فقط چند نشانۀ جزئی از هویت آن باقی مانده است؛ کارخانهای که به روایتِ معدودِ کارگران زندهاش، سیصد چهارصد دختر و زن، در قسمتی از آن، روزمزدی پنبه پاک میکردهاند. کارخانۀ نخریسی مشهد را بیشتر اهالی این شهر بهویژه ساکنان فعلی محلات اطرافش بهخوبی میشناسند، اما کمتر کسی از کارخانۀ پنبهپاککنی و یخ قاسمی اطلاعی دارد.
خیابان نسترن در محلۀ هفدهشهریور امروز، همان جایی است که چند نشانه از این کارخانه را در خود حفظ کرده است؛ دیوارهای آجری و طولانی که از کوچۀ نسترن ۱۳ تا ۱۵ امتداد دارد، در آهنی رنگوروفتهای که تاج آن پُر از تار عنکبوت است، چهار کلمۀ «باسکول و یخ نداریم» به رنگ زرد کهربایی که زیر هم، روی در نوشته شده است، یک پلاک فلزی خیلی کوچک که با دو میخ به دیوار سمت راست در کوبیده شده و روی آن نوشته شده است: «وزارت آبوبرق، برق منطقۀ خراسان، ناحیۀ مشهد، مشترک شمارۀ ۲۳۹/۲۳» و نشان «الله» پرچم جمهوری اسلامی ایران که بالای دیوار سمت چپ در است.
همین نشانهها را هم معدود ساکنانی میتوانند به عنصر هویتی محله ربط دهند که زمانِ فعال بودن کارخانه، بروبیاهای آن را با چشم دیدهاند و با پای خود به داخل آن رفته و یخ خریدهاند، وگرنه مشابه این دیوارهای طولانی و این درِ دربوداغانی که بهخوبی فهمیده میشود تابلوی آن را برداشتهاند، در محلههای جنوب شهر زیاد دیده میشود.
نخستینباری نیست که ردِ «کارخانۀ قاسمی» را گرفتهایم، اما هر بار، مهمترین نتیجهاش، تأیید اهالی برای وجود چنین کارخانهای بود، بیهیچ اطلاعات جزئی دیگر. ما دیوارهای کارخانه را میدیدیم و سقف سولههایی را که از دیوارها بیرون زده بود و دیگر هیچ. اهالی هم میگفتند «بله، اینجا کارخانۀ یخ بوده است» و دیگر هیچ! ولی اینبار سرنخی یافتیم که ما را به نتایجی بیش از پیش رساند.
میگویند تا حدود سال ۱۳۶۰ در کارخانه، بروبیایی بوده؛ برای همین درِ خانهای را زدیم که اهالیاش تا روزی که کارخانه بوده، یخِ تابستانشان را از آنجا تهیه میکردند. «منصوره فرازستانی» زنِ هشتادوچهارسالهای که سجادۀ نمازش همیشه رو به ایوانِ سبز خانۀ جنوبیاش پهن است، با یک جمله، گذشتۀ کارخانۀ یخ را زنده میکند: «بچههای من برایم از این کارخانه یخ میخریدند.».
اتفاقاً کوچکترین پسرش هم در خانه حضور دارد و میگوید: «خاطرم هست دو تومان به من میدادند و میرفتم با آن یخ میخریدم. در محوطۀ کارخانه، پشتِ دری که از کوچۀ نسترن ۱۵ فعلی به آن میرسیم، استخر بزرگی بود که همیشه ماهی داشت. یک طرفِ کارخانه هم مربوط به دانههای روغنی بود.».
پسر دیگر حاجخانم، علی حسنزادۀحقیقی که از کاسبان قدیمی خیابان نخریسی است، اطلاعاتش را رو میکند؛ ««کارخانۀ پنبهپاککنی و یخ قاسمی» نامش را از صاحبش یعنی حاجمحمود قاسمی گرفته بود. دانههای گیاه پنبه را به این کارخانه میآوردند و بعد از اینکه پنبهدانه از لیف جدا میشد، از آن روغن خوراکی تهیه میکردند. این روال تا اوایل انقلاب ادامه داشت تااینکه کارخانه رو به تعطیلی رفت.».
