سلاح‌ها به طور غیرمستقیم و مستقیم بار‌ها چهره خود را نشان داد. جالب است صدام در بازجویی‌های پیش از اعدامش اقرار کرده است که شخصا دستور استفاده از سلاح‌های شیمیایی علیه کرد‌ها و ایرانیان را داده است. او با دیدن عکس‌های مربوط به قربانیان کُرد تنها گفته بود، این کار «ضرورت داشت».

با جانباز خلیل خرازی در شب بیست و یکم ماه رمضان در حالی قرار می‌گذارم که می‌دانم  نفسش دیگر یارای گفتگویی طولانی نیست. او را دیگر دوستان جانبازش معرفی کرده‌اند و گفته‌اند از جمله کسانی است که یک عمر زندگی‌اش را چه قبل و چه بعد از شیمیایی شدن در در خدمت ارتش گذرانده است.

خانه‌اش در یکی از کوچه‌های بلوار امامت است. هنوز وارد خانه شان نشده‌ام که روی خوش همسر جانباز زودتر در پایین پله‌ها به سراغم می‌آید و همراهی‌ام می‌کند. صدای نفس‌های خش‌دار و خس خس سینه جانباز خرازی از همان ابتدای ورود موسیقی کلامش و گفت و گوی ما می‌شود.

 

نیم قرن زیر سایه امام رضا (ع)

ته لهجه شیرینی دارد، می‌پرسم آذری هستید؟ می‌گوید: «بله، اما ۵۰ سال است که مشهد هستیم. من و همسرم هر دو در تبریز به دنیا آمدیم، من عاشق نظام بودم، برای همین وارد دانشگاه افسری شدم. قبل از انقلاب حدودا سال ۴۸ بود که به مشهد منتقل شدم و قسمت شد زیر سایه امام هشتم (ع) زندگی کنیم.

الان هم نیم قرن است که در همین حوالی پابوسی آقا وضعیت خانه هم خبر از نظمی دقیق می‌دهد. می‌پرسم حالا چه شد نظام و ارتش را انتخاب کردید؟ می‌گوید: «عشق یعنی همین یعنی اینکه من عاشق ارتش بوده و هستم، حتی بعد از شیمیایی شدن در سال‌هایی که توانم کم بود می‌توانستم دیگر خدمت نکنم، اما چیزی که بود نمی‌توانستم در خانه بنشینم پس ۳۰ سال خدمتم را تمام کردم، کامل، بدون هیچ کم و کسری.»

 

شهید صیاد سربازی بود در لباس فرمانده

ذهنم بر می‌رود به سال‌های جنگ، به وقتی که ارتش و سپاه با هم همراه شدند و خرمشهر آزاد شد. برای همین می‌پرسم شما از چه وقت به مناطق جنگی رفتید؟  

اما جانباز کمی فکر می‌کند و فکر کردنش به قدری طول می‌کشد که با احتیاط می‌گویم «یادتان نمی‌آید؟» اینجاست که سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «حافظه‌ام ضعیف شده است، اسم مناطق یادم نیست، اما همین را بگویم که از همان اول که خرمشهر را گرفتند رفتیم، با یک تعدادی از سربازان از مشهد اعزام شدیم.

همین لشکر ۷۷ نیرو‌های زیادی را به مناطق جنگی فرستاد. تقریبا می‌شود گفت در عملیات‌های بزرگ بوده‌ام. ۴۵ روز آنجا و بعد به خانه بر می‌گشتیم و استراحت کوتاهی می‌کردیم.»‌

می‌گویم بگذارید کمک‌تان کنم، پس یک سرگرد بازنشسته ارتش که ۳۰ سال سابقه دارد حتما در عملیات‌هایی مثل فتح المبین، والفجرها، شکست حصر آبادان، آزادی خرمشهر شرکت داشته است. می‌خندد و گویی چیز‌هایی به یادش می‌آید: «بستان و شکست حصر آبادان را خوب یادم هست و شهید صیاد شیرازی که وقتی می‌آمد گل از گل تمام سربازان باز می‌شد.»‌

می‌گویم صیاد را چگونه مردی دیدید؟ سینه‌اش را صاف می‌کند و می‌گوید: «مردی که سربازی در لباس فرمانده بود. با ما می‌نشست و غذا می‌خورد، هیچ وقت صدایش بالا نمی‌رفت، اگر نمی‌دانستی کیست با دیگران اشتباهش می‌گرفتی، هم او سربازان را دوست داشت و هم سربازان او را.»

