پیشوند «پرستار» بر سر هر اسمی بنشیند، روزگار آن فرد را متفاوت میکند. حتی لحن حرف زدن پرستار هم فرق میکند؛ آرامتر، صبورتر، باملاحظهتر و مهربانتر میشود: «هیس! اینجا بیمار خوابیده است.» کار و زندگی و حال و روز اغلب آنها تقریبا مشترک است؛ حتی نوع کلماتی که انتخاب میکنند، اوج و فرودهایی که در تن صدایشان است و اندازه شادیها، رنجها و هیجاناتشان را نشان میدهد، مشابهت زیادی دارد.
پرستارها یک خانواده بزرگاند با یک شغل ویژه و خاص که در زمره مشاغل سخت قرار نمیگیرد. کارشان هم دشوار است و هم مقدس، هم شاد و هم غمگین. آنها به قول خودشان در مرز میان زندهبودن و مرگ آدمها ایستادهاند و باید برایشان کاری کنند.
بهانه سرزدن اینبار ما به بیمارستان شهید هاشمی نژاد در محله طلاب یک مناسبت تقویمی شیرین مثل تولد حضرتزینب (س) و روز پرستار است. گرچه این قرار سالهای گذشته هم به همین بهانه هماهنگ میشد، دیدار با پرستارها در این مجموعه بزرگ و طویل که یکی از قطبهای بزرگ درمانی شهر ماست و از همهجای شهر مراجعهکننده دارد، هیچوقت تکراری نمیشود؛ دیدار و گپ زدن با آنهایی که از زمان تحویلگرفتن شیفت مدام مشغول شرححال گرفتن از بیماران و بررسی شرایطشان هستند و در بخشهایی این وظیفه سنگینتر میشود.
با فشاردادن دکمه چهار آسانسور بیمارستان، از بین بخشهای مختلف عبور میکنیم و میرسیم به اتاق مدیر بخش پرستاری در طبقه چهارم که این روزها وقت اندکی دارد و باید برای یک جلسه آماده شود، اما حق میزبانی را به جا میآورد و کلی وقت میگذارد و از شرایط آنهایی میگوید که در بخشهای مختلف برای خدمت در آمادهباش هستند و از ما میخواهد یک بخش از گزارشمان را بگذاریم برای مطالبه از مجلسیها و قانونگذارها تا برای بهترکردن شرایط زندگی پرستارها کاری بکنند.
بیستسال زندگی در مشهد هنوز لهجه دکتر محمدحسام شریفیپور را تغییر نداده است و کرمانی را شیرین حرف میزند. او کار در مجموعههای مختلف درمانی را تجربه کرده است، از شهرستانها گرفته تا مشهد. خاطرات بسیاری از لحظههای سخت و شیرین دارد، از لحظات پرتبوتاب، پر از بغض و اشک و خنده و لبخند. همه را توأم با هم چشیده و کنارشان زندگی کرده است.
دکتر سر سفره پدر زحمتکشی بزرگ شده است که باور معنوی محکمی داشت و از همان کوچکیِ محمدحسام توی گوش او زمزمه میکرد همیشه به مردم خدمت کند بیهیچ چشمداشتی؛ و این وصیت آویزه گوش او شد. هنوز هم باورش نمیشود که با آن علاقهای که در نوجوانی به امور فنی و مکانیک داشته، رشته پرستاری را انتخاب کرده است.
تعریف میکند: در دوران دبیرستان خیلی به انجام کارهای فنی علاقه داشتم. پدرم کشاورز بود و مداح اهل بیت (ع)؛ مقید، متعهد و باایمان. همیشه و هر وقت فرصتی پیش میآمد، شروع به نصیحت میکرد و میگفت «بابا! مردم را هیچ زمانی فراموش نکن. خدمت به مردم اجر دارد.» کلمات «خدمت» و «مردم» از همان زمان توی گوشم ماندگار شد و نرفت.
دوران کودکی و نوجوانی برای او خیلی زود گذشت و به سالهای سرنوشتساز انتخاب رشته تحصیلی رسید. نمیداند مسیر و شغلی که انتخاب کرد و در آن گام گذاشت، خواست خدا بوده است یا تقدیر، اما میداند قرعه فال بین آن همه رشته دانشگاهی که او انتخاب کرده بود، به نام پرستاری گره خورد و این بیدلیل نبود. آن روزها آگاهی و شناخت زیادی درباره شغلش نداشت، اما حالا با تمام وجود حس میکند شغلش عبادت است و با جان و دل دوستش دارد.
