در شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی آمده است که جمشید، پادشاه پیشدادی بعد از شکست دشمنان و اهریمنان، به شکرانه این پیروزیجشنی بزرگ برپا کرد و آن جشن را که مصادف با اول فروردین بود، نوروز نامید؛ جشنیکه قرنها ادامه پیدا کرد و به نماد و هویت قوم ایرانی تبدیل شد.
در این روزهای آخر اسفند، بوی نوروز و عید را بهخوبی میتوان حس کرد؛ همه درحال آمادهشدن و استقبال از بهار و میهمانان نوروزی هستند؛ بیشتر از همه مادربزرگها و پدربزرگها خوشحالند. زینب عرفانیصفری، با ۹۵سال سن، مسنترین مادربزرگ محله فردوسی، به یاد خاطرات نوروزهای گذشته درانتظار نوروز پیش رو و دیدار فرزندان و نوههایش است. با او همکلام میشویم و او از خاطرات و آداب و رسوم نوروزهای قدیم میگوید.
سال۱۲۹۹ در محله فردوسی به دنیا آمدم. پدرم رعیت بود و آنطوریکه بعدها برایم تعریف میکرد، سالی که من به دنیا آمدم، بهدلیل بیکفایتی و ضعف حکومت احمدشاه آخرین شاه قاجار، قحطی بزرگی در همه جای ایران و مشهد بهوجود آمده بود.
دزدان و راهزنان به هیچکسی رحم نمیکردند، کشاورزان حتی غذای کافی برای سیرکردن شکم فرزندان خود نداشتند. پدرم میگفت: یکی از اهالی دوهکتار زمین خود را در ازای یک کیسه کوچک آرد گندم معاوضه کرد. بعضیها هم خانه و زندگی خود را گذاشتند و راهی شهرها و کشورهای دیگر شدند.
کودکان زیادی بهدلیل سوءتغذیه جان خود را از دست دادند. زمانی که من به دنیا آمدم پدرم به مادرم گفته بود بعید میدانم این دختر زنده بماند، اما اگر بماند عمر طولانی خواهد کرد؛ همینطور هم شد. بعدها مادرم فرزندان دیگری نیز آورد که با کوچکترین بیماری و تبی فوت کردند، اما من قحطی را پشت سر گذاشتم و بزرگ شدم.
همه اهالی محله ما ۲۰ خانوار هم نبودند؛ چیزی به نام مدرسه وجود نداشت، مکتبخانهای بود که پیرمردی آن را اداره میکرد. بهدلیل تعصبات مذهبی که وجود داشت، خانوادهها به دخترها اجازه رفتن به مکتبخانه را نمیدادند، فقط پسرها حق درسخواندن داشتند، البته من خیلی دوست داشتم درس بخوانم و حتی یک بار هم از پدرم خواستم که اجازه بدهد همراه برادرم به مکتبخانه بروم و درس بخوانم.
پدرم خیلی عصبانی شد و حتی من را به باد کتک گرفت و به من گفت: دختر را چه به درسخواندن! همین که بتوانی کارهای خانه، آشپزی و... را انجام بدهی، برای تو کافی است؛ بیشتر از آن هم به دردت نمیخورد.
تنها دختری که سواد داشت دختر ارباب بود. استاد هر روز به خانه اربابی میرفت و به او درسخواندن میآموخت. این دختر بعدها به مدارس نوین که توسط رضاشاه تاسیس شده بود، راه پیدا کرد و در گروه زنان آزادیخواه و متجدد قرار گرفت. گاهی که دختر ارباب به روستا میآمد، پدرم با کنایه به من میگفت: این هم عاقبت درسخواندن دخترها! خدا را شکرکه تو درس نخواندی وگرنه مثل دختر ارباب کافر میشدی.
از زمانیکه یادم میآید، مراسم چهارشنبهسوری برگزار میشده است. بیشتر علاقهمندان چهارشنبهسوری هم نوجوانان و جوانان بودهاند. نوجوانان روستا روز قبل از چهارشنبهسوری به زمینهای اطراف ده میرفتند، خارها و شاخههای خشکشده را جمعکرده و به میدان ده میآوردند.
هیزمها را به سهقسمت مساوی تقسیم میکردند و بعداز آتشزدن از روی هیزمها میپریدند و در همان حال، اشعاری را با این مضمون زمزمه میکردند: «زردی من از آنِ تو، سرخی تو از آنِ من».