 

خلیل خرازی نفس‌هایش را در جنگ جا گذاشت

 

ساعت ۶ عصر، فروردین ۱۳۶۴

حالا رسیده‌ایم به قسمت اصلی ماجرا و آن هم شیمیایی شدنش. می‌پرسم یادتان هست که چگونه شیمیایی شده‌اید؟‌ می‌گوید: «فرودین سال ۱۳۶۴ بود، یادم هست ارتش داشت یک جاده را در منطقه درست می‌کرد. سنگر ما در جزیره مجنون میان آب واقع شده بود.

مشغول تعمیر واحد‌های مخابراتی بودم، نزدیکی ساعت ۶ عصر بود که یک‌باره صدای بلندی دقیقا از پشت سنگر همه چیز را بهم ریخت. من به سرگروهبان گفتم بچه‌ها را جمع کنیم که بمباران کرده‌اند، سرگروهبان همین که بیرون رفت به سرعت برگشت و فریاد زد: ماسک‌ها را بزنید؛ شیمیایی زده اند... شیمیایی»

به جزیره مجنون می‌روم، به میان رسته سربازانی که معلوم نیست هر کدام آن لحظه به چه کاری مشغول بودند، فکر می‌کنم در لحظه شیمیایی زدن چه کسانی ناغافل از سنگر بیرون ایستاده‌اند که حالا ممکن است دیگر نباشند.

او ادامه می‌دهد: «ماسک‌ها آماده بود، به صورتم کشیدم و به سرعت بیرون از سنگر دویدم. هوا مه‌آلود بود، یکی پایش قطع شده بود، یکی از بچه‌ها دستش آویزان بود. صدای ناله و فریاد، خون و هوایی که گرد آلود بود دور همه می‌چرخید. این‌ها را خوب به خاطر دارم.»‌

می‌پرسم مگر وقتی که شیمیایی می‌زنند هوا غبار آلود می‌شود؟ می‌گوید: «بله، گاز خردل این ویژگی را دارد. حتی یادم هست تانکر آبی داشتیم که کاملا صاف شده بود. سعی کردم خودم و بچه‌ها را به بلندترین قسمت منطقه بکشانم، آخر وقتی که شیمیایی می‌زنند مواد سنگین است و هر چه پایین‌تر باشی بیشتر روی بدنت تاثیر می‌گذارد.»

 

وقتی که شیمیایی می‌زنند مواد سنگین است و هر چه پایین‌تر باشی بیشتر روی بدنت تاثیر می‌گذارد

صورتم آتش گرفت انگار

نفسش را به زور بیرون می‌دهد، اما ادامه می‌دهد: «تمام بچه‌های من که حدودا ۲۰ نفر بودند شیمیایی شدند، البته ما نزدیک قرارگاه بودیم و آنجا هم تعداد بیشتری حال‌شان شبیه ما بود. همان وقت بی سیم زدیم تا برای کمک بهمان تجهیزات بفرستند.

آمبولانس‌ها در رفت و آمد بودند. بچه‌ها را ابتدا سوار کردم تا اینکه خودم ساعت‌های ۱۰ بود که دیگر نفهمیدم چه شد و وقتی چشم باز کردم در بیمارستان بودم.»‌

می‌پرسم ماسک از شیمیایی شدن جلوگیری می‌کند؟ می‌گوید: «اگر ماسک را درست استفاده کنی بله، این اتفاق می‌افتد، اما هوای جنوب خیلی گرم است، آنقدر که یادم هست تمام پوست صورتم می‌سوخت، انگار روی صورتم آتش روشن کرده بودند، یک لحظه نتوانستم تحمل کنم،  ماسک را برداشتم و نفس کشیدم و همان یک نفس بود که ریه‌هایم را بدتر کرد.»

