راهی منزلی شدیم که شنیده بودیم سرپرست این خانه هنرمندی است که بهدلیل منفعتطلبی برخی تبدیل به یک خردهفروش رُب شده است. قاسم فتحی گرچه زندگی سختی دارد، ژن سختکوشی هم دارد.
با اینکه چندی پیش، ورود بیرویه کالاهای چینی و درنتیجه بیپولی زندگیاش را به تار مویی بند کرده بود، اما خودش و خانوادهاش هرگز دست از تلاش نکشیدند و نگذاشتند نخ توکلشان پاره شود.
با بازشدن در ورودی، چهره مردی را میبینیم که لبخند به لب از ما استقبال میکند. دستانش را که فشردیم نشانگر سختیهای بسیاری بود که این مرد کشیده بود.
وارد خانه میشویم و پشت سر صاحبخانه از راهرویی میگذریم و به اتاق کوچکی در انتهای این راهرو میرسیم. خانهای که به آن وارد شدهایم سالهاست برای اتمام ساختش لحظهشماری میکند.
در اتاق کوچکی که در آن صمیمیت را میشود با تمام وجود حس کرد، دور هم پای حرفهای راوی اشکها و لبخندها مینشینیم. به درد دل زوجی که سالهاست شانه به شانه هم برای ساختن زندگی تلاش میکنند، گوش میکنیم.
قاسم فتحی، میزبان ما، هنرمند ساکن محله بهارستان است که حالا ۵۰ سال عمر دارد و دیگر دلیل سپیدی موهای سرش از رنگ گچ مجسمههایی که میسازد، نیست.
مجسمهساز محله بهارستان گریزی به گذشتهاش میزند؛ گویی دارد روزهای گذشته را از دفتر خاطرات ذهنش ورق میزند؛ «متولد روستای قزلبلاغ در نزدیکی زنجان هستم.
روستایی که من در آن به دنیا آمدهام مجسمهسازان بسیاری دارد و تقریبا اهالی آن با هنر مجسمهسازی شهرت دارند. این شهرت، موضوع ۶۰ سال پیش است، وقتی که یکی از اهالی روستا به تهران رفت و مجسمهسازی را آموخت. او سپس به روستا بازگشت و به اهالی روستا این حرفه را آموخت.»
چند سال ابتدایی کارم رونق خوبی داشت و توانستم با درآمدم زمینی بخرم
فتحی ما را به سالهای کودکی خود میبرد و از اولین کارش میگوید: خانوادهام در کرج زندگی میکردند. ۱۰ سال داشتم که در کارخانه گچسازی شروع به کار کردم.
در آن سالها از ۷ صبح تا ۱۰ شب کار میکردم. پدرم به جای من حقوقم را از صاحب آنجا میگرفت. گاهی هم اضافهتر میگرفت و من بدهکار میشدم. دلیلش را نمیدانم، اما من به احترام پدرم هرگز چیزی نگفتم.
۱۵ سال داشتم که وارد حرفه مجسمهسازی شدم و اینکار را آموختم. پس از سالها زحمت توانستم خانهای کوچک در کرج بخرم، اما قولنامه آن خانه را به دلیل احترام به پدرم به نام او زدم.
فتحی از شروع کارش در مشهد میگوید: در کرج با همسرم ازدواج کردم و صاحب یک پسر و یک دختر شدیم. پسرم ۷ سال داشت و دخترم ۷ ماه که به پیشنهاد یکی از دوستانم که او هم مجسمهساز بود و در مشهد اینکار را میکرد، تصمیم گرفتیم برای کار و زندگی به مشهد مهاجرت کنیم.
به مشهد آمدیم و کارم را با کمک همسرم در این شهر شروع کردم. چند سال ابتدایی کارم رونق خوبی داشت و توانستم با درآمدم زمینی را که اکنون در آن زندگی میکنم را بخرم. کمکم با مشارکت خانوادهام شروع به ساخت زمین کردیم، اما متأسفانه تاکنون موفق به ساختش نشدهایم.
از سال ۸۸ با ورود مجسمههای چینی به بازار دیگر برای تولیداتم کمتر مشتری پیدا میشد. مجبور شدم کارگاهم را به خانه منتقل کنم و ۵ شاگردی را که داشتم مرخص کنم. مجسمهساز محله بهارستان از آخرین تلاشهایش برای حفظ کارش میگوید: مجبور شدم خودم دست به کار شوم و در خیابان به دنبال مشتری برای مجسمههایم بگردم.
