هنگامی که برای گفتوگوی روز پزشک با دکتر حسن بسکابادی وقت مصاحبه میگذارم، دکتر برای مکان گفتوگو بیمارستان محل کارش که بیشترین زمان را در آن میگذراند پیشنهاد میدهد. راستش را بخواهید با آنکه در پاویون بیمارستان قرار مصاحبهمان را گذاشتیم، اما باز هم از استرس کرونا یک لحظه غافل نمیشوم. بسکابادی متخصص کودکان است و مدرک فوق تخصص نوزادان را دارد. ساده و محجوب است. خودمانی صبحتش را شروع میکند و تمایلی ندارد که از فعالیتهای جهادیاش حرفی بزند. با اصرار ما قرار شده بخشی از آنها را با ما و خوانندگان شهرآرامحله در میان بگذارد.
بسکابادی برای اینکه بتواند امروز 181مقاله علمی در مجلات معتبر بینالمللی داشته باشد، هزار و 500بار در مقاله و کتابهای مختلف به نوشتههای او ارجاع داده ودر سامانه علمسنجی بین 151فوق تخصص نوزادان عضو هیئت علمی دانشگاههای کشور رتبه نخست را به خود اختصاص دهد و سالها برگزیده پژوهشی کودکان در دانشگاه علوم پزشکی مشهد باشد و رتبه برتر بورد فوق تخصصی نوزادان را از آن خود کند، راه سختی را طی کرده است. به مناسبت روز پزشک پای صحبتهایش نشستیم تا از فراز و نشیبهایی که در زندگیاش تا رسیدن به این جایگاه پشت سر گذاشته برایمان بگوید.
روستایی که او در زمان کودکیاش در آن متولد و بزرگ شده کمترین امکانات مانند مدرسه را هم نداشته است. روستایی با 15خانوار جمعیت به نام علی زنگی در خراسان جنوبی. او برای اینکه بتواند درس بخواند مجبور بوده از روستایشان تا روستای دیگر را پیاده برود و برگردد اما این تنها مشکلش نبوده است. او در این زمینه میگوید: «قبل از من هیچ کدام از اعضای خانوادهام نه خواهرها و نه برادرهایم درس نخوانده بودند. این موضوع قضیه درس خواندنم را با مشکل روبهرو میکرد. زیرا والدین میگفتند لزومی ندارد که درس بخوانی. بهتر است در کشاورزی کمک کنی. اما معلمهایم واسطه میشدند تا به درس خواندن ادامه دهم.»
«عاقبت او برای خودش کسی میشود.» این جملهای است که معلمهای حسن به پدرش میگفتند و به او یادآوری میکردند که مانع درس خواندن پسرش نشود، زیرا او عاقبت کسی میشود. آنها هنگامی که درس خواندن حسن را میدیدند تشویقش میکردند که درس خواندن را رها نکند. او میگوید: «سطح درسیام یک سر و گردن از همه بچههای کلاس و مدرسه که هیچ، از همه شهرستانمان بالاتر بود. تا زمانی که ابتدایی میخواندم به روستای همجوار میرفتم که 2کیلومتر با روستایمان فاصله داشت. سال چهارم دبستان به دبستان خضری و دشت بیاض رفتم که 10تا12کیلومتر با روستایمان فاصله داشت.»
والدینم میگفتند لزومی ندارد که درس بخوانی. بهتر است در کشاورزی کمک کنی. اما معلمهایم واسطه میشدند تا به درس خواندن ادامه دهم
فاصله 10تا12کیلومتری خضری و دشت بیاض برای پاهای کوچک او توانفرسا بوده است. مسیری که هیچ خودرو عبوری یا حتی موتوری نبود که بتواند برای تردد از آن استفاده کند. حسن کوچک سختی تنهایی را به جان میخرد و در اتاق کوچکی بدون امکانات اولیه زندگی که فقط در حد پناهگاه بوده ساکن میشود. او توضیح میدهد: «در روستای خضری و دشت بیاض اتاق بسیار محقری در کنار صاحبخانه داشتم و از سال چهارم دبستان تنها در آنجا زندگی میکردم. فقط پنجشنبه و جمعهها به خانه برمیگشتم. سختتر اینکه باید جمعهها آخر شب حرکت میکردم تا بتوانم شنبه اول وقت در مدرسه حضور داشته باشم. هر چند جداشدن از خانواده سخت بود و زندگی کردن بهتنهایی سختتر، اما آنکه شب باید حرکت میکردم تا صبح در مدرسه باشم اوج سختی برایم بود. پدرم تا مسافتی همراهیام میکرد و به خاطر کارش برمیگشت به روستایمان و از قسمتی به بعد خودم تنهایی میرفتم.»