 

اعزام به آلمان برای درمان

نفس نفس می‌زند، سرفه می‌کند و عرق روی پیشانی‌اش می‌نشیند و ادامه می‌دهد: «به خودم که آمدم آب سردی بود که روی سرم ریخته می‌شد. لباس‌هایم را در بیمارستان از تنم خارج  کردند. تمام بدنم تاول زده بود، حتی نمی‌توانستم آب دهانم را قورت دهم و حرف بزنم.

چشم‌هایم بسته بود، تا چشم باز کردم خودم را در مسجدی بزرگ دیدم که تمام ارتشی‌ها در آن روی زمین خوابیده بودند. دو تا دکتر روی سر مریض‌ها می‌چرخیدند. چشم‌هایم می‌سوخت، درد بی‌تابم کرده بود، با گلایه رو به دکتر گفتم «خب چرا ایستادی، یک سری هم به من بزن!» دقیقا صدا و لطف خوش دکتر توی ذهنم مانده است که گفت: «خب فدایت شوم ما فقط دو نفریم و این همه مریض، بگذار می‌آیم»

دیگر چیزی یادم نمی‌آید تا بیمارستان تهران که تمام بدنم را پماد مخصوص می‌زدند. به خواب عمیقی فرو رفته بودم و اصلا بیدار نمی‌شدم و باز خودم را در فرودگاه در لحظه اعزام به آلمان دیدم. در مونیخ بستری شدم تا همان جا اصلا بیدار نمی‌شدم. یادم هست در آلمان چشم‌هایم را باز کردم و احساس می‌کردم همه چیز عجیب است و پرسیدم مگر من در ایران نیستم؟»

به یاد فیلم ازکرخه تا راین می‌افتم  و می‌گویم، آلمان از نظر پزشکی خیلی قوی‌تر از ما بود؟ دیگر حرف زدن بدون اسپری برایش امکان پذیر نیست، اکسیژن تازه را به سمت دهانش می‌برد و می‌گوید: «من سه ماه آنجا بودم، یک آمپول بهم نزدند، فقط دارو‌های خوراکی می‌دادند که اتفاقا خیلی خوب اثر کرد، خودم گفتم دیگر نمی‌خواهم بمانم وگرنه مدام ازم می‌خواستند دو ماه دیگر بستری باشم، وقتی که برگشتم تازه متوجه تفاوت تکنولوژی پزشکی آن‌ها با ایران شدم.»

 

خلیل خرازی نفس‌هایش را در جنگ جا گذاشت

 

پر از دردم‌

نمی‌خواهم وارد قصه تکراری یک روزه جانباز شیمیایی شوم چرا که می‌بینم همسر جانباز هر بار که شوهرش از دردهایش حرف می‌زند، چشم‌هایش پر و خالی از اشک می‌شود، پس می‌پرسم: بعد از شیمیایی شدن چه شد؟ چطور زندگی را ادامه دادید؟ با این ریه سوخته تاول زده چه کردید؟

آستین‌اش را بالا می‌زند و می‌گوید: «بعد از گذشت ۳۱ سال هنوز هم رد تاول‌ها بر بدنم مانده است. حالا فکر کنید همین‌ها توی ریه‌ها و داخل بدنم هم هست. بعد از آن دیگر به جبهه برنگشتم، نه اینکه نخواهم، ولی جانبازان شیمیایی را قبول نمی‌کنند.

هنوز هم رد تاول‌هابر بدنم مانده است. حالا فکر کنید همین‌ها توی ریه‌ها و داخل بدنم هم هست

برگشتم به ارتش با نفس‌های نصف و نیمه. الان دکتر‌ها می‌گویند یک قسمت از ریه‌ات نازک شده است؛ یعنی شبیه استوانه‌ای که وسط‌اش را باریک کنید، حالا فکر کنید اگر راه بروم به نفس نفس می‌افتم، جای شلوغ باشم انگار می‌خواهم خفه شوم. نمی‌توانم خوب بخوابم و خوب غذا بخورم. بماند که اکسیژن و تنفس روی تمام بدن یعنی قلب و خون تاثیر مستقیم دارد.»