برطبق رسمی که وجود داشت، هر نفر باید هفتمرتبه از روی آتش میپرید و در حین این پریدنها هر نفر آرزویی را که در دل داشت، بیان میکرد و از خداوند میخواست که آرزویش را برآورده کند. درکنار اعتقادات متفاوتی که درمورد پاکی آتش و انتساب آن به دین زرتشتی وجود داشت، مردم عامی، آتش را نمادی از حضرت ابراهیم که توسط نمرود به آتش انداخته شده بود، میدانستند.
این اعتقادها وجهه مذهبی به چهارشنبهسوری داده بود، تا جاییکه حتی بیمارانی را که قادر به راه رفتن نبودند، نزدیک آتش میآوردند و اطرافیان برای شفای او دعا میکردند. بهسلامتگذشتن از روی آتش بهمعنای خوشبختی و سعادت در سال آینده و افتادن و مجروحشدن در آتش، نشانه بدشگونی و نحسی بود. به همین دلیل افراد با احتیاط و با مراقبت زیاد از روی آتش میپریدند.
ازجمله کسانی که برای گرفتن حاجت خود در این مراسم شرکت میکردند، خانمهایی بودند که صاحب اولاد نمیشدند. معمولا قابله که زنی موجه و مورد اطمینان بود، با رفتن به خانه زن بدون اولاد، آتش کوچکی روشن میکرد و از آن زن میخواست با خواندن آیات و دعاهای مخصوصاز روی آتش بپرد.
یکی دیگر از رسوم فراموششده، ملاقهزنی بود؛ این رسم توسط بچههای محله اجرا میشد، تعدادی از بچهها سروصورت خود را با چادر و پارچهای میپوشاندند، ملاقه یا قاشقی را بههمراه کاسهای مسی در دست گرفته و به در خانه اهالی میرفتند و با قاشق به کاسه مسی میزدند.
صاحبخانه نیز با شنیدن صدا ظرفی پر از کشمش، نقل و... به بچهها میداد. البته همسایههاییکه وضع مالی بهتریداشتند، پول میدادند. این مراسم بهصورت دیگری نیز انجام میشد؛ چون در قدیم بیشتر خانهها گنبدی بود در سقف گنبد نیز سوراخی بهعنوان نورگیر وجود داشت.
بچهها شالی را از سقف خانه آویزان میکردند، صاحبخانه نیز مقداری نقل و کشمش و... را در بهاصطلاح «پَر» شال گذاشته و آن را گره میزد و بچهها شال را بالا میکشیدند. بچهها قبل از شروع به ملاقهزنی، حرفهای ساکنان خانه را گوش میدادند و هنگام رفتن به خانه سخنانی را که شنیده بودند، برای پدر و مادر خود تعریف میکردند.
پدر و مادر نیز باتوجهبه مضمون سخنان صاحبخانه، خوشبختی و بدبختی خانواده خود را تعیین میکردند، مثلا اگر در خانهای دختر جوانی بود با شنیدن سخنان درباره عروسی و ازدواج مطمئن میشدند که دخترشان در سال آینده ازدواج خواهد کرد. باتوجهبه این رسم، بیشتر اهالی در این شبها سخنان امیدوارکننده و نوید بخش میگفتند.
یکی دیگر از آداب و رسومی که در شب سال تحویل (آخرین شب سال) انجام میشد، تفألزدن به حافظ برای آگاهی از سرنوشت و عاقبت کار هر فرد در سال جدید بود. برای انجام این کار، ابتدا کوزهای را وسط اتاق میگذاشتند. افراد نیت کرده و مهرهای را درون کوزه میانداختند؛ البته هر مهرهای رنگ و شکل خاصی داشت که برای فردی که آن را داخل کوزه انداخته، قابل شناسایی بود.
مهرهانداختنکه تمام میشد، فرد باسوادی که معمولا شاهنامهخوان محله بود، بعداز نیت کتاب حافظ را باز میکرد و غزل میخواند. درحین خواندن غزل، دستش را درون کوزه میکرد و مهرهای را بیرون میآورد. با خواندن غزل صاحبمهره متوجه میشد که به نیتی که داشته است، میرسد یا نمیرسد.
