
برای خیلیها شاید بارها پیش آمده باشد درحالیکه مشغول عبور از خیابان هستند و ذهنشان در جای دیگری است، کودکانی، آنان را متوجه خود کرده باشند. ما آنها را میبینیم که جلوی راهمان را میگیرند، با چشمانی معصوم و صدایی که مملو از خواهش است و از اعماق وجود یک کودک برمیخیزد.
با این کودکان برخورد میکنیم وقتی که از ما میخواهند از آنها چیزی بخریم. هرکدام از ما دربرابر این مردان یا زنان کوچک روزگار، واکنشهای مختلفی از خودمان نشان میدهیم.
در تعریف کار کودکان باید گفت کاری است سخت و طاقتفرسا که کودک از روی اجبار یا اراده خود در ساعات زیاد به آن مشغول است، درحالیکه بعضی از آن شغلها حتی برای یک فرد جوان، بسیار سخت تلقی میشود.
البته هر فعالیت و شغلی برای کودک، مضر نیست و مقصود از مبارزه با کار کودکان، آن کارهایی است که با درگیر کردن کودکان، آنها را از تحصیل و امکانات کافی برای رشد شخصیت اجتماعیشان، بازمیدارد و سبب آسیب جسمی و روحی به کودک میشود.
۲۲خرداد در تقویم جهانی، روز «مبارزه با کار کودکان» نامگذاری شده و احتمالا تنها چیزی است که در جهان به نام این کودکان ثبت شده است. در کنوانسیون حقوق کودک سازمان ملل متحد، کودک به هر انسانی که زیر ۱۸ سال تمام باشد، گفته میشود، مگر اینکه مطابق قانون حاکم بر آن شخص، سن کمتری برای رشد او مقرر شده باشد.
در قوانین جمهوری اسلامی اگرچه سن خاصی در تعریف کودک مطرح نشده است، در برخی بندها بهصورت ضمنی، کودک به شخص نابالغ اطلاق میشود.
متاسفانه در شهر مشهد باتوجه به معضل حاشیهنشینی، این پدیده نا میمون بیشتر نمود دارد و منطقه ۷ بهعنوان یکی از مناطق حاشیهای هر روز، بیش از پیش شاهد فعالیت بسیاری از آنهاست؛ کودکانی که با چهرههای معصوم از ما میخواهند که آدامس، فال، گل و... از آنها بخریم.
برای شناخت و درک بهتری از زندگی این کودکان، با اسماعیل، در خیابانی هممسیر میشوم و درحالیکه ماشینها لحظاتی در پشت چراغقرمز توقف کردهاند، از او درباره زندگی و کارش میپرسم.
اسماعیل سیزدهساله است و یک برادر و خواهر کوچکتر از خودش دارد. او با فروش فال و آدامس سر چهارراهها خرج خود و خانوادهاش را درمیآورد.
با اینکه مغرور مینماید، از پَس آن غرور، مهربانی را میشود در رفتارش حس کرد. کمحرف و متین است. بیشتر کسبه خیابانی که اسماعیل در آنجا فال میفروشد، او را میشناسند و بهنیکی از وی یاد میکنند؛ چون اسماعیل در انجام بعضی کارهایشان کمکحال آنهاست.
خوشصحبت است و خونگرم، پس شروع به حرف زدن میکند؛ «ما توی یک خانه اجارهای در طرق زندگی میکنیم. پدرم چند سال پیش دست راستش از مچ قطع شد؛ یعنی مچ دست راستش در دستگاه جاماند! حالا از کار افتاده و خانهنشین شده است. ۳۰ میلیون تومان دیه به او دادند که در بانک گذاشتیم و با سود آن و کار من، خرج خانه را میدهیم.»
- چرا از بهزیستی یا کمیته امداد کمک نگرفتهاید؟
(سرش را بالا میاندازد.) پدرم حاضر نیست به آنجا برود و دلیلش را هم نمیگوید.
- چقدر در طول روز کار میکنی؟
زمان ثابتی ندارم. معمولا از مدرسه که تعطیل میشوم، به خانه میروم تا ناهارم را بخورم. بعد فالهایم را برمیدارم و راهی خیابان میشوم و تا زمان آخرین اتوبوس در خیابان میمانم.
- از کی مشغول به کار شدی؟
از وقتی پدرم مچ دستش را از دست داد، من مرد خانه شدم. درست پنج سال است که در خیابان کار میکنم.
- از نوع برخورد مردم برایم بگو. وقتی از آنها میخواهی فال بخرند، چطور با تو برخورد میکنند؟
بیشتر ماشینها وقتی بهسمتشان میروم، شیشههایشان را بالا میدهند و هیچ توجهی نمیکنند. بدون نگاه کردن به من، فقط سری تکان میدهند. بعضیهایشان پول خرد میدهند، اما من قبول نمیکنم و افراد کمی هم حاضر میشوند فال بخرند یا با من صحبت کنند.
