«دوساله بود که پدرش را از دست داد. من ماندم و تنها فرزندم که از همان سالهای کودکیاش آرزو داشتم سر سفره اهلبیت (ع) و قرآن بزرگ شود.» این گفته کبری غلامی است؛ مادری فداکار که آرزویش با سختی و پشتکار به سرانجام رسید و حالا محمدرضا صادقزاده یکی از قاریان جوان مشهدالرضاست که با وجود گمنامبودن، صدای خوش تلاوتهایش گوشنواز بسیاری از قرآندوستان است.
کبریخانم برای رسیدن به این آرزو تلاش زیادی کرد و وقتی گذرش به مسجد کرامت افتاد، راهش را یافت: از خیلیها شنیده بودم مسجد کرامت پاتوق بچهقرآنیها و محل بروبیای قاریها و حافظان قرآن است. اولینبار که پسرم را به این مسجد بردم، دیدم بچهها ریزودرشت درحال تلاوت قرآن و خواندن نماز هستند. دل توی دلم نبود و دوست داشتم محمدرضا اذان و اقامه پیش از نماز ظهر را بگوید. مسئول ثبتنام حسوحالم را که دید، بدون ذرهای تردید قبول کرد و گفت: باشه مادر!
آن روز خادم مسجد کرامت به او کمک کرد. کبریخانم میگوید: حاجآقا عباس محمدی خادم همانجا بود و گفت: صدای این بچه خوب است؛ از این به بعد هفتهای یکبار برای تمرین بیاورش اینجا. از آنزمان همچون آدمی که به مراد رسیده است، برای شبهای دوشنبه لحظهشماری میکردم که محمدرضا را به مسجد کرامت ببرم.
این رفتوآمدها به جایی میرسد که کبریخانم همه سی روز ماه، هر شب پسرش را از محمدآباد منطقه۶ به چهارراه شهدا و مسجد کرامت میبرد تا در جمع قاریان و حافظان قرآن شاگردی کند. خیلی وقتها عقربههای ساعت از ۱۲نیمهشب گذشته بود که او در تاریکی شب، با فرزندش راهی خانه میشد. تشویقهای آقای محمدی هم هربار انگیزههای محمدرضا را برای اینکه در این مسیر سخت کم نیاورد، بیشتر میکرد.
کبریخانم میگوید: موهایم سفید شد و دندانهایم یکییکی افتاد از بس در سوزوسرمای زمستان، باد سرد به دهانم رفت، درحالیکه این بچه را با موتورسیکلت از اینسوی شهر به آنسو برای شرکت در جلسات قرآنی همراهی میکردم. محمدرضا کمکم عضو بسیج شد. زندگیاش در قابی خلاصه شده بود که مادرش، کبریخانم، همیشه رؤیایش را در ذهنش میپروراند؛ قرآن، مسجد کرامت و حرم حضرترضا (ع)! سالها شاگرد شهید محسن حسنیکارگر بود و بعد از او زیر نظر برادر بزرگ ایشان، آقامصطفی، آموزشهایش را ادامه داد.
دیپلمش را که گرفت، به پیشنهاد مادرش برای خادمیاری در حرممطهر دستبهکار شد و در پوشش خدمت به زائران به صحنوسرای رضوی راه پیدا کرد و همزمان تلاوت قرآن را هم ادامه داد. کبریخانم میگوید: دو سال از خدمت افتخاری محمدرضا گذشت که به او گفتم باید به فکر منبع درآمدی برای خودت باشی. پیش مسئول مربوط رفتم و ماجرای زندگیمان را برایش بازگو کردم. کاغذی برایم نوشت و از همان روز پسرم ماندگار شد.
کبریخانم دوباره بغض میکند، اشکهایش بیاختیار سرازیر میشود و میگوید: امامرضا (ع) تنهاییام را دید و فرزندم را از همان بچگی در پناه خودش گرفت.
در همه این سالها، کبریخانم خودش هم رؤیای تلاوت قرآن را با خودش یدک میکشید، اما، چون سواد زیادی نداشت، نگران بود شاید نتواند از پَسش بربیاید. قصه قاریشدنش به چهارسال پیش برمیگردد که همراه سه نفر از بانوان محلهشان پای درس قرآن حرمرضوی مینشینند. یکییکی آزمون قرائت دادند و بهدلیل برخی اشتباهات رد شدند. نوبت به کبریخانم که رسید، ورق برگشت. او میخواند و هرچه انتظار میکشید مربی مربوط، ختم تلاوت را اعلام کند، محقق نمیشد. قرائتش ادامه پیدا کرد تا سرانجام به آیات پایانی سوره رسید. سرش را بالا گرفت و دید مربی درحال اشکریختن است.
کبریخانم میگوید: با خنده به ایشان گفتم من که روضه نخواندم، چرا شما گریه میکنید. او گفت خیلی دلنشین و تأثیرگذار خواندی! استادت چه کسی بود؟ گفتم استادم خود خدا بوده است خانم!
عشق به قرآن و تلاوت، کبریخانم را از همان روز به آدرسی که خانم مربی داد، کشاند تا بتواند خودش را به سطح قاریهای ممتاز برساند. او مسیر خانه در پنجراه را تا بولوار پیروزی برای رسیدن به این رؤیا، سه سال طی کرد و هرگز خسته نشد: نمیخواستم تنم زیر خاک برود، بیآنکه قاری قرآن شده باشم.