جوانان محله بهخصوص آنهایی که قصد ازدواج داشتند با اشتیاق زیادی در این مراسم شرکت میکردند. در یکی از همین مراسمها دو دختر و پسر جوان محله که عاشق همدیگر بودند، به نیت ازدواج و رسیدن به همدیگر، مهرههایی را انداختند.
غزل خواندهشده برای هردونفر مضمون فراغ و جدایی داشت؛ به همین دلیل هر دو نفر با گریه و ناراحتی مجلس را ترک کردند؛ البته بعدها این دونفر با وساطت بزرگان ده با هم نامزد شدند، اما پسر جوان بهدلیل بیماری ناشناختهای فوت کرد.
اینکه میگویند در آن سالها مردم سالی یک بار برنج میخوردند، درست است. حتی آنهایی که از تمکن مالی نیز برخوردار بودند، درطول سال برنج نمیخوردند؛ البته به نظر من دلیل اصلیاش قناعت مردم بود. مردمانی که قحطی وحشتناک و مرگ فرزندانشان را با چشم خود دیده بودند، به کمخوردن و قناعت عادت کرده بودند.
علاوهبرآن خانوادههای روستایی تمام مایحتاج زندگی خود را تامین میکردند و دیگر احتیاجی به خرید مواد غذایی و... نداشتند. بهدلیل اینکه عید نوروز بزرگترین و مهمترین عید ایرانیان بود، اهالی تنها در شب عید پلو میخوردند؛ برنج با گوشت مرغ وگوسفندی که صاحبخانه پرورش داده بود خورده میشد.
معمولا خانوادههای فقیر، مرغ و خانوادههای ثروتمند گوسفندی را به نیت مبارکی سال نو قربانی میکردند. در آن سالها سفره هفتسین به معنا و مفهوم امروزی وجود نداشت؛ سفره با سمنو، سبزه، نقل، نخود و کشمش که درواقع شیرینیهای سفره عید بودند، تزئین میشد.
۸۰ سال قبل، اثری از شیرینیهای امروزی نبود؛ این تنقلات مختلف و رنگارنگ بعدها متداول و رایج شد. یکی از رسومی که وجود داشت، این بود که باید همه خانواده تا لحظه تحویل سال نو بیدار باشند. آنها نوترین لباس خود را میپوشیدند و منتظر سال تحویل مینشستند؛ البته پوشیدن لباس و کفش نو واجب نبود، اما باید حتما تمیز میبود.
در شب عید، مادران با ریختن آب روی صورتکودکان خود آنها را بیدار نگهمیداشتند؛ چون معتقد بودند کسی که خواب باشد تا پایان سال خواب خواهد بود و هیچ پیشرفت و سودی نخواهد کرد.
صبح روز عید، اولین کاری که هرخانواده انجام میداد، این بود که درپوش کوزه قدیمی خانه را بسته و آن را به روی پشتبام میبرد و کوزه را به داخل کوچه پرتاب میکرد، این رسم که امروز کاملاً از بین رفته برگرفته از یک اعتقاد خیلی قدیمی و اساطیری ایرانی است.
ایرانیان قدیم معتقد بودند نیروهای اهریمنی و شیاطین با آگاهشدن از آمدن بهار و نیروهای روشنی به جاهای تاریک و مخفی پناه میبرند تا دوباره و در فرصتی مناسب ظهور کنند و، چون داخل کوزه تاریک و نمور بود، فکر میکردند نیروهای شیطانی در داخل آن مخفی میشوند.
به همین دلیل صبح روز عید، قبل از آنکه خورشید طلوع کند، خانم خانه یا دختر جوان خانه با احتیاط و سکوت بهسراغ کوزه میرفت و سر آن را با درپوشی محکم میبست و بعد از آن باسرعت به بالای پشت بام میرفت و کوزه را به داخل کوچه یا در مواردی خاص به داخل آتش پرتاب میکرد؛ با این کار آنها مطمئن بودند که دیگر بلا و شری، دامان خانوادهشان را نخواهد گرفت.
