با اینکه سواد خواندن و نوشتن ندارد، اهالی محله او را به نام «مُلّاامین» میشناسند و این لقب را بهدلیل ۷۰ سال سحرخوانی، کنار نامش نهادهاند. رمضان که میآید، اهالی محله فردوسی بیتوجه به تکنولوژیهای جدید، گوش به زنگ سحرخوانیهای ملاامین هستند تا با اشعار زیبای او به میهمانی ماه خدا بروند.
«امینالله خانزاده»، سحرخوانی را از کودکی با طبلزنی آغاز کرده و سپس با حفظ اشعار مذهبی و مدحی، توانسته است شوروحال خاصی به سحرهای ماه رمضان ببخشد. ملاامین، آخرین سحرخوانی است که با وجود بیماری و ضعف جسمانی، در هشتادسالگی پشت بلندگو ایستاده و با خواندن اشعار مدحی، سنت قدیمی سحرخوانی را زنده نگه داشته است؛ البته او علاوه بر سحرخوانی، کارهای دیگری نیز برای رضای خدا و بهرایگان انجام داده است که ازجمله آنها میتوان به چاووشخوان، قبرکَنی، مردهشوری و آشپزی اشاره کرد.
متولد سال ۱۳۱۵ هستم. ما از نسل بچههای مکتبخانه هستیم. بیشتر بچههای همسن من از پنجسالگی به مکتب میرفتند و قرآن و آداب و رسوم دین را در آنجا میآموختند؛ به همین دلیل خیلی زود روزه گرفتن را شروع میکردند. من هم اولینبار حدودا هفتساله بودم که روزه «چغوکی» (کلهگنجشکی) گرفتم.
صبح که از خواب بیدار شدم، مادرم گفت: امینالله اگر میخواهی امروز روزه بگیری، جنب وجوش و حرکت زیادی انجام نده تا گرسنه و تشنه نشوی. به حرف مادرم گوش دادم و به همراه پدرم به سرِ زمین کشاورزی رفتم و در سایه درخت توت تناوری نشستم. روزها گرم و طاقتفرسا بود.
نزدیک ظهر، احساس گرسنگی و تشنگی شدیدی کردم. به توتهای رسیده بالای سرم نگاه کردم. اگر روزه نبودم، با یک حرکت، بالای درخت میرفتم و شکمم را سیر میکردم. ظهر بود که کار پدرم تمام شد. با پدر به طرف خانه حرکت کردیم. وارد خانه که شدم، مادرم سفره غذایی را پهن کرده بود.
با دیدن سفره تعجب کردم. آخر همه ما روزه بودیم و تا اذان هم خیلی مانده بود. مادرم به طرفم آمد و بعد از بوسیدن سر و صورت رنگپریدهام، از من خواست که روزهام را باز کنم. با ناراحتی گفتم: حالا که وقت افطار نیست. مادرم لبخندی زد و گفت: نه، پسرم روزه شما کامل است. به این روزه، روزه چغوکی میگویند.
شما ظهر غذا میخوری و بعد چیزی نمیخوری تا اذان مغرب. با این حرفهای مادرم دلم آرام گرفت و با خیال راحت غذا خوردم. هنگام افطار دور سفرهای که همه اقوام و حتی چندتا از همسایهها جمع بودند، پدربزرگم من را کنار خود نشاند و به همه میهمانها گفت: امروز امینا... برای اولینبار روزه «چغوکی» گرفته است.
برایش صلوات بفرستید. بعد هم هدیهای به من داد. برای آنکه سحرها خواب نمانم، مادرم گفته بود وقت خواب، سوره حمد را بخوانم و از خدا بخواهم که سحر بیدارم کند. من هم این کار را میکردم. این یکی از روشهایی بود که روزهداران بهویژه بچهها برای خواب نماندن در سحر استفاده میکردند.
علاوه بر روشی که از مادرم برای بیدار شدن در سحرهای ماه رمضان آموخته بودم، صدای طبل سحرخوان پیر محله نیز اجازه خوابیدن به من و هیچکدام از اهالی را نمیداد. سحرخوان قبل از خروسخوان، بر روی پشتبام میرفت و شروع به طبل زدن میکرد.
طبل زدن در هنگام سحر دوبار انجام میشد؛ نواختن طبل اول برای این بود که اهالی بیدار شوند و سحری بخورند. بعد از یک ساعت، دوباره صدای طبل بلند میشد. با شنیدن صدای این طبل که معروف به طبل دوم بود، همه میدانستند که دیگر نباید چیزی بخورند. صدای طبل و اشعاری که زمزمه میشد، برای کودکی با سنوسال من خیلی جذاب بود.
یک روز به دیدن پیرمرد سحرخوان محله رفتم و از او خواستم که اجازه بدهد همراه او طبل بزنم. اول قبول نمیکرد و میگفت: اگر طبل زدن را دیرتر یا زودتر شروع کنی، گناه همه آنهایی که روزهشان باطل شده، به گردن توست، اما وقتی اصرار من را دید، قبول کرد که مرا به شاگردی بپذیرد. آن زمان هشتساله بودم.
