شاید خیلی از کسبه و خادمان اطراف بارگاه علیبنموسیالرضا (ع) سیدحسن سلطانی را نشناسند، اما سیدکفاش را خوب میشناسند؛ مرد کمحرف و آرامی که سالهاست در اطراف حرم، بساط واکس صلواتی خود را پهن میکند و غبار از کفش زائران حضرتش میزداید. سید، اصالتا کرجی است، اما ماجرایی او را نمکگیر خاک مشهد کرده است؛ ماجرایی سربهمهر میان ارادت او و امامش که ۲۶ سال دنباله دارد.
پ با سیدکفاش خیلی اتفاقی آشنا شدم. بعضیها گفتند فقط پنجشنبهها میآید. دوست داشتم داستان نذر و پنجشنبههای صلواتیاش را بدانم. اگرچه خودش تمایلی نداشت و بهسختی تن به گفتگو داد. حرف و ترسش این بود که «ریا شود و ناگفتههایی، گفته شود.» با این تفاسیر، بخوانید داستان سیدکفاش و نذر قدیمی او را.
هفدهساله بودم که دچار بیماری سختی شدم؛ سرطان ریه. تمام دکترها جوابم کرده بودند. دو سال کامل روی تخت افتاده بودم. نه قدرت تکلم داشتم و نه توان راه رفتن. پدر و مادرم ناامید از درمان، تصمیم گرفتند من را به مشهد امامرضا (ع) بیاورند.
این حرفِ پدرم را در همان بدحالی خوب بهخاطر دارم؛ «میبریمش مشهد، دخیل امامرضا (ع) میکنیم. اگر شفا گرفت که فبهاالمراد و اگر عمرش به دنیا نبود، همانجا دفنش میکنیم.»
من را به مشهد و حرم امامرضا (ع) آوردند و پشت پنجره فولاد دخیلم بستند. شب چهارم، اتفاقی افتاد و من بعد دو سال توانستم روی پاهای خودم بایستم.
سید نمیخواهد از شب چهارم و اتفاقی که به چشم دیده است، چیزی بگوید؛ «گفت از این ماجراها به کسی چیزی نگو. من هم قول دادم به ایشان هر آنچه دیدهام، در دلم نگه دارم.»
او میگوید: «آن لحظه را برای هیچکسی حتی و پدر و مادرم تعریف نکردهام. فقط دو نفر، کمی کمک کردند از روی برانکارد بلند شوم. بعد هم صدای شادی مادر و اطرافیان و گریه پدرم را شنیدم که کمک کرد بهطور کامل بلند شوم و روی پاهایم بایستم.»
خانواده سلطانی بعد از این داستان به تهران برمیگردند و دیگر به مطب هیچ پزشکی نمیروند؛ «من، بهترین و حاذقترین طبیبان عالم را یافته و به دست معجزهگر او شفا گرفته بودم. دیگر نیازی نبود بهسراغ طبیب دیگری بروم. همانجا نیت کردم تا عمر دارم، خادمی ائمهاطهار (ع) را بکنم و هر حاجتی داشته باشم، فقط درِ خانه اهلبیت (ع) را بزنم.»
خادمی سیدحسن از حرم خواهر امامرضا (ع) شروع میشود با چند قوطی واکس و یک فرچه؛ «روز اولی که بساطم را نزدیک حرم خانم فاطمهمعصومه (س) پهن کردم، تا نزدیک ظهر مشغول کار بودم. متوجه اطرافم نبودم و فقط به این خاندان و مهربانیشان فکر میکردم.
حوالی ظهر متوجه کسی شدم که بالای سرم ایستاده است. یکی از خدام حرم بود با ظرف غذا. ظرف را به طرف من گرفت و گفت: «این غذای زائران حضرت معصومه است، برای شماست.» همان لحظه تمامقد ایستادم و به خانم حضرت معصومه (س) سلام دادم. حس کردم خود ایشان این غذا را برای من فرستادهاند. از کارم حس خیلی خوبی داشتم. یقین پیدا کرده بودم که ائمه (ع)، حواسشان همهجوره به ما هست.»
سیدحسن چند صباحی هم در جمکران، غبار از کفش عاشقان و دلسوختگان امامزمان (عج) میگیرد. در این بین هر وقت هم که به مشهد میآید، خادم صلواتی آقا میشود، تااینکه تصمیم میگیرد برای همیشه مقیم کوی یار شود.
اگرچه بازهم دقیق نمیگوید که چند سال است مشهدنشین شده؛ «اوایلی که به مشهد آمده بودم، هر روز از ساعت ۹ صبح تا ۲ بعدازظهر همان دوروبر حرم مینشستم و بساطم را پهن میکردم. فرقی هم نمیکرد بابالجواد (ع) یا جای دیگری باشد. این برنامه هر روزم تا سال گذشته بود، اما مدتی است که فقط پنجشنبهها برای ادای نذرم به رینگ آیتا... شیرازی میآیم.»
