بیشک صنایعدستی کشور ما باید قدردان کسانی باشد که عمر خود را در راه ترویج و آموزش هنرشان صرف کردند. بیبی شاهحسینی ازجمله کسانی است که قرارگرفتن توس درزمره مراکز قالیبافی، حاصل تلاش این بانو و همسرش بوده است. آنها در سالهای گذشته، چندین کارگاه قالیبافی در روستای ماریون و محله فردوسی ایجاد کرده و به ۲۰۰ دختر و پسر آموزش داده و آنها را استخدام کردهاند.
در آن سالها که قالیبافی بهشکل سنتی و با نقشهخوانی صورت میگرفته است، بیبیشاهحسینی درمیانه کارگاه میایستاده و ضمن نظارت بر کار کارآموزان، بیقفه میخوانده: «سالان ایکیسین، بیرین گدن»؛ «سر اول، تا به جا، بیا برو» «پیش رِ پیش آمد، رو کور» که همگی نوعی نقشهخوانی به زبانهای ترکی، فارسی و کرمانی است.
بیبی ربابه تقویشاندیزی معروف به «بیبی شاهحسینی» تابلوفرشهای زیبایی نیز از تمثال فردوسی و اشعار شاهنامه خلق کرده است که بهخوبی میتواند معرف صنایع دستی توس باشد و جای خالی سوغات توس درمیان صنایع دستی را پر کند.
بیبیربابه تقویشاندیزی از هفتسالگی با تاروپود قالی آشنا شده و پای دار قالی رشد کرده است. او با استعداد بینظیری که دارد، خیلی زود در قالیبافی پیشرفت کرده و درحالیکه ۱۶سال بیشتر ندارد، بهعنوان مربی قالیبافی به کارگاهی در «رزوان» دعوت به کار میشود.
وی پساز ازدواج بههمراه همسرش حاجشاهحسینی به روستای «ماریون» میرود و با دایرکردن کارگاهی در این روستا کارآفرین شده و ۱۶ سال از عمرش را صرف آموزش هنر قالیبافی به دختران و پسران ماریون میکند. با آغاز جنگ و قطع صادرات فرش، بیبی و همسرش حدود چهارسال بیکار میشوند تا اینکه در محله فردوسی به فکر راهاندازی مجدد کارگاه و آموزش هنر قالیبافی اینبار به دختران محله فردوسی میافتند.
بیبیربابه که درمیان اهالی به «بیبیشاهحسینی» معروف است، تا حدود شصتسالگی را پای دار قالی سپری میکند و در این مدت موفقبه پرورش ۲۰۰شاگرد میشود.
هفتساله بودم. آن زمان مدرسه زیاد نبود. معمولا بچهها به این سن که میرسیدند، توسط پدر و مادرها جایی میرفتندتا هنری بیاموزند. پدرم هم دست من و خواهرم را گرفت و برای آموزش قالیبافی به کارخانهای به نام «عبایی» برد. آنجا ما را دوساله اجاره کردند و روزی یکقِران به ما میدادند. بعد که کمی پیشرفت کردیم، حقوقمان شد روزی دو قِران.
ذهنم قوی بود و زود یاد میگرفتم. نُهساله بودم که با خانواده به مشهد آمدیم و در عشرتآباد ساکن شدیم. در خانه قالیبافی را پی گرفتیم تا اینکه در شانزدهسالگی، کارخانهای در «رزوان» به نام «قریشی» برای آموزش قالیبافی به هنرجویان از من و خواهرم دعوت کرد.
در همان کارخانه با همسرم آشنا شدم. درواقع ما سه خواهر بودیم که هر سه جاری شدیم! دو خواهرم ازدواج کرده بودند و مرا هم دادند به برادر سوم. بعداز ازدواج در عشرتآباد ساکن شدیم. دو تا بچه داشتیم که تصمیم گرفتیم به ماریون برویم و در آنجا کارگاه قالیبافی دایر کنیم؛ آخر در شهر، کارگر کم بود؛ بنابراین ما با هدف کارآفرینی و پیشرفت در کار به ماریون رفتیم و آنجا دار قالی برپا کردیم.
هیچیک از اهالی روستای ماریون قالیبافی بلد نبودند. ما کارمان را با حدود ۱۴شاگرد آغاز کردیم. اوایل هم به آنها آموزش میدادیم هم مزد! البته مزدشان کم بود؛ همان اول تا دوسال مزدشان را تعیین کردیم و بعد بهمرور افزایش میدادیم. مزد از ۳تومان شروع میشد و وقتی میتوانستند یک گل قالی را ببافند، حقوقشان به ۱۶تومان میرسید.
