کد خبر: ۷۸۰۸
۲۹ آذر ۱۴۰۲ - ۱۰:۲۹

تراژدی کارتن‌خواب‌ها زیر پل شاهد

برخی به امید فردا و زباله‌جمع‌کردن و سرقت و کسب پولی برای نشئگی، خماری را سر می‌کنند و برخی دیگر آن‌قدر وجودشان را دود کرده‌اند که چیزی برای از‌دست‌دادن ندارند و آرام و خاموش می‌میرند.

در امتداد شیب پل ماشین‌رو بولوار شاهد، در سمت پلیس‌راه مشهد، جای سیاه زبانه‌های آتش روی دیوار پل دیده می‌شود. زنان و مردان بی‌خانمان، هرشب زیر پل با نشئگی‌شان گرم می‌شوند.

شعله کوچک آتش، آن‌ها را از تاریکی چاله فراموش‌شدگی به روشنای خاطره‌ای دور در خانه‌ای امن پرت می‌کند. شعله که فرو می‌رود، خاطره هم فرو‌می‌پاشد و همه سرخوشی‌شان می‌پرد. سوز تا استخوان‌هایشان چنگ می‌اندازد و سرد و بی‌حس و معلق می‌شوند. تازه دوزاری‌شان جا می‌افتد که حتی رواندازشان را در قمار نشئگی باخته‌اند.

برخی به امید فردا و زباله‌جمع‌کردن و سرقت و کسب پولی برای نشئگی، خماری را سر می‌کنند و برخی دیگر آن‌قدر وجودشان را دود کرده‌اند که چیزی برای از‌دست‌دادن ندارند و آرام و خاموش می‌میرند. اینجا قلمرو مغز‌های کوچک زنگ‌زده و خاموش است.

پشت این دیوار دودخورده، محله‌ای کم‌برخوردار از امکانات فرهنگی و ورزشی، اما پر از نوجوانان و جوانان بااستعداد است که از حضور کارتن‌خواب‌ها ناامن شده است. اهالی محله خاتم‌الانبیا (ص) می‌گویند معتادان اینجا در مسیر رفتن به پاتوقشان که از خیابان‌های ثنایی، خادم‌الشریعه و محله خاتم‌الانبیا (ص) می‌گذرند، هر مدل زورگیری و کیف‌قاپی و سرقت و‌... را انجام می‌دهند.

به گفته مردم از همه پاتوق‌های اطراف هم به اینجا می‌آیند، چون دیده‌اند که هیچ مسئولی از هیچ ارگانی چندان به این پل سر نمی‌زند و حالا این فضا مقر امنی برای معتادان متجاهر شده است که گاه تعدادشان به دویست‌نفر و بیشتر هم می‌رسد.

ما به‌همراه مرتضی یعقوبی، مسئول کمپ ترک اعتیاد محله لشکر، حبیب و مصطفی و رضا که در این کمپ کار می‌کنند، به اینجا آمده‌ایم تا از چند‌و‌چون حضور معتادان بنویسیم. این سه خودشان روزگاری گرفتار اعتیاد بوده‌اند و حال و روز میهمانان ناخوانده زیر پل شاهد را خوب درک می‌کنند.

حبیب می‌گوید: حتی اگر یک نفر از این افراد را مجاب کنیم که با ما به کمپ ترک اعتیاد بیاید، ما و شما کار خود را انجام داده‌ایم.


معتاد هویت نداشته باشد، بهتر است

سر ظهر است و هوا سوز پاییزی دارد. پایمان که به مقرشان می‌رسد، همه دم و دستگاه مصرفشان را که اغلب پایپ و فویل نواری و لوله‌های فلزی و فندک است، توی جیبشان می‌گذارند و فرار را بر قرار ترجیح می‌دهند. آن ده‌پانزده‌نفری هم که خمارند، بساطشان را کنج دیوار یا در توبره‌ای پنهان می‌کنند و رمق بلند‌شدن ندارند.

دکتر مرتضی یعقوبی اعلام می‌کند کمپ دارد و هر کسی را که بخواهد ترک کند و شغل داشته باشد و دلش یک زندگی آبرومند بخواهد، کمک می‌کند. دو مرد میان‌سال که مانده‌اند، می‌گویند حاضرند ترک کنند. امیر و محمد هر‌دو هنوز با خانواده‌شان زندگی می‌کنند و می‌گویند خسته و سرافکنده هستند از آبرویی که به‌خاطر آن‌ها از خانواده‌شان می‌رود.