به ظاهرش که سالم است، اما درونش بیماری‌های مختلف بیداد می‌کند نگاه می‌کنم و می‌گویم: برخورد مردم با شما چطور است؟ لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: مردم ما یک مشکلی که دارند این است که فکر می‌کنند جانباز حتما کسی است که نقص عضو داشته باشد، الان من ۵۵ درصد جانبازی دارم و همه جای بدنم از داخل بیمار است، حتی شیمیایی روی اعصاب و روان هم تاثیر مستقیم می‌گذارد.

رانندگی هم نمی‌توانم به خوبی انجام دهم، چرا که حالم در مناطق شلوغ بد می‌شود، اسپری‌ام را نباید هیچ کجا جا بگذارم. اصلا زندگی با یک جانباز شیمیایی تمام خانواده را هم درگیر مشکلات و بیماری می‌کند.»

 

زندگی جانباز را ترسیم کنید

در همین وقت ساسان، یکی از سه فرزند جانباز خرازی به گفتگوی ما ملحق می‌شود و می‌گوید: «دوست دارم برای همه کسانی که فکر می‌کنند جانبازان و خانواده‌هایشان امکانات آن‌چنانی دارند زندگی ما را ترسیم کنید، خیلی‌ها توی دانشگاه به ما گفتند که شما با سهمیه وارد شدید؛ نخیر من الان لیسانس کشاورزی دارم و بیکار هستم.

توی هیچ مدرسه عجیب و غریبی هم درس نخواندم. وضع خانه و زندگی‌مان را هم که دارید می‌بینید، همین آپارتمان است و از ویلای هزار متری هم خبری نیست. امثال پدر من برای ناموس و وطن رفتند که اگر این‌ها نبودند معلوم نبود الان کشور ما مستعمره کجا بود. کاش اگر مرهم نیستیم حداقل زخمی هم بر دل کسی نزنیم.»

از خانه خانوده خرازی بیرون می‌آیم. به خس خس نفس‌های جانباز شیمیایی فکر می‌کنم، به دستگاه اکسیژن ساز، اسپری، دارو و بیماری که هیچ‌گاه تمام نمی‌شود و شاید بهتر بگویم شهید زنده‌ای که کمتر او را در جامعه‌مان می‌بینیم و این شعر در ذهنم می‌چرخد:
خواب می‌بینی که در «سردشتی» و «گیلان‌غرب»
خواب می‌بینی که بر آتش کبابت کرده‌اند
خواب می‌بینی می‌آید بوی ترش سیب کال
پس برای آزمایشی انتخابت کرده‌اند
«هیروشیما» تا «حلبچه» وسعت کابوس توست
خواب می‌بینی مورخ‌ها کتابت کرده‌اند
از خدا می‌خواستی محشور باشی با حسین (ع)
خواب می‌بینی دعایت را اجابت کرده‌اند
خواب می‌بینی کنار صحن «بابا یادگار»
بمب‌ها بر قریه «زرده» اصابت کرده‌اند
قصر شیرینی که از شیرینی‌ات چیزی نماند!
یا پلی هستی که، چون سر پل خرابت کرده‌اند؟
خوشه خوشه بمب‌های خوشه‌ای را چیده‌ای
بادِ خاکی با کدامین آتش آبت کرده‌اند؟
با کدامین آتش‌ای شمعی که در خود سوختی!
قطره قطره در وجود خود مذابت کرده اند؟‌
می‌پری از خواب و می‌بینی شهید زنده‌ای
با چه معیاری نمی‌دانم حسابت کرده‌اند


* این گزارش پنج‌شنبه، ۱۰ تیر ۹۵ در شماره ۱۹۷ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44