کمکم تعداد شاگردانمان به ۲۳ نفر رسید. حاجآقا وسیله از شهر تهیه میکرد، نخ و دستگاه و دفچه و.. من هم کارخانه را اداره میکردم و روی سر شاگردها بودم. آرزو داشتم یک روز من هم مثل بقیه خانمها فرصت کنم بروم لب جوی و ظرف بشویم، اما متأسفانه اصلا فرصت نبود. من ۱۰بچه داشتم و ۲۳کارگر. تمام وقتم در کارگاه میگذشت.
یک بار که حامله بودم، برای بستن دار رفتم بالای نردبان و با نردبان افتادم پایین، ولی شکر خدا آسیبی به بچه نرسید. خدا به من توانایی داده بود که تخمی در ماریون بپاشم و مردم استفاده کنند. درآمد حاصل از فروش هر قالی را بین تونبافان، نخبافان، پول کارگر، نخ کنجکردن و... تقسیم میکردیم. هنوز برخی بچهها و مردم ماریون میآیند و از من تشکر میکنند، اما من میگویم فقط لطف خدا بود.
از صبح که میرفتم کارگاه تا شب، یکسره نقشه میخواندم و بچهها که چهارنفر چهارنفر پای یک دار نشسته بودند، تند و تند میبافتند. نقشهها باید آهنگین خوانده میشد. من سه مدل نقشهخوانی بلد بودم که به سه زبان مختلف ترکی، فارسی و کرمانی بود. اینها را پشت سر هم میخواندم.
ترکی: «سالان ایکیسین، بیرین گدن»، فارسی: «سر اول، تا به جا، بیا برو»، کرمانی: «پیش رِ پیش آمد، رو کور» بعد رنگها را میخواندم؛ «۱۲ تا لاجورد بچین» و... گاهی خودم نقشه جدید طراحی میکردم و رنگها را تغییر میدادم. الان دیگر نقشهها کامپیوتری شده و نیازی به نقشهخوان نیست. هر کس که قدری سواد داشته باشد، میتواند خودش بدون نیاز به نقشهخوان ببافد. اما در نقشهخوانی سنتی بدون نقشهخوان کسی نمیتوانست ببافد.
بچهها روزهای اولی که دستهایشان را روی تون میکشیدند، پوستپوست میشد. به آنها میگفتم همه دستهایتان را حنا کنید تا پوستتان زمخت شود. همچنین به آنها تأکید میکردم که لباسهایتان تمیز باشد و حمام بروید. حتی آنها روزهای اول که میآمدند، سلام و خداحافظی نمیکردند.
بهشان میگفتم به هم سلام و موقع رفتن، خداحافظی کنید. خلاصه اینکه کارگاه فقط آموزش قالیبافی نبود و کلاس آموزش فرهنگ هم بود. من هم معلم بودم و هم اوستا. رعایت نظافت محیط کارگاه باعث شد خداراشکر، حتی یک مورد سل یا بیماری دیگر در تمام این ۵۰سال اتفاق نیفتد.
همه بچههای کارگاه مثل بچههای خودم بودند. کلا زندگی ما دراختیار آنها بود. صبح میپرسیدم هرکس صبحانه نخورده برود از تغار برای خودش نان بردارد. خیک ماست را هم همه میدانستند کجاست. هر کس هر زمان چیزی میخواست، میرفت و برمیداشت. من اینقدر با بچهها خوب بودم که یک بار که میخواستم بروم، میگفتند اگر شما بروید ما هم کارگاه نمیآییم؛ ما با حاجآقا نمیتوانیم کار کنیم.
بچهام تا دم مرگ میرفت نمیگذاشتند بروم. میگفتند فردا برگرد وگرنه نمیآییم. هیچوقت بچهها را دعوا نمیکردم، اما زیاد هم با آنها شوخی نمیکردم تا حساب ببرند و به حرفم گوش کنند. آخر اگر بالاسرشان نبودم، کار نمیکردند. به محض اینکه از کارخانه میآمدم بیرون، پشتشان را به دار و شروع به حرفزدن میکردند.