تعریفها که به اینجا میرسد، حرف قیمت فعلی کارخانه به میان میآید؛ «حالا از اینطرف و آنطرف میشنویم که بنیاد شهید، کارخانۀ قاسمی را در اختیار گرفته و با قیمت ۵۵ میلیارد تومان آن را به فروش گذاشته است.».
سرمان از این حرف سوت میکشد، ولی بار نخست نیست که تعجب میکنیم؛ به هر محلهای که میرویم، تقریباً مشابه همین سرگذشت، گریبان عناصر هویتی را گرفته است. خودمان را وارد بازی این روزهای کارخانه نمیکنیم، فقط میخواهیم تاریخ را زنده کنیم.
میخواهیم از بخشهای مختلف کارخانه بیشتر بدانیم که حقیقی میگوید: «همانطور که در تابلوی کارخانه از دو فعالیت مجزا یاد شده بود، داخلش هم دو بخش مجزا داشت. قسمت جلوی محوطه که مربوط به تولید یخهای قالبی بود و قسمت انتهای محوطه که دانههای پنبه در آنجا پاک میشد.
یخها در قالبهای خیلی بزرگ تولید میشد که به قالبهای مستطیلی (حدود یک متری) تقسیم میشدند و در بازار به فروش میرسید. در قسمتهای مختلف شهر، ایستگاههایی برای فروش یخ بود که یخهای قالبی را در یخچالهای بزرگ نگهداری میکردند.».
وارد کوچۀ نسترن ۱۵ میشویم. جلوی همان درِ کارخانه ایستادهایم که جملۀ «باسکول و یخ نداریمِ» نوشتهشده روی آن با حرفهای «علی حقیقی» مطابقت دارد؛ «جایی که مربوط به فروش یخ بود، پشت ساختمانِ جمعیت هلالاحمر فعلی است.
این کارخانه علاوهبر یخ، باسکول هم داشت و برای همین روی در نوشته بودند «باسکول و یخ داریم»، ولی اینکه حالا میبینید نوشته است «نداریم»، مربوط به زمانی است که کارخانۀ یخ را تعطیل کرده بودند، ولی مردم هنوز برای تهیۀ یخ به آن مراجعه میکردند.».
یخ، پنبه، زیره، محورهای سه فعالیت اصلیای بوده اند که در کارخانۀ پنبه پاککنی و یخ قاسمی انجام میشده است؛ کارخانهای که دیوارهای آن در فاصلۀ طولانی دو کوچۀ نسترن ۱۳ تا ۱۵ واقع شدهاند. زیرهپاککنی فعالیت دیگری است که در کارخانه انجام میشده.
داخل کارخانه، سولههایی مشابه سولههای کارخانۀ نخریسی (که فاصلۀ زیادی با آن ندارد) هنوز باقی مانده است. حقیقی میگوید: «یکی از سولهها مربوط به پاک کردن زیره بود. بخش زیره پاککنی را محمد اسماعیلیمیاندهی مدیریت میکرد. زیرهها و پنبهدانهها را از زمینهای کشاورزی اطراف نیشابور و تربتحیدریه میآوردند.».
مرکز پیشدبستانی مستقلی، نبش کوچۀ نسترن ۱۵ واقع شده است که پیش از اینکه مالکش آن را بخرد، جزئی از کارخانۀ قاسمی بوده است. امتداد این مرکز آموزشی، دیوارهای کارخانه است که کمی مانده به درِ اصلی، کرکرۀ زهواردررفتهای روی یک قسمت از دیوار کشیده شده است. حقیقی میگوید: اینجا «شرکتتعاونی قاسمی» بوده؛ فروشگاهی که کارگران به آن مراجعه میکردند و قند و شکر رایگان میگرفتند.
به درِ اصلی کارخانه میرسیم. صدای پارسِ سگها به گوش میرسد. از سوراخ روی در، به داخل چشم میاندازیم. مثلِ برهوت است. تکوتوک درخت و تا چشم میبیند، علف هرز. بخشی از زمین آسفالت است. در انتها، سمت راست، سولهها دیده میشود.
