کد خبر: ۷۵۷۰
۱۱ آذر ۱۴۰۲ - ۱۲:۱۸

فرار از گارد شاهنشاهی

جوی آبی وارد پادگان می‌شد. صفرعلی گیلاسی فکری به ذهنش رسید. منتظر شد هوا تاریک‌تر شود؛ «دمدمه‌های غروب هوا گرگ‌و‌میش بود. در گودال آب نشستم. از همان کانال آب شناکنان خود را به بیرون پادگان رساندم.»

پیرمرد بین کفش‌های رنگارنگ توی مغازه می‌چرخد. طرف‌های ظهر است و مشتری چندانی در محله ارشاد دیده نمی‌شود. او هم خودش را با مرتب‌کردن کفش‌ها سرگرم کرده است.

صفرعلی گیلاسی ۶۸ سال را تمام کرده است. بازنشسته آموزش و پرورش است و حالا اوقاتش را در مغازه می‌گذراند. او در جوانی بنا بود عضو گارد شاهنشاهی شود، اما یک اتفاق باعث شد نه‌تنها وارد گارد نشود، بلکه از پادگان هم فرار کند.


هیئت هفت نفره انتخاب سرباز

در روستای کاهو در اطراف مشهد به دنیا آمده است. سال‌۵۴ برای اعزام به سربازی ثبت‌نام کرد. او می‌گوید: روز بعد‌از ثبت نام به میدان سعدآباد رفتم. آنجا مرکزی بود که از سرباز‌ها آزمایش سلامت می‌گرفتند. تست سلامت را قبول و چند روز بعد به کرمان اعزام شدم. باید دوماه آموزشی را آنجا می‌گذراندم.

دوسه هفته بیشتر از خدمت آقای گیلاسی نگذشته بود که از گارد شاهنشاهی برای انتخاب سرباز به پادگان آمدند؛ «سرباز‌های جدید را در آسایشگاه جمع کردند. هیئت هفت‌نفره‌ای هر سرباز را بررسی می‌کرد و نظر می‌داد. به من که رسیدند، گفتند بدن تنومندی دارم و می‌توانم سرباز گارد شاهنشاهی بشوم.»

صفرعلی همه کودکی و نوجوانی‌اش را در کارگاه کفاشی کار کرده بود و قدرت بدنی خوبی داشت. یکی از اعضای هیئت‌هفت نفره از او خواست به مشهد برود و مدارکش را بیاورد.

 

سربازی که برای قرآن جان داد

وقتی یکی از سرباز‌های پادگان متوجه دودلی صفرعلی می‌شود، می‌گوید یک هفته قبل از اینکه او به پادگان بیاید، سربازی را که در آسایشگاه برای بقیه قرآن می‌خواند و تفسیر هم می‌کرد، دستگیر کردند و بردند. یکی‌دو روز بعد سپیده صبح صدای الله اکبر آمد و آن سرباز را اعدام کردند. گیلاسی می‌گوید: مبهوت مانده بودم. فکرش را هم نمی‌کردم یک جوان را به خاطر قرائت قرآن بکُشند. همان‌جا تصمیمم را گرفتم و گفتم برای کی خدمت کنم؟ نظامی که با قرآن مخالف است؟

او ادامه می‌دهد: صبح جمعه لباس‌هایم را شسته بودم. با دوستانم مشورت کردم؛ همه‌شان گفتند دوست دارند فرار کنند، اما جرئتش را نداشتند.جوی آبی وارد پادگان می‌شد. صفرعلی فکری به ذهنش رسید. منتظر شد هوا تاریک‌تر شود؛ «دمدمه‌های غروب هوا گرگ‌و‌میش بود. در گودال آب نشستم. از همان کانال آب شناکنان خود را به بیرون پادگان رساندم. دویست یا سیصد‌متر را سینه‌خیز رفتم تا خود را به جاده رساندم.»

شانس با این سرباز فراری یار بود و راننده وانتی برایش توقف کرد؛ «شب را جلو مسجدی در کرمان خوابیدم. می‌دانستم اتوبوس‌ها ظهر حرکت می‌کنند؛ باید تا ظهر در شهر می‌چرخیدم.»

او در خیابان با یکی از سرهنگ‌های پادگان روبه رو شد. سعی کرد او را نادیده بگیرد، اما سرهنگ مشکوک شده بود؛ «چند بار صدایم زد. بار سوم مجبور شدم بایستم و جوابش را بدهم. پرسید صبح شنبه در شهر چه کار داری؟ کار خدا بود که به زبانم آمد برای آوردن مدارک به شهرم می‌روم تا وارد گارد شاهنشاهی بشوم.»

صفرعلی روز بعد در مشهد بود؛ «یک سال بعد اعلام کردند متولدین سال‌۱۳۳۲ معاف هستند. تاریخ تولدم در شناسنامه همین سال بود و من هم معاف شدم.»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44