ادا درمیآوردند و میخندیدند. یک پسر چادر سر میکرد و ادا درمیآورد. من بیرون میدیدم و میخندیدم. بعد اخم میکردم میرفتم داخل و میگفتم برای چه از پشت دار بلند شدید؟ بنشینید و کار کنید.
دختر و پسرهای معمولا هفتساله و حتی کوچکتر برای کار میآمدند و ما حدود ۱۵سال با هم بودیم. من مواظب ارتباط بین بچهها و بهخصوص دخترها و پسرها بودم. اما وقتی بزرگ شدند، دیگر ارتباط بیشتر از این دختر و پسر پیش هم خوب نبود؛ از آن سو نمیشد کارگری را که ۱۶سال کار کرده، بیدلیل اخراج کرد.
به همین دلیل دستگاه پسرها را بردم و در خانههایشان گذاشتم. آن زمان ما بیمه نمیدادیم؛ اصلا رسم نبود. اما تاجاییکه میشد هوای کارگرها را داشتیم. عیدی برایشان میگرفتم. معمولا نوروز برای دخترها چادر نماز و برای پسرها شلوار و پیراهن میگرفتم. ماه رمضان هم بستهای به آنها میدادیم. بعضی از بچهها از روی عیدیهایشان حساب میکردند که چند سال پیش ما بودند.
کارمان روی غلتک افتاده بود؛ حتی از خارج هم سفارش میگرفتیم. ازطریق همین قالیبافی توانستیم خانهای در شهر، ماشین، زمین و باغ بخریم. ۵۰۰متر زمین هم در اسلامیه خریدیم. اما جنگ که شروع شد، خرید و فروش قالی کم و صادرات متوقف شد. قالیهایی که قبلا ۱۲هزارتومان میفروختیم، ناگهان شد ۶ هزار تومان.
ما هم ورشکست شدیم. خدا داد و خدا هم گرفت. شاگردها رفتند و ما هم آمدیم در اسلامیه (محله فردوسی امروز) ساکن شدیم و الان ۳۳سال میشود که ساکن اینجا هستیم. چهارسال اول بیکار بودیم و در این مدت هرچه را جمع کرده بودیم، فروختیم و خوردیم.
بعداز چهارسال دیدیم هنر دیگری نداریم؛ بنابراین یک اتاقمان را تبدیل به کارگاه کردیم، دو تا دستگاه گذاشتیم و دوباره کار قالیبافی را شروع کردیم. چند نفر از دختران توس برای آموزش قالیبافی آمدند، کمکم دوباره تعداد دختران متقاضی زیاد شد و کار در محله فردوسی هم رونق گرفت.
هرگاه صحبت از تعریف سوغاتی برای توس میشد، همواره تابلوفرشی از فردوسی، شاهنامه و شخصیتهای آن به ذهنمان میآمد، اما اینکه چطور بتوان طرح آن را پیاده کرد، کمی برایمان مشکل بود؛ تا اینکه تابلوفرشی از فردوسی و شاهنامه را کنج صندوق قدیمی بیبیشاهحسینی یافتیم. بیبی این تابلوفرشها را بههمراه همسرش سالها قبل و با شیوه نقشههای سنتی بافته است. البته خودش امروز از آنها راضی نیست و میگوید «چشمها را خوب درنیاوردم.»
با پیشرفت نقشههای قالی، دختر بیبی که هنرش را از پدر و مادر به ارث برده، تابلوفرشی نفیس با طرحی کامپیوتری از فردوسی و شاهنامه نقش زده است که بهخوبی میتواند الگوی سوغات توس باشد و بانوان توس را برای تولید انبوه چنین تابلوفرشهایی آموزش دهد؛ کاری که بیبی که امروز حدود ۷۲سال دارد، بهعهده دخترش گذاشته و میگوید: من قالیبافی را دوست دارم و هنوز هم میتوانم به بانوان اینجا آموزش دهم، اما هم شیوه آموزش من، قدیمی است و کامپیوتری را نمیدانم، هم عمل قلب باز کردهام و فرزندانم دیگر اجازه نمیدهند کار کنم. اما دخترم درصورت تمایل میتواند به بانوان متقاضی آموزش دهد.
در حال حاضر خانواده شاهحسینی قصد دارند تابلوفرش نفیسی از فردوسی و شاهنامه را به «ثابت» سرمایهگذار و به قول بیبی «کسی که آمده فردوسی را آباد کند»، تقدیم کنند.