او به دستهای پنهانی اشاره میکند که در این شهر، غریبنوازی کرده و نگذاشتهاند تنها بماند؛ «بساط کردن در کلانشهری، چون مشهد، بدون دردسر نیست و سختتر از آن، بساط کردن در اطراف حرم آقاعلیبنموسیالرضا (ع) است، اما بهمدد و نگاه پرمحبت آقا، کسانی در واحد سدمعبر شهرداری منطقه ثامن بودند که جایی را برای من مشخص کردند تا بتوانم کارم را بدون دردسر، انجام دهم.
تا سال پیش، فقط ساعت ۲ به بعد و همان بعدازظهر اجازه داشتم بساطم را پهن کنم، اما امسال اجازه دادهاند که طرف صبح هم کار کنم. دوستی هم کلید منزلش را در نزدیکی حرم دراختیارم قرار داده است تا وسایل کارم را در حیاط منزلش بگذارم. راستش، من همه اینها را از لطف آقاامامرضا (ع) میدانم.»
سیدحسن که حالا همه دوروبریهای حرم امامرضا (ع)، او را به نام سیدکفاش میشناسند، خاطراتی بهیادماندنی از نشستن روبهروی گنبد امامرضا (ع) دارد؛ «دهه اول محرم امسال بود و من بساط واکسزنی را پهن کرده بودم. کاملهمردی آمد کنارم نشست و گفت «سید! من ۴۰ سال است که به حرم امامرضا (ع) میآیم،
اما یکبار هم نشده که غذای حضرت قسمتم بشود.» او از همسر بیمارش گفت و امیدی که به شفایش دارد. گفتم: «کفشت را واکس زدی؟» گفت: «بله.» دستش را گرفتم و گفتم: «بنشین همینجا. خدا بزرگ است.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یکی از خدام بخش امانات با ظرف غذایی به طرفم آمد و گفت: «بیا سید! برایت غذای حضرت آوردهام.» غذا را گرفتم و به آن مرد دادم.
اولش قبول نمیکرد. اصرار کردم و گفتم: «نگفتم بنشین، خدا بزرگ است؟ این هم غذای حضرت. این غذا برای تو آورده شده است، نه من.» بعد از این ماجرا برای اربعین به کربلا رفتم و حدود دو هفتهای در مشهد نبودم. اولین پنجشنبهای که بعد از سفر کربلا بساطم را پهن کردم، همان بندهخدا بهسراغم آمد و درحالیکه بهشدت منقلب بود، گفت: «سید! زنم چند سال از کمر به پایین فلج بود و نمیتوانست راه برود،
اما الان خون به رگهایش دمیده شده و توان راه رفتن پیدا کرده است.» این هم معجزه دیگری بود که البته من از شنیدنش تعجب نکردم؛ چون یکبار تجربه شیرینِ عنایت این خاندان را به چشم خود دیده بودم.»
او البته به این نکته هم اشاره میکند که همهچیز به عقیده و باور قلبی آدمها برمیگردد؛ «تو هرچقدر به رحمت و برکت این خاندان خوشبینتر باشی و آنها را بیشتر باور داشته باشی، بیشتر دستت را میگیرند و کمکت میکنند. باور، باید قلبی باشد نه سر زبانی و از روی عادت.»
«شغل من همین کفاشی و تعمیرات کیف و کفش است. درآمد چندانی ندارد، اما بهبرکت وجود امامرضا (ع) تا به الان دستم جلوی کسی دراز نشده است.» اینها را سیدحسن کفاش با افتخار میگوید.
وقتی از او درباره هزینه هفتگی نذرش میپرسم، پاسخ میدهد: «هزینه تامین واکس از ۱۵ هزار تا ۲۵ هزارتومان متفاوت است، اما برکت خودش را دارد. بچه که بودیم، پدرم به ما نصیحتی کرد و آن اینکه، یکی از ائمه (ع) را در زندگی خود سهیم و شریک کنیم.
خود پدرم، حضرت علی (ع) را شریک مالش کرده بود. من هم، چون آن حضرت، سلاله و جد بزرگ همه ائمهاطهار (ع) هستند، ایشان را شریک مال و پولم کردهام. هر روز مقداری از کارکِردم را برای خرج در راه رضایت و خشنودی آن حضرت کنار میگذارم. همان پول میشود هزینه خرید واکس و مواد اولیه کارم برای خدمت به زائران نواده ایشان.»
سیدحسن، نیت کرده تا عمرش به دنیاست، اربعین را به کربلا برود و در خدمت زائران مرقد امامحسین (ع) باشد. او سفر امسالش را از برکت نظر آقا امامرضا (ع) میداند و میگوید: «برای بودن ۴۰ اربعین در کربلا روایت داریم، اما من قصد کردهام تا عمرم به دنیاست، هر اربعین در کربلا باشم. امسال، شب شهادت خانم رقیه (س) بود و هیچکدام از برنامههایم برای رفتن، جور نشده بود. همان شب به طرف حرم آقا حرکت کردم.