همچنین قسمت گودی که فاصلۀ کمی تا در دارد. حدس میزنم همان قسمت، بارکشی و باسکول باشد. حقیقی حرفم را تأیید میکند و میگوید: «صفحهای روی این چاله بوده که حالا آن را برداشتهاند.». در میزنیم. شاید نگهبانی داخل محوطه باشد.
اتفاقاً هست. چند دقیقهای طول میکشد تا به پشت در برسد. اجازه میگیریم تا برای نخستینبار از ساختمانهای مخروبه و سولههای کارخانه بازدید کنیم. مثل همیشه ورود ممنوع است! نگهبان، جوان مؤدبی است، اما به مسئولیتش پایبند است.
«ترکمن» از سهچهار سالی میگوید که مسئولیت حفاظت از بقایای کارخانۀ قاسمی را عهدهدار شده است؛ «تا قبل از اینکه من نگهبان اینجا شوم، درش باز بود و هرکسی در آن رفتوآمد میکرد. اگر آن موقع میآمدید، شما هم میتوانستید داخل را ببینید؛ البته بیشتر پاتوق معتادان بود.
آنقدر رها شده بود که آهنهای سقفش را بریده و برده بودند.». از تابلوی سردَر کارخانه سراغ میگیریم که میگوید: «آن را هم بردهاند. تنها اثری که مانده، همین پلاک کوچکِ آب و برق روی دیوار است.».
نگهبان کسالت دارد و اطلاعی از پیشینۀ کارخانه ندارد تا در اختیار ما بگذارد، جز اینکه «اینجا ۲۹ هزار مترمربع است.»، بنابراین از او خداحافظی میکنیم، اما صحبتهایمان با حقیقی را پشتِ در ادامه میدهیم؛ «ماشینهای سنگین یکدفعه بدون بار و یکدفعه با بارِ نهایی روی این باسکول توقف میکردند و از حاصل تفریق وزن اول و دوم، وزنِ بار را مشخص میکردند.
در اتاقک کنار باسکول هم مسئولی بود که به کارها نظارت میکرد.». ساختمانی شیروانی را از سوراخ روی در نشان میدهد که مربوط به کارهای اداری بوده و سولههای انتها هم که محل انبار و نگهداری از پنبهدانهها بوده است.
درضمن، او به کوچۀ پهنی که در آن ایستادهایم، اشاره میکند و اینکه؛ «اینجا خیابان پهنی بود که به کارخانۀ نخریسی میخورد، اما چند سالی است که سپاه، خیابان را دراختیار گرفته و سولۀ ورزشی احداث کرده است. تابلو هم زده: سالن ورزشی ۹ دی شهید نورعلی شوشتری.».
داخل کارخانه چه خبر بوده؟ چند کارگر داشته است؟ زنها و دخترها در کدام بخشها فعالیت میکردند؟ حقوقها چقدر بوده و نحوۀ پرداخت چگونه بوده است و دهها و صدها سؤال دیگر که آنقدر ذهن ما را قلقلک میدهد تا سراغ کارگرهای کارخانه را بگیریم.
حقیقی، چند نام را به زبان میآورد، اما بعد از به زبان آوردن همۀشان آه میکشد. میگوید: «کسانی که در کارخانه کار میکردند، به رحمت خدا رفتند. مرحوم علینژادها، مرحوم اسماعیلی که در بخش پنبهپاککنی بود، حاجآقا چَکاد و....». توضیح میدهد: «همان زمان که کارخانه تعطیل شد، سنوسال همۀ شاغلان آن بالا بود، چه برسد به حالا که از آن زمان ۳۶ سال میگذرد!».
بالاخره به «حسین مرادیمقدممیاندهی محولات» میرسیم. قدش خمیده است و تنش فرتوت، اما هنوز کارهای شخصیاش را خودش انجام میدهد و گذشته را به خاطر میآورد؛ «در کارخانۀ قاسمی، روغنِ پنبهدانه را میگرفتند و با عنوان روغن سهگل خراسان میفروختند. بخش زیرهپاککنی هم داشت. در کنارش یخ تولید میکردند، کنجواره (تفالۀ پنبۀ دانهها بعد از روغنگیری) برای گاو و گوسفند هم تولید میکردند.».