امیر شرایط را از یعقوبی می‌پرسد و او می‌گوید: همه‌جوره همراهت هستیم تازمانی که زندگی‌ات کاملا سامان بگیرد، رهایت نمی‌کنیم.

امیر یک کیف کهنه چرمی را از زیر لباسش در می‌آورد. محتویات داخلش دو شناسنامه خودش و همسرش است و کارت ملی خودش و چند‌تکه کاغذ دیگر. عکسش در شناسنامه را با تیغ پاک کرده و قسمت فلزی حاوی اطلاعات الکترونیک در کارت ملی هوشمند را هم خراب کرده‌است. پشت شناسنامه خودش، شناسنامه زنی است که تمیز است و هیچ خط و خشی ندارد.

از او می‌پرسم: چرا شناسنامه و کارت ملی‌ات را مخدوش کردی؟

با خماری می‌گوید: این فرق بین آدم سالم و معتاد است. معتاد هویت نداشته باشد، بهتر است. این‌طوری سخت‌تر گیر می‌افتد و به هلفدونی می‌رود.

خسته شده‌ای؟
مژه‌هایش خیس می‌شود و دستش را مقابل صورتش می‌گیرد و می‌گوید: روی دیدن چشم‌های همسرم را ندارم.

معتاد هویت نداشته باشد، بهتر است. این‌طوری سخت‌تر گیر می‌افتد و به هلفدونی می‌رود

یاد حرف‌های آرمان، از اهالی محله، می‌افتم که می‌گفت محل عبور معتادان زیر پل از خیابان‌های فرعی محله است. گاهی یک بار در روز، خانه یا خودرویی را نشان می‌کنند و ساعت یک و دو شب که می‌دانند وقت خواب اهالی است، متخصصان سرقتشان را می‌آورند که مو لای درز دزدی‌شان نرود. خانه‌ها هم پارکینگ ندارد و ماشین‌ها در کوچه‌پس‌کوچه‌ها به امان خدا رها شده‌اند.

او توضیح می‌دهد در منزلش به‌سمت کوچه، دوربین دارد و بار‌ها سارقان خودرو‌ها یا منازل را از‌طریق همان دوربین شناسایی کرده است. یک‌بار دزد در میانه روز، زاغ‌سیاهشان را چوب زده و وقتی متوجه شده که خانه نیستند از دیوار بالا رفته و دیده به خانه همسایه هم دسترسی دارد و شب دوباره برگشته و اموال قیمتی هر دو خانه را باهم برده است.

یا من را بردار یا خوبم کن

محمد ادامه حرف‌های دوستش امیر را می‌گیرد و می‌گوید: من راننده پایه‌یک هستم و، چون با خانواده‌ام زندگی می‌کنم، دلم نمی‌خواهد دیگر به آن‌ها آسیب بزنم. خودم هم خسته‌ام. به خدا گفته‌ام یا من را از روی زمین بردار یا خوبم کن. البته فقط به شرطی ترک می‌کنم که ما را در کمپ‌ها سیاه و کبود نکنند و شغل هم بدهند. فکر می‌کنند ما بی‌کس‌و‌کار هستیم.

دکتر که چشم می‌چرخاند تا سراغ بقیه برود، حبیب را در‌میان معتاد‌هایی که حالا بیشترشان اعتماد کرده و برگشته‌اند، می‌بینم. برای یکی از آن‌ها فندکی روشن می‌کند تا شاید اعتماد او را برای بازگشت دوباره به زندگی جلب کند.

امیر و محمد وقتی دکتر دور می‌شود، طاقت نمی‌آورند و دوباره همان گردی را که به آن «آرد» می‌گویند (هروئین)، روی فویلی نواری می‌ریزند و زیرش فندکی می‌گیرند و پودر سفید‌رنگ تبدیل به قطره‌ای تیره می‌شود که روی فویل سُر می‌خورد و دودش را با لوله‌های فلزی بالا می‌کشند.