تمام اینها با وجود این بود که مجسمههای من را هر کسی میدید متوجه کیفیت خوب آن میشد. با افزایش قیمتها هر مجسمه برای ما بیش از ۱۵۰ هزار تومان هزینه برمیداشت، درصورتی که مشتریان حتی حاضر نبودند ۱۰۰ هزار تومان بخرند. دیگر ادامه ممکن نبود، به همین دلیل شغلی را که در آن ۳۰ سال تجربه داشتم رها کردم.
هنرمند مجسمهساز زنجانی با گلایه از واردات محصولات چینی ادامه میدهد: کاش قانونی داشتیم که اجناسی را که میتوانیم در داخل تولید کنیم، وارد کشور نشود.
چه دلیلی برای واردات این اجناس وجود دارد؟ تعداد زیادی کارگر بهواسطه همین واردات بیکار شدند. در حالی که میتوانستم باز هم تلاش کنم و کارهای دیگری را انجام بدهم، اما سرمایه نداشتم.
من در ساخت مجسمهها تنوع ایجاد میکردم، ایدههای بسیاری داشتم، اما به دلیل هزینههای زیاد نتوانستم آنها را انجام بدهم.
مرد سختکوش ساکن محله بهارستان از دوران سخت پس از مجسمهسازی میگوید: برای اینکه خرج خانه را بدهم، مجبور شدم خودرو پرایدی را که به زحمت خریده بودم بفروشم، اما باز هم از مشکلاتم کاسته نشد.
کار برای دیگران را هم امتحان کردم، اما آن کارها هم پاسخگوی خرج خانه ما نبود و من هم تولیدکننده بودم و سالها برای خودم کار میکردم. برایم دشوار بود کسی به من دستور بدهد.
فتحی درباره شغل جدیدش توضیح میدهد: ۳ سال را با سختی پشت سر گذاشتیم تا اینکه برادر همسرم که شغلش در کرج تولید رب خانگی است، به من گفت در مشهد چندین کارخانه رب فعال وجود دارد، اما اگر بتوانی رب با کیفیت به مردم بدهی میتوانی در این شهر موفق شوی.
به پیشنهاد او فکر کردیم و سال گذشته آن را عملی کردیم. در آغاز کار من از صبح زود میرفتم و سعی به فروش ربها میکردم، اما در نهایت شب که به خانه میآمدم، میدیدم فقط ۵ هزار تومان درآمد داشتهام. باوجوداین ناامید نشدیم و به تلاش ادامه دادیم. با سختی زیاد توانستیم برای خودمان تعدادی مشتری ثابت پیدا کنیم.
فتحی از چگونگی فروش محصولاتش میگوید: در روزهای آخر هفته پنجشنبه و جمعه به همراه همسرم به نزدیکی جای پرترددی میرویم و در آنجا اقدام به فروش محصولاتمان میکنیم.
به دلیل کیفیت خوبی که ربهای ما دارد و سود کمی که از مشتری میگیریم، توانستیم در آنجا مشتریان ثابت پیدا کنیم. حتی در بین آنها از مسئولان شهر هم هستند. در گذشته شهرداری به دستفروشان خیلی سخت میگرفت، اما خدا را شکر در این یکسال گذشته خیلی رفتار مأموران سد معبر بهتر شده است.
فتحی از همت و تلاش خانوادهاش در سالهای سخت زندگی هم میگوید: من تقریبا ۳ سال بیکار بودم. نمیتوانستم خرج خانه را بدهم. اکنون هم با مشکل اینکار را میکنم، اما خدا را شکر میکنم، خانواده خوبی دارم.
چندینبار تصمیم گرفتم خانه نیمهسازم را بفروشم و به کرج بازگردیم، اما به دلیل نیمهسازبودن خانه قیمت کمی روی آن میگذاشتند و برای همین فرزندانم نیز با فروش این خانه مخالفت میکردند.
من دیده بودم خیلیها برای اینکه دخترشان ازدواج کند، خانه خود را فروختند و در بالای شهر اجارهنشین شدند، اما دختر من هرگز اجازه این چنین کاری را نمیدهد.
بچههای من میگویند خدا را شکر سقفی بالای سرمان هست. خانواده من درک و فهم زیادی دارند و میبینند تمام تلاشم را میکنم. فتحی ادامه میدهد: من برای پایان خانهام بسیار به دنبال وام دویدم، اما در آن سالها نتوانستم یک ضامن پیدا کنم.
این خانواده با وجود تمامی مشکلاتی که دارند به فکر کار خیر نیز هستند و در حد بضاعت خود کمک میکنند. فتحی از کارهای خیری که انجام داده است میگوید: در زمان زلزله کرمانشاه بارها با هلال احمر تماس گرفتم، تا کارتنهایی را که برای مجسمههایم خریده بودم برای آنها ببرم تا وسایلی را که برای زلزلهزدگان کرمانشاه میخواهند بفرستند در این کارتنها بگذارند.