به چهارراهشهدا که رسیدم، رو به گنبد طلای آقا گفتم: «آقاجان! خودت بهتر میدانی که قرار کردهام برای خدمت به زائران جدت، حسین بروم، پس خودت کارهایم را درست کن.»
فردا صبح کنار حرم آقا بساط واکس صلواتیام را پهن کرده بودم که یکی از آشنایان آمد و گفت: «سید! پاسپورتت همراهت هست؟» پاسپورت را گرفت و رفت. بعد از آن هم تمام کارهای سفر را خودش انجام داد و سه روز بعد من راهی شدم. قرار کردهام از کوفه تا مسجد سهله و کربلا هرجا که شد، در مسیر بساطتم را پهن و کیف و کفش زائران را تعمیر کنم. آنهایی را هم که واکس نیاز داشته باشند، واکس میزنم.»
با تمام این تفاسیر، سید در یک زمینه حسادت دارد و روی آن پافشاری میکند؛ «بارها شده که کسی خواسته کنارم بنشیند و گردوخاک کفش زائران حضرت را بگیرد، اما قبول نکردهام. دوست ندارم در این کار کسی را با خودم شریک کنم.
میگویم واکس و فرچه میدهم، اما بروید جای دیگری بساط کنید. من خودم سعی میکنم طوری واکس بزنم که هیچ گردوخاکی بر کفش باقی نماند. راستش گردوخاک زوار امامرضا (ع) برای من تبرک است و آن را توتیای چشمم میکنم؛ برای همین دوست ندارم کسی را شریک این خدمت کنم.»
همیشه برگهای بر دیواری که سید بر آن تکیه داده، هست با این مضمون: «واکس صلواتی» زیرش هم نوشته شده است: «لطفا تقاضای پرداخت وجه نفرمایید.» از او درباره این جمله میپرسم. میگوید: «من از وقتی این کار را شروع کرده ام،
از احدی پول قبول نکردهام. دلم میخواهد دسترنج و پول خودم باشد که در این راه هزینه میشود. بارها شده است کسی آمده و مبلغی را داده که برای تهیه مواد اولیه مثل واکس و فرچه استفاده کنم، اما قبول نکردهام یا در ازای واکس زدن، مبلغی مقابلم گذاشته و گفته جای خیر هزینه کنم که آن را هم قبول نکردهام.
کلا وقتی اصرار بعضیها را میبینم، ناراحت میشوم و میگویم: «شما وقتی برایتان میهمان میآید، خودتان پذیرایی میکنید یا کار را به دیگران میسپارید؟» آنها هم در جواب میگویند: «به احترام میهمان، خودمان انجام میدهیم.» میگویم: «پس بگذارید من هم خودم از میهمانان آقا پذیرایی کنم.»
از او درباره بزرگترین آرزویش میپرسم؛ «بزرگترین آرزویم این است که خدا آنقدر به من بدهد که دغدغه معیشت خانوادهام را نداشته باشم و صبح تا شب، بنشینم و فقط کفش زائران حضرت را واکس بزنم.
آرزو دارم یک تریلی از انواع واکس داشته باشم با یک چرخ دوخت مخصوص تعمیر کیف و کفش تا همه را برای خدمت به زوار بهکار گیرم.» البته او یک آرزوی دیگر هم دارد؛ «دوست دارم فرزندانم ادامهدهنده راه من باشند و برای هرچه میخواهند، فقط درِ خانه ائمه (ع) را بزنند.»
اگرچه سیدحسن، سالها پیش سلامت خود را باز یافته و از مرگ حتمی نجات پیدا کرده است، امروز با افزایش سن، عوارض ناراحتی ریه و آسم، کمی آزارش میدهد؛ «به هیچوجه در محیطهای بسته نمیتوانم کار کنم. بوی مواد واکس برایم خوب نیست و ریهام را آزار میدهد؛ برای همین در سرما و گرما باید در فضای باز باشم، اما در هر شرایطی که باشم، روز قرارم با امامرضا (ع)، خودم را میرسانم.
حالا میخواهد برف بیاید، باران بیاید یا گرمای بالای ۴۱ درجه چله تابستان باشد. گاه که به هر دلیلی از ساعت مقرر دیرتر میرسم، اصلا به گنبد و بارگاه آقا نگاه نمیکنم. مثل افراد شرمنده سرم را میاندازم پایین، سلامی میدهم و بساطم را پهن میکنم. از آقا خجالت میکشم به خاطر این تأخیرم، اما تا هر وقت که زائری برای واکس کفشهایش بالای سرم ایستاده باشد، میمانم و کارم را انجام میدهم.»
* این گزارش پنجشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۵ در شماره ۲۱۹ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.