تراژدی کارتن‌خواب‌ها زیر پل شاهد

 

چند شب است که نخوابیده

جوان دیگری که نام او هم امیر است، کنج دیوار تکیه داده است و پشت سر هم مصرف می‌کند. خموده است و خمار. انگار بدنش دیگر به گرد جواب نمی‌دهد. بقیه می‌گویند چند شب است که نخوابیده.

بهادر جوان دیگری است که سر‌و‌وضع و لباس‌های نویش اصلا به معتاد‌ان شباهت ندارد. چند‌بار برای امیر مواد مخدر آماده می‌کند و خودش هم چند دود در‌کنار او می‌گیرد. به او می‌گوییم که اصلا سر و وضعت به آدم‌هایی که اینجا هستند، نمی‌خورد. در جواب می‌گوید: مدتی است ترک کرده‌ام.‌

- می‌پرسم: یعنی مانند بقیه مواد مصرف نمی‌کنی؟
نه، فقط قرص؛ ترامادول و این چیزها.

- مگر ترک نکرده‌ای؟
چرا.

- نمی‌ترسی دوباره معتاد شوی؟
دهانش را باز می‌کند و توضیح می‌دهد که همه دندان‌هایش را برای مصرف شیشه از دست داده است؛ «از چه بترسم؟ من هم شبیه این‌ها هستم. ما ترس نداریم. حالا دنبال اینم که پروتز بگذارم و دهانم این‌شکلی نماند.»

- چرا سراغش رفتی؟
خلأیی در وجودم حس کردم. گاهی وقتی همه‌جوره تأمین باشی، خوشی می‌زند زیر دلت. در دانشگاه هم‌خوابگاهی‌هایم پیشنهاد کردند تفننی مصرف کنیم. فکر می‌کردم هر وقت بخواهم، هست و اگر اراده کنم، می‌توانم نکشم، اما کم‌کم زیاد شد و تفننی‌کشیدن، شد نیاز هر روز.

- تلاش می‌کنی که مواد را کامل کنار بگذاری؟
همین که اینجا هستم، یعنی تلاشی نمی‌کنم.

- حاضری به زندگی عادی برگردی؟
بله حتما.

حدود ۱۰‌نفر نشانی و شماره می‌گیرند. ویژ و ویژِ صدای ماشین‌ها دائم وسط حرف‌هایمان است. مصطفی و رضا و حبیب را می‌بینم که کمی دورتر از ما دارند از شرایط خودشان برای معتاد‌ها توضیح می‌دهند. دیدن آن‌ها یعنی نقطه امیدی برای آدم‌هایی که فکر می‌کنند آخر خط‌اند.

با همین صحبت‌های بهبود‌یافته‌ها و دکتر یعقوبی حدود ۱۰‌مرد و زن شماره و نشانی می‌گیرند که به کمپ بروند. حبیب زیر گوش یکی از معتاد‌ها آرام می‌گوید: من هم شرایط تو را داشتم. در کمپ آقای یعقوبی کتک در کار نیست و کار می‌دهند و راحت‌تر به زندگی عادی برمی‌گردی.

چشم می‌چرخانم. می‌بینم بهادر دوباره کنار امیر نشسته است. این‌بار خودش هم فویلی در دست دارد و فندکی زیر فویل می‌زند و دود را عمیق‌تر از قبل بالا می‌کشد. گفته بود فقط قرص مصرف می‌کند و در ترک است!

توبه گرگ مرگ است

یکی دیگر از اهالی را قبل از آمدن به مقر معتادان محله دیده‌بودم. نامش هادی است و می‌گفت: توبه گرگ مرگ است. در محله ما آمار سرقت و زور‌گیری در سال اخیر بسیار بیشتر شده است. به‌دلیل اینکه خیلی از معتادان که دیده‌اند اینجا پاتوق امنی است، از دیگر پاتوق‌های سطح شهر به اینجا آمده‌اند. اینجا راحت می‌توانند تا پلیس برسد، فرار کنند که البته بیشتر اوقات، کسی کاری به آن‌ها ندارد.