در آن زمان مدارس شبانهروزی وجود نداشت تا سرویسی به کودکانی مانند او بدهد. از این بابت نیز بسکابادی دچار مشکلهایی بود. او تعریف میکند: «یکی از مشکلاتی که داشتم برای ناهار و شام بود. کسی نبود هنگامی که از مدرسه برمیگردم ناهاری تهیه کند و از طرفی خودم نمیتوانستم غذایی درست کنم. در آن زمانها هم مانند حالا غذاهای آماده نبود، یا اگر بود در روستای دورافتاده ما نبود. به همین دلیل به اندازه یک هفته نان و ماست برمیداشتم که آن را در طول هفته میخوردم.»
فاصله 10تا12کیلومتری خضری و دشت بیاض برای پاهای کوچک او توانفرسا بوده است. مسیری که هیچ خودرو عبوری یا حتی موتوری نبود که بتواند برای تردد از آن استفاده کند
هنگامی که از رفتوآمدهای بین روستای خودشان و خضری و دشت بیاض میگوید به او میگویم که درحقیقت همین حالا که روز است هم جرئت نمیکنم تنها این مسافت را بروم چه رسد به شب و او با لبخندی پاسخ میدهد: «ترس و هراسی از تنهایی راه رفتن نداشتم. شاید هم در فکر خطر نبودم. بزرگترها زیاد میگفتند نترسیدی حیوانی به تو حمله کند؟ اما به این موضوعها فکر نمیکردم. البته در برخی شبها به دلیل سردی هوا و برف سنگینی که آمده بود پاهایم یخ میزد و در تنهایی گریه میکردم.»
شاید گریه حسن در آن شبهای سرد پاییز و زمستان فقط به خاطر سردی دستها و پاهایش نبوده است. شاید گریههایش بهدلیل دوری از آغوش گرم مادر و خانهشان بوده، شاید هم به خاطر تنهایی در یک دشت بزرگ که تا چشم کار میکرده سیاهی و سکوت بوده است اما این موارد نتوانسته سد راهش شود.
یک درصد از این سختیها برای هر کدام از ما کافی است تا کاری را که شروع کردهایم کنار بگذاریم اما او هیچ وقت از درس خواندن نه دلسرد شده و نه آن را رها کرده است. بسکابادی میگوید: «درس خواندن را پناهگاه خوبی میدانستم که از سختیهای پیرامونم خلاص شوم. با همان سن و سال کم متوجه میشدم بدون درس خواندن آینده روشنی در انتظارم نیست. به همین دلیل تنها راه موفقیت و پایان دادن به سختیهایم درس خواندن است.»
او که در دوران کودکی تمام تصورش از شغل آیندهاش معلمی بوده است در این باره میگوید: «افراد تحصیلکرده یا حتی دیپلم هم در روستا نداشتیم تنها افراد تحصیلکرده اطرافم معلمها بودند. به همین دلیل تصور میکردم شغل آیندهام معلمی است.»
سال اول راهنمایی برای تحصیل به مشهد میآید و یک سال را در خانه برادرش میگذراند. مشکلات و سختیهایی که بوده، سبب میشود تا او به روستای خضری و دشت بیاض برگردد. بسکابادی میگوید: «هنگامی که در مشهد بودم تمام تلاشم را میکردم که بهترین نمرهها را داشته باشم اما سختیهای زندگی در خضری و دشت بیاض را به مشهد و امکاناتش ترجیح دادم.»
او برمیگردد و به همراه چند نفر نوجوان دیگر خانهای در روستا میگیرند. در مدت تحصیلش همواره شاگرد اول بوده و در پایان دوره راهنمایی معدل 25/19 که بالاترین نمره کل شهرستان بود را به دست آورده است.