قبل از اینکه سحرخوان بیدار شود، به در خانهاش میرفتم و بعد به همراه او روی پشتبام میرفتم و گاهی هم در کوچه و خیابان طبل میزدم. خیلی به خودم افتخار میکرد. چند تا از بچههای ده به من حسودی میکردند و پدرانشان را فرستاده بودند سراغ سحرخوان تا آنها را به شاگردی قبول کند.
یکی از این بچهها پسر کدخدا بود که حتی برای راضی کردن سحرخوان، پولی را هم وعده داده بود، اما پیرمرد قبول نکرده بود. من که دیدم مدعی و رقیب پیدا کردهام، بیشتر هوای سحرخوان پیر محله را داشتم. طبلش را تمیز میکردم و گاهیوقتها کارهای خردوریزش را هم انجام میدادم.
در نُهسالگی طبل زدن را خوب آموخته بودم. یک شب که برای سحرخوانی به خانه سحرخوان رفتم، متوجه شدم بهشدت تب کرده است و توان حرکت ندارد. مرا که دید، گفت: امینا...! طبلت را بردار و برو بالای بام. امشب باید خودت بهتنهایی سحرخوانی کنی. بلدی که چهکار کنی؟ با سر به سوالش پاسخ مثبت دادم.
روی پشتبام رفتم و شروع به طبل زدن کردم. ناگهان یکی از اهالی، من را تنها روی پشتبام دید و با ناراحتی گفت: امینا...! استادت کجاست؟ نکند از پیش خود طبل میزنی؟ هنوز فرصت جواب دادن پیدا نکرده بودم که چند نفر دیگر هم بیرون آمدند و شروع به ایرادگیری کردند.
اول ترسیدم، اما بعد خودم را جمعوجور کردم و گفتم: سرخود نیامدم؛ استاد سحرخوان، مریض است و به دستور او طبل زدن را شروع کردم. اگر باور ندارید، از خودش بپرسید. همه به در خانه سحرخوان ده آمدند. با دیدن وضعیت او و تایید حرفهای من توسط سحرخوان پیر محله، اهالی با شرمندگی به خانهشان برگشتند. بعد از این ماجرا دیگر اهالی من را بهعنوان سحرخوان پذیرفتند و بعد از آن بیشتر مواقع بهتنهایی روی بام میرفتم و طبل میزدم و تا امروز این کار را ادامه دادهام.
یکی از مراسم خاصی که هر ماه رمضان در شهر مشهد اجرا میشد، توپ در کردن هنگام سحر بود. صدای این توپ به قدری زیاد بود که ما در توس آن را میشنیدیم و با صدایش بیدار میشدیم. محتویات گلوله این توپها طوری بود که صدای خیلی شدیدی داشت، اما به کسی آسیب نمیرساند. فکر میکنم داخل توپ پارچه میگذاشتند، حتی گاهیوقتها من همزمان با شنیدن صدای توپ، طبلزنی را شروع میکردم.
سحرخوان باید به وقت و زمان دقیق سحر آگاه میبود. این شناخت در طول سالها سحرخوانی به روشهای مختلف بهدست میآمد. بهترین روشی که جنبه مستند و شرعی داشت، استفاده از جدول اوقات شرعی بود. بهطور معمول چند روز قبل از شروع ماه رمضان آخوند روستا که پیشنماز مسجد هم بود، برگه اوقات شرعی (سحر و اذان) را که از مرجع تقلید وقت و حوزه علمیه گرفته بود، به سحرخوان محله میداد و با دادن آموزشهای مناسب، از سحرخوان میخواست که بر طبق جدول زمانبندی اوقات شرعی، اهالی را برای سحر بیدار کند.
سحرخوان نیز همین جدول را مبنای کار خود قرار میداد و با روشهایی که خودش آموخته بود، سحرخوانی را شروع میکرد. معروفترین روشی که سحرخوانها برای تعیین وقت سحر بهکار میگرفتند، استفاده از ستارگان و وضعیت آنها در فصلهای مختلف سال بود؛ سحرخوانها با نگاه کردن به خوشه پروین (پرمی) و ستاره شامگاهی و صبحگاهی (زهره) و تشخیص موقعیت آنها میتوانستند زمان دقیق سحر را مشخص کنند.
درصورتی هم که هوا ابری، بارانی و برفی بود، سحرخوانها با استفاده از بلندی و کوتاهی سایهها، زمان سحر را تشخیص میدادند؛ البته این روش کمی سخت بود، اما سحرخوانانِ حرفهای با قرار دادن چند چوب در سایه یک چراغ نفتی، زمان دقیق را معین میکردند.
یکی دیگر از روشهای تشخیص سحر، گوش دادن به صدا و حرکات حیواناتی مانند شغال، کفتار، خروس، سگ و... بود. برخی حیوانات مانند کفتار و شغال بهدلیل تواناییهای بیولوژیکی که دارند، حتی اگر در خانه تاریکی هم زندانی باشند، تغییرات زمانی (سحر) را تشخیص میدهند و سروصدا میکنند.