- چرا پولهای خرد را قبول نمیکنی؟
(با لحنی عصبانی) من گدا نیستم که! (بعد از کمی مکث) حتی یکبار خانمی، یک اسکناس ۱۰ هزارتومانی داد، اما قبول نکردم و او مجبور شد فال بخرد.
- با بچههای دیگری که در خیابان کار میکنند، رابطهات چطور است؟ ارتباطی بین شماها هست؟
بیشتر وقتها معمولا سر مکان، دعوا میکنیم. هر کی زورش بیشتر باشد، چهارراه و چراغقرمز مال اوست. من ارتباطی با کسی ندارم، ولی بعضیوقتها پسرخالهام همراه من میآید.
او فقط در تابستان یا عیدها کار میکند، اما میدانم که بعضیها گروهی کار میکنند؛ مثلا شنیدم مردی هست که با موتور برای بچهها و تعدادی خانم، جوراب و ترازو میآورد. خودم، اما همیشه تنها بودم.
- در روز چندتا فال و آدامس میفروشی؟ درآمدت چطور است؟
(آهی میکشد.) متاسفانه هر روز کار نمیکنم؛ مثلا ایام امتحانات، مادرم اجازه نمیداد کار کنم و وسایلم را پنهان میکرد. الان هم که ماه رمضان است، بهدلیل روزه گرفتنم، نمیگذارد، ولی من دور از چشم مادرم میآیم که درکل، روزی ۱۰ تا فال و ۱۵ تا آدامس میفروشم که با آمدن تابستان، امیدوارم بازارم بهتر شود.
- تابهحال شده از کارت خسته شوی و بهدنبال شغل دیگری باشی؟
(اینبار میخندد.) تا دلت بخواهد. هر شب با خستگی زیاد به خانه میروم و بیشتر وقتها در اتوبوس، خوابم میبرد؛ البته خداراشکر ایستگاهی که باید پیاده شوم، ایستگاه آخر است.
برای کار به تمام مغازههای این اطراف سپردهام. هفته پیش خبردار شدم که یک رستوران در خیابان امامرضا، نزدیک فلکه برق (میدان بسیج) برگه زده که به یک کارگر نوجوان دهاتی نیازمندیم. به آنجا رفتم، اما حقوقش کم و ساعت کاریاش تا نصف شب بود که خانوادهام نگذاشتند بروم.
- نوشته بودند نوجوان دهاتی؟
بله و من هم رفتم.
- بهترین و بدترین رفتار مردم با تو چه بوده؟
مردی که میگفت استاد دانشگاه است، وقتی بهسمت ماشینش رفتم، به من گفت برو در پیادهرو منتظر باش تا پارک کنم. برمیگردم و فال میخرم. فکر کردم مثل بقیه میخواهد از من فرار کند، اما دیدم برگشت.
سر ظهر بود. از من پرسید ناهار خوردم. گفتم نه، اما گرسنهام نیستم. گفت من را چندباری دیده و فال خریده. فالهایم برایش به واقعیت تبدیل شده و میخواهد از من تشکر کند. با اصراری که کرد، با او به رستورانی در همان خیابان رفتیم و برایم همان چیزی را سفارش داد که برای خودش، سفارش داد.
- خب؟
همانطور که غذا میخوردیم، به من گفت تمام فالهایم را به او بفروشم؛ چون برای او خوششانسی میآورد. او از من اسمم را پرسید. از خانوادهام و اینکه ما چند نفر هستیم.
گفتم پنج نفریم. بلند شد و سمت صندوق رفت و برگشت سمت من و پرسید که چندتا فال دارم؟ آن آقا تمام فالهایم را گرفت و یک تراول ۵۰ هزار تومانی داد و بعدش از من خواست غذایم را تمام کنم و غذاهایی را که برایم میآورند، به خانه ببرم.
- خاطره بد چی؟
بدترین خاطرهام مربوط است به پنج سال پیش که کارم را تازه شروع کرده بودم. در مترو آدامسهایم را گرفتند و هرچه التماسشان کردم، پس ندادند.
با نگاهم به او میگویم که برای شما کودکان کار مینویسم به امید اینکه اندکی از رنجها و زخمهایتان را مرهمی باشد. از او میخواهم فالی نیز به من بفروشد: «شهر خالی است ز عشاق بود کز طرفی/مردی از خویش برون آید و کاری بکند»
* این گزارش سه شنبه ۲۲ خرداد سال ۱۳۹۷ در شماره ۲۸۸ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.