خیلی از ما سال سوم راهنمایی را به خاطر هفته مشاغلش به خوبی به خاطر داریم. حسن هم آن هفته را به یاد دارد و اولین جرقههای کار آیندهاش در همین دید و بازدیدها زده میشود. او آن روز خاص را خوب به خاطر دارد و تعریف میکند: «برای بازدید از درمانگاهی رفته بودیم و پزشک مستقر در آنجا نشسته بود و داشت درباره بهداشت صحبت میکرد. بلند شدم و از آن پزشک درباره وسایل و نحوه کارکردشان پرسیدم. ناظممان خطاب به پزشک گفت این دانشآموز زرنگ است و میخواهد در آینده پزشک شود. او هم توضیحات کاملی داد.»
این اولین گرایی بود که برای شغل آیندهاش از طرف اطرافیان دریافت میکند.
یک بار دیگر حسن برای تحصیل به مشهد و خانه برادرش برمیگردد. این بار او سال اول دبیرستان بوده و تجربه دفعه قبل را هم با خودش داشته است. بسکابادی میگوید: «مسیر بسیار طولانی قلعه خیابان تا پنجراه پایین خیابان (دبیرستان توحید) باعث میشد که ظهرها در پارکهای اطراف و گاهی در مدرسه بمانم. سال سوم دبیرستان بودم که یکی از دبیرانم که بسیار مهربان بود کمک بزرگی به من کرد. او خانه سرایداری را در مدرسهای برایم تهیه کرد. البته به همراه چند نفر دیگر از بچهها که آنها هم شهرستانی بودند.»
از استقرارش در مدرسه به عنوان بزرگترین فرصت برای تحصیلش یاد میکند و میگوید: «این خانه با تمام مشکلاتی که داشت باز هم فرصتی بود تا بتوانم درس بخوانم. مسیر رفت و آمدم به دبیرستان بسیار کمتر شد و این اتفاق خوبی بود.»
بسکابادی در تابستانهای دوره دبیرستان در سختترین شرایط کار کرده تا خرج تحصیلش را جمع کند. این کار کردن را حتی در دوره دانشجویی هم ادامه داده است. برای کنکور نه کلاسی میرود و نه تستی میزند فقط کتابهایش را میخواند و سرجلسه کنکور حاضر میشود. او تعریف میکند: «با آنکه ریاضیام خوب بود، اما همه دبیرانم توصیه کردند به رشته تجربی بروم و برای ادامه تحصیل پزشکی بخوانم. توصیههای آنها سبب شد تا زمان کنکور در رشته پزشکی شرکت کنم. در سال 67کنکور دادم و رتبهام 286شد.»
اول سال دانشکده برای او سختترین سال درسیاش بوده است. هزینهها از یک سو و اینکه خودش را به سطح سایر دانشجویان برساند از سوی دیگر آن روزها را برایش سخت کرده بود. بسکابادی میگوید: «برای تهیه کتابها مشکل داشتم، زیرا اعضای خانواده حمایت مالی نمیکردند. بنابراین کار میکردم. از سویی سطح برخی دانشجویان از من بالاتر بود و باید خودم را در درسهایی مانند زبان به آنها میرساندم. اینها همه تنها در سایه تلاش برایم دستیافتنی شد.»
یکی دیگر از مشکلات او نداشتن خوابگاه بوده که باز هم معلم دبیرستانش آقای رضائیان به داد او میرسد و برایش کارهای استقرار در خوابگاه را درست میکند. بسکابادی بیان میکند:«چون از مشهد شرکت کرده بودم شهرستانی محسوب نمیشدم. برای همین خوابگاه به من تعلق نمیگرفت. آقای رضائیان بعد از کلی دوندگی برایم خوابگاه را جور کرد و توانستم آنجا اقامت کنم.» او در سال سوم دانشکده با همسرش که دانشجوی رشته الهیات بوده ازدواج میکند.
برای تهیه کتابها مشکل داشتم، زیرا اعضای خانواده حمایت مالی نمیکردند. بنابراین کار میکردم
بعد از دوره 7ساله پزشکی تخصص کودکان قبول میشود و بعد از آن هم دوره فوق تخصص نوزادان پذیرفته میشود. در مدت تحصیل به فعالیتهای فرهنگی هم میپردازد. به قول خودش او از قشر ضعیف و زحمتکش جامعه آمده بود و به خودش قول داده که اگر روزی پزشک شود به قشر محروم جامعه خدمت کند. بسکابادی در حال حاضر علاوه بر نقش بارز در آموزش دانشجویان به ویژه متخصصان اطفال و فوقتخصصان نوزادان سعی میکند در مناطق محروم نیز خدمت کند از اینرو برخی روزهای سال چند روزی برای درمان به روستای زادگاهش میرود. محل استقرارش در امامزادهای نزدیک روستایشان است که دستهها و هیئتهای سایر روستاهای نزدیک برای عزاداری یا سایر مراسمها در آن جمع میشوند.