این روش بیشتر در روستاها استفاده میشد. من نیز در طول این سالها برخی از این روشها را آموخته بودم که البته اکنون بهدلیل کهولت سن، همه آنها را فراموش کردهام. با ورود ساعت و بعدها رادیو تشخیص زمان سحر آسان شد، با این وجود سحرخوانی تا سالهای بعد نیز ادامه یافت و به حرکت و سنتی نمادین تبدیل شده بود.
از ۲۰ سال قبل که رادیو و تلویزیون همهگیر شد و رسم سحرخوانی با طبل از بین رفت، سحرخوانی را از طریق بلندگوی مسجد برای اهالی محله اجرا میکردم. این کار را نیز تا ۵ سال قبل ادامه دادم. بعد از آن بهدلیل سالخوردگی و ناتوانی در رفتن به مسجد، مدتی سحرخوانی را کنار گذاشتم، اما خیلی برایم سخت بود که بعد از این همه سال، این سنت را ترک کنم.
خانواده و پسرم که متوجه دلتنگی من شده بودند، با خرید یک دستگاه پخش و میکروفن و نصب بلندگو برروی پشتبام خانه، کارم را آسان کردند. در چند سال اخیر مراسم سحرخوانی را از داخل خانه اجرا میکنم. همسایهها نیز با مهربانی و صبر خود همکاری میکنند و میگویند که سحرخوانیهای من را دوست دارند. آرزو میکنم تا روزی که زنده هستم، بتوانم این سنتی را که در حال فراموش شدن است، حفظ کنم.
در طول سالها ارتباط با مداحان و شاعران مذهبی، تعداد زیادی از ابیات و اشعار مداحی را حفظ کرده ام و در مراسم مذهبی و چاووشخوانیِ زائران خانه خدا و عتبات میخوانم. خواندن این اشعار تاثیر عمیقی بر روحیهام گذاشته است. هرزمان که برای زائران برگشته از مکه و عتبات، چاووشی میخواندم، خیلی دلم میشکست و آرزو میکردم که در کنار ضریح حضرت علی (ع) چاووشخوانی کنم.
خوشبختانه آرزویم برآورده شد و چند سال قبل که با تعدادی از اهالی محله به نجف و زیارت قبر حضرت علی (ع) رفته بودم، با دیدن بارگاه حضرت امیر (ع) بیاختیار شروع به خواندن اشعار مدحی در وصف حضرت کردم و با همان حال خوش، مشغول زیارت شدم.
حتما شنیدهاید که میگویند هر وقت احساس غرور یا بدبختی شدیدی کردید، به قبرستان بروید. به قول معروف آنجا دیگر آخرش است. من هم با همین نیت و برای رضای خدا، کندن قبر را شروع کردم. اولینبار که قبری را کندم، چند تکهاستخوان سیاه و پوسیده از دل خاک بیرون آمد.
کمی ترسیدم، ولی بیشتر از اینکه بترسم، برای حال زار آنان ناراحت شدم. درون قبر هم خوابیدهام. حس کردن سردی و تاریکی خاک، موجب میشود دنیاطلبی را فراموش کنی. این وضعیت برای افراد دنیادوست، زجرآور است و آنها به همین دلیل از مرگ میترسند، اما اگر ایمان و اعتقاد به آخرت داشته باشی، اطمینان و آرامشت بیشتر میشود.
این حس را باید خودت تجربه کنی تا بفهمی چه میگویم. این تجربه بهخصوص برای آنهایی که فکر میکنند خیلی مهم هستند و اگر نباشند، دنیا زیرورو میشود، واجب و ضروری است. داخل قبر که بخوابی، میفهمی هیچ چیزی نیستی؛ چون سفارش دین اسلام است که هرمسلمان بهتر است چند مرده را بشوید، مردهشویی هم کردم.
شستن مرده از خوابیدن در قبر وحشتناکتر و عبرتآموزتر است. با تجربهای که دارم، میدانم که آدمهای بد با ظاهری وحشتناک و ترسناک میمیرند، اما آدمهای خوب با آرامش و صورت نورانی و بهشکلی که گویی خوابیدهاند، فوت میکنند. آدمهای خوب حتی روز مرگشان هم خاص و خوب است. یک سال همزمان با روز عاشورا خبر آوردند مردی از اهالی روستاهای مجاور فوت کرده است.
بعد از شستن جنازه این مرد، عزاداران حسینی او را بر روی دست بلند کردند و برای دفن بردند. مردن در روز عاشورا و شب شهادت حضرت علی (ع) سعادتی میخواهد که نصیب هرکسی نمیشود. بهعنوان آخرین کلام به جوانان توصیه میکنم حتی برای یکبار هم که شده، وارد قبر بشوند و این مقصد نهایی را برای لحظاتی تجربه کنند.
* این گزارش پنج شنبه، ۱۰ تیر ۹۵ در شماره ۱۵۰ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.