اینجا راحت می‌توانند تا پلیس برسد، فرار کنند که البته بیشتر اوقات، کسی کاری به آن‌ها ندارد

همین چند روز پیش، خودرو هادی را که مقابل تعمیرگاهش بوده است، تا خرابه خیابان پشتی برده و هیچ برای آن نگذاشته‌اند. می‌گوید: از لاستیک‌ها تا سیستم و ضبط ماشین و هر‌چه از جلوبندی می‌توانستند، سرقت کرده بودند و من فردای آن شب، بدنه ماشین را پیدا کردم. اینجا آمار سرقت‌ها زیاد است.

رهگذران مشکوک معبر

صدای عبور ماشین‌های بزرگراه بلند‌تر از صدای مکالمات ماست و گاهی باید از نزدیک هم داد بزنیم تا صدا به صدا برسد. رهگذران مشکوک بسیاری از این مسیر عبور می‌کنند که برخی‌هایشان مانند آن خانم ساقی که در ابتدای ورودمان او را می‌بینیم و نمی‌خواهد حرفی بزند و فرار می‌کند، با بزک‌دوزک و بلوندی موهایشان به طرز ناشیانه‌ای اعتیادشان را پنهان کرده‌اند.

خانمی که روسری رنگی دارد، در جواب دکتر یعقوبی می‌گوید: من به کمپ نمی‌روم. اگر خانه باشد، می‌روم. من برای مردم معتادم؛ برای خودم کسی هستم.

یک رهگذر دیگر از کنارمان عبور می‌کند که چهره‌اش داد می‌زند معتاد است، اما می‌گوید پی برادرزاده‌اش، حسن، به اینجا آمده است، اما کمی جلوتر، از یکی که نامش مجتبی است، جنسش را می‌گیرد و می‌رود.

تراژدی زندگی مردان و زنان آردی و دودی زیر پل شاهد

 

اینجا پاتوق من است!

مجتبی از راه می‌رسد با سر و صورتی که جای زخم‌هایش کم نیست. می‌گویند خیلی خشن است. سه‌کیلو موز دستش است. وقتی می‌نشیند کنار دیوار دودی، هر معتادی که جرئت کند بگوید موز می‌خواهد، یکی دستش می‌دهد.

می‌گوید فرزند خانواده‌ای از‌هم‌پاشیده است. رو به عکاس می‌کند و با صدایی خش‌دار می‌گوید «اینجا پاتوق من است» و تأکید می‌کند: از ما عکس نگیری ها! اگر می‌خواهی از قل‌قلی دوای من عکس بگیری، از من دور باشد.

- از او می‌پرسم: چند سال است که مصرف می‌کنی؟
از دوازده‌سالگی.

- کسی اینجا درخواست ندارد که این وسیله را برای مصرفش بگیرد؟
این‌ها هم‌تراز من نیستند.

- چرا این‌ها هم‌تراز تو نیستند؟
من در روز ۳ میلیون‌تومان خرج می‌کنم، برای زن و بچه و عشق و حالم و ....

- فرزند داری؟
بله، یک پسر به نام آراد. الان دست بهزیستی است.

- هفت‌سال پاکی داشتی. چرا دوباره برگشتی؟
بروید یقه آن‌هایی را بگیرید که جنس را وارد مملکت می‌کنند.

- همین پولی هم که جمع می‌کنی دود کنی، همه‌چیز درست می‌شود؟
نه. ولی همه‌چیز را فراموش می‌کنم.

-حاضری ترک کنی؟
بله، حاضرم. شما من را جایی ببر که ترکم بدهند و به من کار دهند و خانه‌ای برای من جور کنند.

به خدا گفتم تا جور‌شدن رهن خانه، آزادم بگذارد

صدای ممتد قیژ دوباره از بزرگراه به گوش می‌رسد. یکی از معتادها، یک پرنده خشک‌شده دستش است و همه چشم‌هایشان به این منظره دوخته شده است. مجتبی، اما شکم سیر‌تر است. می‌گوید: از این لوازم خیلی در خانه دارم. هر جا رفتم، بیست‌سی‌تومنی بلند کردم.

بعد نطقش باز می‌شود و ادامه می‌د‌هد: الان خانه مادر شوهر سابق زنم مخفیانه زندگی می‌کنم. به خدا گفتم فعلا آزادم بگذارد که دزدی کنم تا پول رهن یک خانه را جور کنم و بعد خودم و زنی که یک هفته است گرفته‌ام و بچه دارد، هر دو ترک می‌کنیم.