دکتر میگوید: هر روز که میگذشت، این رشته برایم جذابتر و شیرین میشد و تشویق میشدم که تحصیل را در مراحل بعدی ادامه دهم.
کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکترا را میگیرد و مقاطع مختلف کار و فعالیت او در بخشهای مختلف گذشته است؛ آیسییو، اورژانس و....
در پیشه آنها، زمان تعریف خاصی ندارد. دکتر حرف قشنگی میزند؛ میگوید: وقتی همه زندگی کسی روی تخت است و چشم امیدش به پزشکان و پرستاران تا حالش را کمی بهتر کند، مگر میشود درمان تعطیل شود؟ دیگر تعطیلی کار معنایی ندارد؛ حالا میخواهد نوروز باشد، تحویل سال یا شب یلدا که زمان دورهمیهای خانوادگی است.
اورژانس خط مقدم همه بخشهای بیمارستانی است با شرایط خاص و ویژه. در اورژانس مراقبت هم سختتر میشود. کار پراسترس و سخت است و بیماران، بدحال و همراهان، مضطرب و مشوش.
دکتر میخندد و میگوید: سپیدی موها از سختی کار است. وقتی با بیمارانی سروکار داری که بیاختیاری مدفوع و ادرار دارند و نمیتوانند تکان بخورند، بیمارانی که حتی توان پهلوبهپهلوشدن ندارند، بیمارانی که از همهجا بریدهاند و حوصله خودشان را هم ندارند، بیمارانی که هم جسمشان رنجور و درمند و ناتوان است و هم حال روحشان خوب نیست، گاه یک سلام کوتاه و پرمحبت پرستار، چشمهایشان را برق میاندازد و حالشان را کمی بهتر میکند.
این بیماران کنار درمان به همدلی نیاز دارند. خوب است وقتی به آنها دارو میدهیم، گپی هم با آنها زده شود. البته همه اینها لازمهاش این است که پرستار مجبور نباشد برای تأمین مخارج زندگی، چندنوبت کاری را قبول کند و خدایناکرده کمحوصله باشد.
دکتر چندبار این جمله را خطاب به مسئولان تکرار میکند: امتیاز دادن و افزایش حقوق پرستار، هزینهکردن نیست؛ سرمایهگذاری برای مردم است.
از اتاق خارج میشویم و با هم به ایستگاههای مختلف پرستاری سر میزنیم. یکی از بخشها مراقبتهای ویژه است که در زمان شیوع کرونا، کرورکرور آدم در آن بستری میشدند. دکتر میگوید: ما دو سال جنگ را با چشمهای خودمان دیدیم؛ لحظهلحظه مبارزه برای زندهماندن. آدمهایی که گاه با حال طبیعی و خوب میآمدند و یکدفعه همهچیز به هم میریخت و ظرف چندروز شرایط بیمار حاد میشد و از دنیا میرفت. کرونا نشان داد ما درمقابل طبیعت و بحران ناتوانیم و بحران همیشه در کمین است.
دکتر همان حرف قبلی را پیش میکشد و میگوید: در حرفه ما محبت، حرف اول را میزند. قلب پرستار آیینه محبت است. شما فکر کنید هرروز چه تعداد همراه بیمار با قیافههای خسته و مستأصل و ناامید میآیند و بیمارشان را به دست ما میسپارند و میروند و ما باید برای هردویشان مرهم باشیم.
معتقد است درد و رنج، آدمها را به هم نزدیکتر و بامحبتتر میکند. میگوید: در این سالها کلی رفیق و دوست پیدا کردهایم.
بهیادآوردن برخی خاطرات سخت، منقلبش میکند، مثل خاطره فراموشنشدنی چندسال قبل. تعریف میکند: در حادثه چپشدن ماشینی، جوان نوزدهسالهای گردنش شکسته بود. معمولا در این بیماران خطر ایست تنفسی زیاد است. جوان در مرکز ما تحتدرمان قرار داشت.
