پیرمرد حالا که به گذشتهاش نگاه میکند، قلبش مچاله میشود. پشت هم آه میکشد، اما وقتی چشمهایش را ریز میکند و مدتی سکوت میکند، از تصمیمی که در ابتدای جوانی گرفت، احساس پشیمانی نمیکند. ماجرای زندگی اکبر توابی از آن آنهاست که میگویند قسمت چنان بوده است و چنین. او هشتادسالش تمام شده و ساکن محله کلاهدوز است.
چون علاقهای به درس و مدرسه نداشت، در دهسالگی شاگرد خیاطی زنانه در خیابان جنت شد. اکبرآقا میگوید: آن سالها خیاطی شغل باکلاسی بود. بیشتر مشتریهای ما زنان کارمند ردهبالای دولتی یا همسران مسئولان حکومتی بودند و در انتخاب و دوخت لباس وسواس خاصی به خرج میدادند. استادکار هم جدیدترین طرحهای لباس را که در تهران مد شده بود، نشانشان میداد.
اکبرآقا بعداز چندسال شاگردی به توصیه صاحب خیاطی و برای آموزش طرحهای جدید لباس، راهی تهران شد. تعریف میکند: در خیاطی تاج واقعدر خیابان دانشگاه تهران مشغول به کار شدم. بعداز مدتی شاگردی آنقدر مهارت پیدا کردم که استادکار تهرانیام اجازه نداد به مشهد برگردم و من را پیش خودش نگه داشت. سکونتم در تهران دوازدهسال طول کشید.
توابی درجریان مراوداتی که با مشتریها داشت، به بازیگری علاقهمند شد؛ «آدمهای خاصی به خیاطی تاج رفتوآمد میکردند. بازیگران، کارگردانها و تهیهکنندگان سینما و تلویزیون مشتری تاج بودند.»
او ادامه میدهد: با گذشت زمان با یکیدونفر از دستاندرکاران سینما آشنا شدم و حتی سر صحنه یکی از فیلمها رفتم. بعداز چند هفته با وساطت کارگردان همان فیلم به یکی از استودیوهای فیلمسازی در تهران رفتم تا تست بازیگری بدهم. رفتم و چندصحنه را که از من خواستند، بازی کردم. کارم که تمام شد، کارگردان گفت اگر تلاش کنی میتوانی بازیگر خوبی بشوی. با شنیدن این جمله بال درآوردم. کمکم داشتم به آرزویم میرسیدم.
همین که در تست بازیگری قبول شد، تصمیم گرفت از همان تهران هم دختر بگیرد و ازدواج کند و برای همیشه در این شهر ماندگار شود. با خودش گفت این بار که به مشهد برود، خانوادهاش را در جریان ماجرا میگذارد و برنامههایش را عملی میکند.
در همین زمان اتفاقی افتاد که مسیر زندگی اکبر را تغییر داد؛ تعریف میکند: برای عید که به مشهد رفتم، وقتی وارد خانه شدم، مادرم من را محکم در بغلش فشرد. او حسابی دلتنگ شده بود. برای چنددقیقه اشکهای مادر بند نمیآمد.
کمی که آرام شد گفت «اکبر، مادر! من دیگر طاقت دوری تو را ندارم. حالا که در خیاطی استاد شدهای، بیا در همین محله خودمان یک مغازه کرایه کن. دخترداییات را هم برایت درنظر گرفتهایم. دوری دیگر بس است.»
اکبر با شنیدن این حرفهای مادر، دیگر نتوانست حرف دلش را به زبان بیاورد. میگوید: نمیتوانستم دل مادرم را بشکنم. اکبر به تهران برگشت. از استادکار خیاطش خداحافظی کرد و برای همیشه به مشهد برگشت. مدتی بعد هم با دختر داییاش ازدواج کرد.