آن زمان، ساعت کار این طور بود که بچهها از ساعت۷ صبح میآمدند و ۱۲میرفتند و ۱:۳۰ دوباره میآمدند تا حدود ساعت۴. یک روز که در کارگاه بودم، دو تا از بزرگترهای ماریون آمدند و گفتند بچههای ما سه ساعت باید در روز استراحت داشته باشند، یک ساعت برای ناهار و دو ساعت خواب.
من گفتم در زاک و شهر هم، قالیبافی است؛ بروید سوال کنید؛ هرطور قانون بود، ما هم همان را رعایت میکنیم. گفتند نه! ما به کسی کاری نداریم، شما باید به بچههای ما استراحت بدهید. یا این کار را میکنید یا نمیگذاریم بچهها بیایند سر کار. آن زمان حاجآقا نبود. بچهها را بلند کردند و بردند. گفتم «اگر حاجآقا میبود، شیرین میکاشتید، اما حالا که با زن گرفتید، ارزن کمترید.»
این را که گفتم، بهشان برخورد و رفتند. تا صبح بچه یکی از این دو نفر که آمده بود مریض شد؛ دیگری هم سه تا از گوسفندانش هلاک شد. من نفرین نکرده بودم، ولی دلم شکست. صبح روز بعد، آن دو نفر، اول دختران خودشان را فرستادند کارگاه و بعد هم یکییکی در خانه شاگردها فرستاده و سفارش کرده بودند دختر و پسرها را بفرستید سرِ کار و دل سید را نشکنید.
یک روز دوتا از پسرها با هم دعوایشان شده بود و شروع کرده بودند به پرتکردن چاقو به سمت هم. حاجآقا هم مثل اکثر مواقع نبود. من بالا بودم و بچه شیر میدادم. صدایم کردند که بیبی بیا که عباس و محمد دعوا میکنند. از بالا دیدم که آنها بهسمت هم چاقو پرت میکنند؛ خیلی ترسیدم که مبادا به بچهها بخورد.
صدایم را بلند کردم که بنشینید پشت دستگاه. بچهها هم رفتند سر جایشان نشستند. پرسیدم چه کسی اول شروع کرد؟ گفتند محمد. من هم یکی زدم پشت گردن محمد. گفتم: نگفتید یک وقت بخورد توی سر بقیه چه اتفاقی میافتد؟ حاجآقا عصر آمد. گفتم:همه را گذاشتی روی سر من و رفتی! من دستتنهایم، هم بچههای خودم و هم بچههای کارگاه.
آقا هم عصبانی شد و رفت و باز محمد را زد. او هم بهش برخورد و گریه کرد و رفت خانه به مادرش گفت: بیبی و اوستا من را قربانی کردند. هر دو من را زدند. مادرش فردا آمد و در را باز کرد و گفت:ای ناسید! اسمتان را گذاشتهاید سید و پسر ما را قربانی میکنید؟ خلاصه هرچه دلش خواست فحش داد.
آقای خدابیامرزم به من گفته بود: هرکس به تو حرف بد زد، در را ببند. وقتی در را ببندی، هر چه بگوید درون یقه خودش میافتد و شرمنده میشود. من هم به یاد حرف پدرم، جوابی ندادم. فقط وقتی داشت میرفت، گفتم اگر من سیدم که جدم جوابت را میدهد؛ اگر هم نیستم که... این را که گفتم، عصبانی شد و رفت.
از قضا همان شب حال محمد بد میشود و او را به دکتر برده و بهمدت یک ماه در بیمارستان بستری میکنند. مادر محمد بعداز یک ماه با خودش میگوید بهخاطر اینکه من به سید خدا حرف بد زدم، این بلا سر پسرم آمد. توبه میکند و از خدا میخواهد پسرش خوب شود و او هم درعوض یک ماه نوکری بیبی را بکند.
من از ماجرا بیخبر بودم تا اینکه یک روز آمد و گفت: بچهام مال تو؛ هرکار خواستی ازش بخواه؛ اصلا غلام تو. یک ماه مجانی برایت کار میکند. اگر میخواهی، آفتابه پر کند برایت بیاورد و حیاطت را جارو کند. برایت آب بیاورد. گفتم: من نوکر بچههای شما هستم. واقعا هم همینطور بود. نخ برایشان باز میکردم، تونشان را میبردم، تخته را بالا و پایین میکردم، آب میخواستند برایشان میآوردم و خلاصه بهاندازه سپنج استراحت نداشتم. خندید و رویم را بوسید و رفت.