صبح روز عید، همه اهالی محله بدون استثنا قوم و خویش و بیگانه، ابتدا به خانه بزرگان ده میرفتند. ارباب، کدخدا و ملای ده (امام جماعت مسجد) اولین کسانی بودند که مردم به دیدنشان میرفتند، ارباب ده که بزرگده بود بعداز خوشامدگویی و پذیرایی از میهمانان به هرکدام از رعایای خود مبلغی پول میداد و همه مردهای ده، ناهار میهمان ارباب بودند.
قدیمها عیدی بچهها نخود و کشمش بود که روز سال تحویل میخوردند
بعداز ارباب، همگی به دیدن کدخدا و بعداز آن به خانه ملای ده میرفتند. ملای ده که معمولا از طبقه سادات بود، برای برکت و وفور نعمت در سال جدید دعا میکرد. دید و بازدید بزرگان ده که تمام میشد، دید و بازدید از دیگر اهالی روستا ادامه پیدا میکرد.
در آن زمان عیدی به معنا و مفهوم امروزی نبود؛ عیدی بچهها همین نخود و کشمشی بود که هنگام عیددیدنی میخوردند. در موارد خیلی نادر که میهمانی از شهر آمده بود به هرکدام از بچهها یک شاهی (کمتر از یک قران) عیدی میداد. این یکشاهی، بهترین عیدی بود که میگرفتیم و تا مدتها آن را نگه میداشتیم، البته در بیشتر موارد هم گم میشد و حسرت خرجکردن آن به دلمان میماند.
در آن زمان علاوهبر بچهها برخی از افراد محله که مشاغل خاصی مانند سلمانی، حمامی و... داشتند نیز عیدی سالیانه میگرفتند. اهالی محله به دیدن خانوادههایی که بهتازگی عزیزی را از دست داده بودند میرفتند و با آنان ابراز همدردی میکردند؛ آنها نیز با خرما از میهمانان پذیرایی میکردند.
یکی از رسومی که مردم محله به آن اعتقاد خاصی داشتند، زیارت حضرت رضا (ع) در ایام عید بود. چون در روستا وسیله نقلیه و خودرو وجود نداشت، اهالی از الاغ و گاری استفاده میکردند. یک روز صبح همه خانواده سوار گاری میشدند و به طرف شهر حرکت میکردند.
به دروازهقوچان (میدان توحید) که میرسیدند، خر و گاری را به افرادیکه اسطبلدار بودند میسپردیم و بقیه مسیر را تا حرم با پای پیاده یا سوار بر درشکه طی میکردیم. زیارت امام رضا (ع) یکی از بهترین خاطرات نوروزی برای بچههای محله بود، چون سالی یک بار تکرار میشد و تا سال دیگر حرم و شهر را نمیدیدند.
در یکی از همین عیدها که بههمراه خانواده به حرم امام رضا (ع) رفته بودم، اعلام کردند که شاه جدید (رضاشاه) به زیارت امام رضا (ع) آمده است. یکی از واعظان روی منبری رفته بود و با صدای بلند برای شاه جدید و سلطنتش دعا میکرد و مردم بیخبر از همه جا هم با صدای بلند آمین میگفتند.
زینب عرفانیصفری با ۹۵ سال سن هنوز هم خانهتکانی، خانه قدیمیاش را خودش با کمک یکی از نوادههایش انجام میدهد. میوه و آجیل و شیرینی عید را میچیند و منتظر ۱۵۰فرزند، نوه، نبیره و نتیجهاش میشود. بزرگترین فرزند او ۷۲ ساله و کوچکترین نتیجهاش سهماهه است.
او میگوید: پسرم اصرار دارد که در روزهای عید به خانه او که در آنطرف حیاط قرار دارد، بروم، اما من قبول نمیکنم؛ دوست دارم خودم از میهمانان و فرزندانم پذیرایی کنم. پولهایی را هم که در طول سال جمع و نگهداری میکنم، بهعنوان عیدی به بچهها و نوههایم میدهم، آنها همه زندگی من هستند و تنها عشق و امید به آنهاست که من را زنده نگهداشته است.
من از همه جوانها میخواهم در این روزهای باقیمانده به سال نو، به فکر پدر بزرگها و مادر بزرگهایشان باشند و اگر خدای نکرده آنها را به خانه سالمندان بردهاند، لااقل در این روزهای عید آنها را به خانه بیاورند تا احساس کنند هنوز زندهاند.
* این گزارش پنج شنبه، ۲۷ اسفند ۹۴ در شماره ۱۳۹ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.