دختری جوان جلو می‌آید و دستش را دراز می‌کند که موز بگیرد. مجتبی می‌گوید: اسمش مریم است. هشت‌سال است که می‌شناسمش. من بگویم از شما موز نگیرد، نمی‌گیرد.

مریم پایپش را لای مو‌های کوتاه و پر مشکی‌اش گذاشته است؛ درست شبیه دختر‌بچه‌ای که با شوق یک گل صورتی لای موهایش می‌گذارد.

- اینجا چه کار می‌کنی؟
ضایعات جمع می‌کنم.

موزی را که مجتبی به زور به همه ما می‌دهد، آرام در کیف مریم می‌گذارم. مریم نه شام خورده، نه صبحانه و وعده ناهارش هم همین موز است. با چشمانی ترسیده نیم‌نگاهی از پشت سر من به مجتبی می‌اندازد و لبش را می‌گزد و سر کیفش را با دستش می‌گیرد. می‌گوید: اگر بفهمد من را کتک می‌زند.

- تو زیبا و جوانی! بین این‌ها چه می‌کنی؟
چشم‌هایش شیشه‌ای می‌شود و می‌گوید: دوازده‌سال است کارتن‌خوابم.

- کجا‌ها بوده‌ای تا الان؟
پلیس راه. نوده.

- قبل از اعتیاد چه؟
خانه‌دار بودم و یک فرزند داشتم. پسرم در هجده‌سالگی برای یک دختر خودکشی کرد.

- خرج موادت درمی‌آید؟
۳۵۰ در روز هزینه مواد می‌دهم.

- چه کار می‌کنی؟
ضایعات جمع می‌کنم و به نمکی‌ها می‌فروشم.

- خورد و خوراکت چی؟
خورد و خوراک گاهی هست و گاهی چند روز گرسنه‌ام.

- کجا می‌خوابی؟
همین‌جا یا در پلیس‌راه.

- سردت نمی‌شود؟
چاره‌ای ندارم.

- تا حالا ترک کرده‌ای؟
زیاد.

- چرا دوباره بر‌گشته‌ای؟
جا و مکان ندارم.

- چرا از مجتبی می‌ترسی؟
خیلی وقت‌ها بچه‌ها را می‌زند و تخلیه‌شان می‌کند. هر وقت خمار باشد و پول نداشته باشد، ما را می‌زند که پول‌هایمان را به او بدهیم.

- مریم! الان زندگی‌ات چطور می‌گذرد؟
ضایعات، خوابیدن در اینجا و مواد.

- چه موادی؟
شیشه.

- وقتی پول نداری چه کار می‌کنی؟
مواد را از مجتبی می‌گیرم. زمان‌هایی که خمار نیست، اخلاقش خوب است.

ضعف به او فشار می‌آورد و چشم‌هایش خیس می‌شود. دستش را جلو صورتش می‌گیرد و به یکی از پسر‌های پاتوق که نامش علی است، پناه می‌برد. مریم با وجود دوازده‌سال اعتیاد، صورتش خط و چین و چروک ندارد. علی هوایش را دارد و می‌پرسد: چه گفتید که مریم ناراحت شد؟

لرزش صدایش از پشت خط پیدا بود

علی به مریم پول می‌دهد که از مجتبی برایش جنس بگیرد و با هم مشغول کشیدن مواد می‌شوند. علی می‌گوید: اینجا قلمرو مغز‌های زنگ‌زده و خاموش است.

صدای دختری که هفته پیش با قمه تهدید شده و کیف و گوشی‌اش را در خیابان ثنایی به آن موتور‌سوار‌ها تحویل داده بود، در سرم می‌پیچد. وقتی تعریف می‌کرد، لرزش صدایش از پشت خط مشخص بود.

فکرم میان حرف‌های بسیارشان گم است که موقع رفتن می‌بینم پیرمردی دست دختر‌بچه سه‌چهارساله زیبایی را گرفته و آمده است تا مواد بخرد. می‌پرسم: چرا این بچه را همراهت آورده‌ای؟ می‌گوید: در خانه کسی نبود که مراقبش باشد.

اینجا کسی صدای درد محله خاتم‌الانبیا (ص) را می‌شنود؟

 

تعداد بازدید : 12

 

* این گزارش چهارشنبه ۲۹ آذرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۵۱ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44