پیرمردِ باحوصله، اطلاعاتش را از سالها زندگی در محلۀ هفدهشهریور دارد، ولی هیچوقت در کارخانۀ قاسمی کار نکرده است. میپرسیم از کارگرانِ کارخانه کسی را میشناسید، معرفی کنید که میگوید: «یعقوب مُرد، محمد مُرد و....». از بین همۀ رفتهها به کبلحسین میرسد؛ کارگری که «از ریشه و بنیاد کارخانه خبر دارد».
«حسین قانعمهنه»، کارگری است که روزگاری عدلهای سنگین پنبه و قالبهای بزرگ یخ را در محوطۀ کارخانه جابهجا میکرده است. او بهخاطر فشار کاری آن سالها، امروز هم با عصا میلَنگد و هم از آرتروز گردنش مینالد؛ «۴۰ سال در کارخانه کار کردم، ولی وقتی بازنشسته شدم، فهمیدم که طبق مستندات ادارۀ بیمه، ۲۵ سال سابقۀ کار دارم. اعتراض هم کردم که بیفایده بود.».
او گذشته را با سختیهایش به خاطر میآورد؛ «سیصد، چهارصد زن و دختر در کارخانه، پنبه پاک میکردند و روزانه دستمزد میگرفتند. کار من، اما آن اوایل پای دستگاه بود؛ پنبه را با چهار شاخ جلوی دهانۀ لولهای میگذاشتم تا با قدرت مکش به بالا کشیده شود. به آن بخش میگفتند پای لولۀ پنبه. من بهفرمان بودم و هر کاری که میگفتند، انجام میدادم.
بعد از آن کارهای دستی سخت به من محول شد. عدلهای پنبه را که بین ۱۵۰ تا ۲۵۰ کیلوگرم بودند، روی زمین غلت میدادم تا به انبار برسد. عدلها از پنبههای لولهشده که با سیم محکم شده بود، ساخته میشد. چند کیسه روی عدلها میگذاشتیم و غلتشان میدادیم.».
پیرمرد نفسنفس میزند؛ مثل روزهایی که اینطور از آنها تعریف میکند: «باید کیسههای پنبهدانه را پشتم میگذاشتم و به سولهها میبردم. برای اینکه از بقیۀ کارگرها عقب نمانم، پابرهنه با ۶۰ کیلو پنبه میدویدم. هرچه از سختیها بگویم، کم گفتهام، با این حال پنج سال هم حقم را خوردند.».
پانزده ساله بوده که وارد کارخانه میشود و در شصت سالگی با درد و غم و دلخوری از کارخانه بیرون میآید. از روزهایی هم که کارخانه از سَر گذرانده خبر دارد؛ «کارخانه دو سه دست چرخید؛ دستِ آخرش خیلی خوب بود؛ به ما روزی سه نان میدادند، ماهی یک حلب روغن نباتی و روزی یک شیر. دفترچههای درمانی بیمه را هم اعتبار میزدند، اما روز به روز حقوق میدادند.».
از «قاسمی» صاحب کارخانه هم به خوبی یاد میکند و میگوید: «آدم بدی نبود. کارخانه مال یک نفر نبود، پسرعموی قاسمی و برادرش هم نقش داشتند، ولی پسر عمویش خارج از کشور بود. او اصلا خودش را نشان نمیداد.».
پیرمرد همین اندازه به خاطر میآورد، اما وقتی دوباره نام کاملش را میپرسیم تهش «سخیراد» را اضافه میکند. نام پدرش است و او تعلق خاطر زیادی به گذشتگان دارد. شاید ما هم برای داشتن تعلق خاطری از همین جنس است که دنبال تاریخ شفاهی شهر و محلات قدیمیاش هستیم.
* این گزارش سه شنبه ۲۸ سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۵۴ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.