یک هفته گذشته بود و ما با هم حسابی اخت و دوست شده بودیم. حالش هم کمی بهتر شده بود، اما متأسفانه آنچه از آن میترسیدیم، اتفاق افتاد. پسر ایست تنفسی کرد و تمام! نمیدانید چه روز سختی بود. من با بیماران بسیاری سروکار داشتهام، اما بیمار آن تخت اصلا از خاطرم نمیرود. اغراق است اگر بگویم غصه ما بهاندازه خانوادهاش بود، اما تا مدتها کادر پرستاری هم سوگوار بود.
دکتر شریفیپور هر لحظه بین صحبتهایش یادآوری میکند که بیمارستان شهید هاشمینژاد قطب بزرگ درمان مشهد است و برای اثبات حرفش، آمار مراجعهکنندگان به این مجموعه درمانی را در سال گذشته بیان میکند و میگوید: ۱۵۸ هزارنفر مراجعهکننده به بیمارستان شهید هاشمینژاد در یک سال به چه تعداد پرستار نیاز دارد؟ این آمار در دوره اوج شیوع کرونا چندبرابر بود. پرستاران ما هفتهبههفته از بخش خارج نمیشدند، اما هیچکس پا پس نکشید.
هیچوقت آن شب و روزهای سخت را فراموش نمیکند؛ میگوید: ماندن در شیفتهای طولانی بیمارستان آن هم در لباسهای مخصوص و گرم و به قول بچهها «تنوری» که خوردن و آشامیدن با آنها ممنوع بود، کنار بیماران بدحالی که هر لحظه، مرگ پیش چشمشان بود، چقدر میارزید که برخی زخم زبان میزدند و میگفتند ما به خاطر پول ایستادهایم؟!
یادش میآید خیلی از بیماران از پوشش آنها میترسیدند و فکر میکردند حالشان بد است که این لباس را پوشیدهاند؛ میگوید: با بهت و شوک نگاهمان میکردند و از ترس و و حشت جیغ میکشیدند.
تا دلتان بخواهد، حرف و خاطره دارد. میگوید: در اورژانس بیماران شهید هاشمینژاد، تعداد بیماران مسموم الکلی و معتاد به مواد مخدر زیاد است و احتمال میرود قمه و چاقو نیز همراه این بیماران باشد. آنها گاه حسابی از خجالت پرستارهای ما درمیآیند! مشت میزنند و بد و بیراه بارشان کرده و دهانشان را خونی میکنند.
در بخش آیسییو، شرایط خیلی سختتر است. فهیمه حسینی، از پرستاران این بخش، در سکوتی که حاکم است، شرایط بیمارانی را بررسی میکند که هیچکدام نه هوشیاری دارند و نه شرایطی پایدار و هرلحظه ممکن است یکی از آنها برای همیشه با زندگی خداحافظی کند؛ این یعنی اینکه هرروز با مرگ رودررو باشی و در مقابله با آن.
فهیمه به خاطر مادرش که در حوزه درمان فعال بوده است، این شغل را انتخاب کرده و کارش را دوست دارد، حتی اگر قرار باشد روزی هزاربار به بیماران ناهوشیار بخش نگاه کند و غصهشان را بخورد. میگوید: دیدن هرروز این همه رنج برای چه کسی عادی میشود؟
فهیمه میداند در شغلی که آنها دارند، نباید زیاد احساساتی شوند و انجام درست کار، مهم است؛ میگوید: عواطف و احساسات را نمیتوان از آدم جدا کرد و برای هیچ انسانی، ایست تنفسی جوان بیستوپنجسالهای که با پای خودش به بیمارستان آمده است و کلی امید و نقشه و برنامه برای آینده دارد، عادی نمیشود.
ادامه میدهد: گاهی میبینی آدمی که با خاطرات زندگیاش پیش رویت نشسته بود و وقت حرفزدن، چشمهایش از امید به آینده برق میزد، همان جوان پر از اشتیاق و نشاط، حالا چشمهایش را بسته است و بین دنیای ما آدمها نیست و یکی مجبور است این خبر را به خانوادهاش هم بدهد.