صحبت از علم و کار میشود. او 181مقاله علمی در مجلات معتبر بینالمللی دارد، هزار و 500بار در مقاله و کتابهای مختلف به نوشتههای او ارجاع داده شده است، در سامانه علم سنجی بین 151فوق تخصص نوزادان عضو هیئت علمی دانشگاههای کشور رتبه نخست را دارد، سالها برگزیده پژوهشی کودکان در دانشگاه علوم پزشکی مشهد است. رتبه برتر بورد فوق تخصصی نوزادان را دارد و هم اکنون استاد تمام دانشگاه است. هنگامی که درباره این عنوانها با او صحبت میکنیم میگوید:« هر کاری نیاز به سختکوشی دارد و به غیر از آن به دست نمیآید. برای اینکه بتوانم به این جایگاه دست پیدا کنم باید مطالعه زیادی داشته باشم.» او به خنده میگوید:«از دانشجویانم بیشتر مطالعه میکنم.»
بسکابادی به نکتهای اشاره میکند که برایم جای سؤال است. مگر دانشجویان امروز کمتر مطالعه میکنند؟ او در پاسخ به پرسشم میگوید: «برخی دانشجویان حال حاضر بسیار کم مطالعه میکنند دانشجویان حال حاضر به دلیل پیشرفت تکنولوژی بسیار راحت علم را به دست میآورند. به عبارتی سختکوشی دانشجویان قدیم را برای بهدست آوردن علم ندارند. بیشتر به دنبال شهرت هستند تا وجدان کاری. به طور دقیق برعکس آنچه در نسل ما مرسوم بود. ما و همنسلهای ما برای خدمت و از سر وجدان کاری طبابت را انتخاب کردیم اما امروز بیشتر شهرت و نام برای جوانان چه در رشته پزشکی و چه سایر رشتهها مهم است. بهجرئت میتوانم بگویم آنهایی که به عشق شهرت قدم در این رشته میگذارند اشتباه میکنند زیرا در پزشکی راه طولانی و خستهکنندهای پیش روی آنهاست که میتواند سبب دلزدگیشان شود.»
او که از سال 88فعالیتهای جهادیاش را شروع کرده میگوید: «سال 88بود که به حسینیه خراسانیها در کربلا رفتم. آنجا امکان اسکان 5هزار نفر وجود دارد. من هم در آنجا همه نوع بیمار را ویزیت میکردم و کارم انحصار به نوزادان نداشت. سالهای بعد به همراه بسیج دانشگاه و سه پزشک دیگر به کربلا و نجف اعزام شدم. آنجا هم از بیماران عراقی میآمدند و هم ایرانیها. حجم کار بسیار زیاد بود به طور میانگین ما سه نفر، روزی 150بیمار را ویزیت میکردیم. در سالهای بعد به همراه آستان قدس و هلال احمر به عراق اعزام شدم. گاهی یک بار و گاه دوبار در سال برای درمان به این مناطق میرفتم.»
او 4دوره در نجف،6دوره در کربلا و دو دوره نیز در مسجد کوفه خدمت کرده است.
بسیار تمایل دارد که بتواند در اردوهای جهادی شرکت کند، اما باید هنگام هر رفتنی برای خودش در دانشگاه جانشین تعیین کند. از سویی مدت طولانی اقامت در عراق سبب میشود نتواند به سایر آموزشهایش برسد. بسکابادی میگوید:« سال قبل به همراه تیم هلال احمر 22روز در نجف بودیم. یک گروه پزشکی متخصص. در درمانگاه همه بیماران کودک را به من ارجاع میدادند. این برایم بسیار خوب است، اما به همکار جانشینم فشار کاری زیادی وارد میشود و دانشگاه کمی سخت موافقت میکند. از سویی برای کارهای علمیام هم نیاز به مطالعه و نوشتن دارم. با این حال تا جایی که بتوانم در این مکانها حضور پیدا میکنم و به طبابت میپردازم».