همچنین با مدیر یکی از مدرسههای بالای شهر ارتباط دارم. او لباسهایی را که چند سال است، گم شده و کسی به دنبال آنها نیامده به من میدهد، تا بین فقیران توزیع کنم.
من ابتدا آنها را به خشکشویی میبرم و سپس به افرادی که نیازمند هستند، میدهم. به علاوه تلاش میکنم با خیران برای کمککردن به نیازمندان مشارکت کنم.
چند وقت پیش هم برای یکی از همسایگانم توانستم پس از ۹ ماه دوندگی یک ویلچر بگیرم. فتحی از هدف و آرزویش میگوید: هدفم و آرزویم این است بتوانیم کارمان را وسعت ببخشیم و این خانه را پس از ۱۸ سال تکمیل کنیم.
اعظم مرادی، همسر مجسمهساز محله بهارستان، از سال ۱۳۷۲ با فتحی ازدواج کرده است. او در تمام این سالها شانه به شانه همسرش کار میکرده و هرگز دست از تلاش برنداشته است.
مرادی از زندگی مشترکش به ما میگوید: همیشه در کار همسرم به او کمک میکردم و در مجسمهسازی مشارکت داشتم. مرادی از هجرت خانوادهاش به مشهد و دشواریهایی که در این راه تحمل کرده است هم صحبت میکند: در زمان ورودمان به مشهد احساس غربت میکردم.
ما هیچ دوست و آشنایی نداشتیم. حتی نتوانستم در این سالها ارتباط خوبی با همسایگانم در این محله برقرار کنم. مرادی در کنار مشارکت با همسرش کارهای دیگری را هم انجام میدهد.
بانوی مجسمهساز از کارهای دیگرش میگوید: اولین سالی بود که دخترم به مدرسه میرفت. من به معلمش گفتم میتوانم ترشی خوبی درست کنم و برای شما بیاورم. او استقبال کرد و پس از آن معلمان دیگر مدرسه هم سفارش به من میدادند.
همسر مجسمهساز سابق حالا ۴۴ سال سن دارد و فرزندانش بزرگ شدهاند. او از ۲ فرزندش به ما میگوید: دخترم زمانی که به مدرسه میرفت، معدلش هرگز کمتر از ۱۹ نشد.
همه از من میپرسیدند چه امکاناتی برای او در منزل فراهم کردیم که اینقدر در درس موفق است. دخترم در رشته تجربی دبیرستان را به پایان رساند، اما نتوانست در رشتهای که دوست داشت در دانشگاه دولتی قبول شود.
او به دانشگاه آزاد رفت و ۲ ترم در رشته زبان انگلیسی تحصیل کرد. تا اینکه در ترم سوم با وجود مخالفت من و پدرش از دانشگاه انصراف داد. برای اینکه پرداخت شهریهاش برای ما دشوار بود.
مادر خانواده از ادامه تلاشهای دخترش میگوید: او پس از انصراف دست از تلاش برنداشت. در دورههای بهداری شرکت کرد و مدرک کمکبهداری را گرفت. اکنون برای کنکور درس میخواند و علاوهبرآن در زمینه نگهداری از معلولان و پرستاری از آنها فعالیت میکند.
اعظم مرادی از فعالیت خانواده خود میگوید: ما هرگز از کسی کمک نخواستهایم و دستمان را جلو کسی دراز نکردهایم. من و همسرم تا بعد از اذان صبح با هم به امید به دستآوردن روزی حلال کار میکنیم.
ما هرگز نگذاشتهایم کسی از مشکلات زندگی ما مطلع شود. درست است گاهی خسته میشوم و از سختیها شکایت میکنم، اما با وجود اینکه اکنون در یک اتاق کوچک زندگی میکنیم، همیشه میگوییم بهترین زندگی را داریم.
این زنِ رنجدیده درحالی که نگاهی به اتاق محقر خانهاش میاندازد و آرزوی ساخت آن را برای حفظ آبروی خانوادهاش در سر میپروراند، با غصه زمزمه میکند: ما همه در خانه تلاش میکنیم. از اذان صبح کارمان را آغاز و تا نیمه شب فعالیت میکنیم. اما از خانه که بیرون میرویم همیشه لبخند به لب داریم.
* این گزارش سه شنبه ۶ آذر سال ۱۳۹۷ در شماره ۳۱۱ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.