مدتها از زمانیکه شیرینی پایان کرونا بین بروبچههای بخش دستبهدست شد، میگذرد. آنها خوشحال بودند که کرونا بالاخره پا پس کشید، اما او هنوز یادش نمیرود که به خاطر کار در بیمارستان، پنجاهروز پسرش را ندید. مادرانه حرف میزند و بغض میکند؛ «پسرم را فرستاده بودم شهرستان تا از ما دور باشد. آنقدر دلتنگش بودم که با کوچکترین جملهای گریهام میگرفت. آن روزها خیلی سخت بود.»
بین همه این تلخیها، برگشت دوباره مادر به زندگی، کام فهیمه را شیرین کرده است. میگوید: مادر به کرونا مبتلا شد با هشتاددرصد عفونت ریه. خودم مراقبت و پرستاریاش را در خانه عهدهدار شدم. یک روز حالش خیلی بد شد و ایست تنفسی کرد و او را فوری سیپیآر کردم. برایم مثل معجزه است که مادرم به زندگی برگشت.
فهیمهخانم هم خاطرات بسیاری به خاطر دارد، اما ماندگاری برخی خاطرات برایش بیشتر است؛ «کارتنخواب بود و با شرایط بد، آورده بودندش بیمارستان. سطح هوشیاری پایینی داشت و کم حرف میزد و میگفت کسی را ندارد. چند تخت آنطرفتر خانمی بستری بود که اتفاقی این بیمار را دید و گفت او را میشناسد. گفت خانوادهاش اسمورسمدار و متمول هستند و شماره همسر آن آقا را به ما داد تا به خانوادهاش اطلاع دهیم.»
رسیدن خانواده و بچهها به پدرشان، خیلی جالب بوده است؛ «خانواده آبرودار و محترمی بودند و میگفتند این آقا چندماه است از منزل رفته و از او بیخبرند. درمانش شروع شد و بچهها به پدرشان سر میزدند. بعد از دو هفته، متأسفانه بیمار فوت کرد. بچههایش که به بیمارستان رسیدند، احیا تمام شده بود، اما دوست نداشتیم حس کنند ارتباط پدرشان با دنیا قطع شده است و یتیم شدهاند. دستمان برای احیا هنوز روی سینه پدرشان بود و نگاهمان به بچههایی که برای محبت به بابا کم نگذاشتند.»
اکرم شبستری، کارشناس زخم بیمارستان است؛ او پرستار زخمهای بستر، دیابتی، عفونت و... است. اصطلاحاتی که در میان صحبتهایش به کار میبرد، آزاردهنده و دلخراش است؛ حالا فکر کنید یک نفر شغل و حرفهاش درمان در این زمینه باشد. میگوید: بعضی از بیماران بعد از قطع عضو طاقت نمیآورند و میمیرند.
یاد خاطره چند وقت قبل میافتد و میگوید: از وقتی گفته بودند پای بیمار تخت فلان باید قطع شود، خواهرش نای حرفزدن نداشت و هر بار که مرا میدید، با التماس میگفت که اگر پای مریضشان را قطع کنیم، زنده نمیماند. گفتم بیماریاش پیشرونده است و کاری نمیشود کرد، اما التماس و ضجه ادامه داشت.
عفونت پیشرفت کرده بود و پا باید قطع میشد، اما تصمیم گرفتیم کار را به تأخیر بیندازیم و توکل کردیم به خدا و درمان دیگری را شروع کردیم؛ درمانی زمانبر و طولانی که چهارپنجماه طول کشید. اما خدا را شکر تا حد زیادی جواب داد و فقط دو انگشتش قطع شد.
اینجا بیمارستان شهید هاشمینژاد مشهد است. در سالنها، بخشها و مجموعههای آن، رنگ زندگی با بیرون خیلی فرق میکند. اصلا انگار دنیای دیگری است. با هر چرخش عقربه ساعت و بالا و پایین رفتن علامتی در دستگاهها، زندگی فردی زیر ورو میشود. اینجا همه زندگیهایشان را گذاشتهاند روی تخت و به صفحههای پرعلامت نگاه میکنند و به دستهایی که میتواند بعداز خدا برایشان معجزه کند و امروز روز آنهاست؛ پرستاران.
* این گزارش یکشنبه ۲۸ آبانماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۷ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.