یکی از مکانهایی که برای فعالیت جهادی در آن مستقر میشوند مسجد کوفه است.جایی که هر چند حجم کارش زیاد است حال و هوای دیگری دارد. تمام این سختیهای کار به آن لحظههایی که او نگاهی به حرم حضرت علی(ع) میاندازد، میارزد. به آن زمانیهایی که مادر و پدری نگران از اینکه فرزندشان دردی به جانش افتاده، اما بعد از ویزیت کردن و اطمینان خاطر، فرد با لبی خندان با آنکه زبان همدیگر را نمیفهمند از او تشکر میکند. تمام سختیهای کارش را با زیارت کربلا و کاظمین از یاد میبرد و با کولهباری از انرژی به کشور و شهرش بازمیگردد. بسکابادی میگوید: «روزها کار میکنیم اما همان زیارت چند ساعت از کربلا و ... تمام این خستگیها را میبرد. جلایی به روح و تنم میدهد. آنقدر شارژ هستم که میتوانم یک تنه 100بیمار را ویزیت کنم. باصفاترین و معنویترین قسمت سفر به عتبات، پیادهروی بین نجف وکربلاست که پر از صحنههای باصفا و حس وفاداری است. بیشترین غربتی که در عراق احساس میشود در سامراست که خانه امام زمان(عج) هنوز امنیت ندارد.»
همکاری بسکابادی در مسجد کوفه با سایر پزشکان از جمله عراقیها دوستیهای عمیقی را بینشان شکل داده است. این پزشک جهادگر میگوید: «در مسجد کوفه زمانهایی که بیمار نداشتم و استراحتم بود با پزشکان عراقی ارتباط برقرار میکردم. آنها اطلاعات کمی داشتند. با تحقیقاتی که انجام دادم متوجه شدم تنها یک نفر در شهر کوفه فوق تخصص نوزادان دارد. در صحبتهایی که داشتیم به پزشکان همکار در مسجد کوفه گفتم چه راههایی برای ادامه تحصیلشان وجود دارد. در حال حاضر برخی از آنها در مشهد درس میخوانند. این ارتباط دوستانه و خیرخواهانه است که میتواند مسیر راه را برای دیگران هموار کند.»
دکتر جهادگر محله رضاشهر در شهرهای مختلف کشورمان از شهر زلزلهزده بم گرفته تا شهرستانهایی مانند قاین، تایباد و ایرانشهر هم خدمات ارائه داده است. او میگوید:«تلاش میکنم تا در برنامههای جهادی آستان قدس و بسیج دانشگاه شرکت کنم. در چندین اردوی جهادی به خواف، سرخس، تربتجام، اردکان، میامی و چند برنامه در مشهد هم به منطقههایی مانند جاده توس و خواجه ربیع اعزام شدهام.» او در زلزله بم جزو اولین گروههایی بوده که به منطقه رسیده و شدت وخامت اوضاع را به چشم دیده است. بسکابادی تعریف میکند: «به همراه گروه پزشکی صبح روز بعد از حادثه آنجا بودیم. هیچ چیز وجود نداشت. کانتینری که تقریبا سالم مانده بود را سرپا کردیم تا بیماران را آنجا درمان کنیم.»
بسکابادی در زمان تحصیل در دانشگاه ازدواج میکند. او بارها از همراهی همسرش در این سالها در لابهلای مصاحبه میگوید و توضیح میدهد:«اگر فداکاریها و ایثار همسرم نبود نمیتوانستم در این سالها درس و کارم را پیش ببرم.»
دکتر یک پسر و دختر دارد، اما پسرش چندان میل و رغبتی به پزشکی ندارد. به گفته خودش شاید چون سختیهای کار او را دیده نمیخواهد این رنج را دوباره تجربه کند. دکتر جهادگر محله رضاشهر میگوید:«یکی از فرزندانم زیست مولکولی میخواند و فرزند دیگر تا حدودی علاقهمند پزشکی است. زمانی که در منزل هستم مشغول خواندن مقاله یا نوشتن هستم. یادم میآید به دخترم گفته بودند تصویری از پدرت بکش. او هم یک رایانه کشیده بود که سرم از پشت آن دیده میشد.»