مهربانی مادر و همسرشهیدان مهربان
تلاشی که یک مادر برای به ثمر رساندن فرزندانش دارد ستودنی است و در گوشه وکنار شهرمان کم نیستند شیرزنانی که سالهاست نقش مادرانی دلسوز و همسرانی فداکار را به دوش میکشند. مادرانی که والاترین مقام و جایگاه را دارند و مصداق بارز ایثار و از خودگذشتگی هستند و به خاطر اینکه بهشت زیر پایشان است، پای همه خوب و بدهای زندگی میایستند.
انسانهای بینظیری که بزرگترین رسالت آنها در زندگی عشق ورزیدن به فرزندانشان است. شهرآرامحله نیز در این هفته که گرامیداشت مادران و زنان کشورمان است، پای درد و دلهای مادری در محله کلاهدوز نشسته است که با از دست دادن ۳ عضو خانوادهاش کمر خم نکرده و صدای خندههایش هنوز هم امیدبخش دیگر فرزندانش است.
زهرا فرزانه، مادری است که از ۵ فرزندش دو پسر و یک دختر باقی مانده است و این مادر تنها دلش میخواهد آرامش نصیب زندگی آنها شود. به گفته اهالی محل، اکنون سالهای زیادی است که خانهاش وقف امور خیریه، برگزاری کلاسهای قرآنی و مجالس ائمه اطهار (ع) شده است و خانم فرزانه با روی خوش و صبر فراوان پذیرای مهمانان است.
وارد خیابان مجد که میشویم کوچهای را میبینیم که به نام «شهید محمدابراهیم مهربان» نامگذاری شده است. یکی از همسایهها ما را برای رسیدن به خانه شهید راهنمایی میکند. از پلههای ورودی که بالا میرویم بعد از در اصلی وارد فضای خانه میشویم. حال و هوای فضای خانه بهگونهای است که حس خاصی را به ما منتقل میکند.
سالن اصلی با پردهای به دو قسمت تقسیم شده است. حتی برای ورود به این سالن هم دو مسیر جدا تعبیه شده است. اطراف خانه با پرچمهای هیئتی و مذهبی تزیین شده و پارچههای بلند و مشکیای دیوارها را پوشانده است.
کنارههای سفیدرنگی در اطراف خانه پهن شده است که حس خانه مادربزرگها را در ذهن تداعی میکند. صاحبخانه به همراه دخترش به سمتمان میآیند و ما را به اتاقی دعوت میکنند که دو عکس بزرگ از شهیدان این خانه روی دیوار آن نصب شده است.
نخستین ضربه
خط و خطوط روی پیشانی زن نشان از سختیهای فراوانی میدهد که در طول زندگی پُرمشقتش، اندوه همانند غباری روی چهرهاش نشسته است.
از او میخواهم خودش را معرفی کند و کمی درباره زندگیاش بگوید. او لبخندی میزند و میگوید: متولد سال ۱۳۲۵ هستم. در خانوادهای با ۶ فرزند در روستای اسجیل از توابع گلمکان متولد شدم. مادرم خانهدار و پدرم روحانی بود. ۱۳ سال داشتم که به عقد پسرعموی ۱۸ سالهام، محمدابراهیم مهربان درآمدم.
با یک عذرخواهی حرفش را قطع میکنم و از او میپرسم: اگر دخترعمو و پسرعمو بودید چرا فامیلهایتان فرق میکند؟ میخندد و توضیح میدهد: پدربزرگم ۳ فرزند پسر داشت که همان زمانهای قدیم، زمانی که ثبتاحوال شناسنامه صادر میکرد، هر سه نامهای خانوادگی متفاوتی را انتخاب کردند؛ لیالی، فرزانه و مهربان! به همین دلیل نام خانوادگی من با پسرعمویم تفاوت دارد.
او ادامه میدهد: بعد از عقد به همراه حاجآقا (همسرش را حاجآقا خطاب میکند) برای مراسم عروسی به مشهد آمدیم. خانه پدرشوهرم میدان شهدا بود و منزلی که برای ما گرفته بودند، میدان تقیآباد (میدان شریعتی امروزی) قرار داشت.
از شهدا تا تقیآباد مرا با کالسکه به خانه بخت فرستاند و مهمانها هم با گاریهایشان همراهیمان کردند. (سرش را پایین میاندازد و با دستهایش صورتش را به نشانه خجالت میگیرد) در طول مسیر من از ترس فریاد میکشیدم و گریه میکردم. سالها گذشت و ما صاحب ۴ پسر و یک دختر شدیم. شغل حاجآقا اجاره باغ بود تا میوههایشان را بعد از جمعآوری، بفروشد.
وضعیت اقتصادی بدی نداشتیم تا اینکه انقلاب شد. حاجآقا به همراه دو پسرم، محمدجواد و علی، راهی تظاهرات و راهپیمایی میشدند. علی ۷ سال بیشتر نداشت، اما عکس امام را به دست میگرفت و با شعار «سکوت هر مسلمان، خیانت است به قرآن» در تظاهرات حاضر میشد، تا اینکه در جریان همین رفت و آمدها ناگهان سردرد شدیدی گرفت و پس از ۱۵ روز بستری شدن در بیمارستان قائم، فوت شد.
او سرش را از یادآوری نخستین ضربه زندگیاش پایین میاندازد و ادامه میدهد: آن زمان فاطمه تازه به دنیا آمده بود و به دلیل حالت روحی نامناسبی که داشتم نتوانستم به او خوب شیر بدهم. به همین دلیل کمی بعد او هم بیمار شد و مدتی هم درگیر فاطمه بودیم.
بند دلم پاره شد
این مادر دوستداشتنی بیان میکند: سال ۵۷ بود که حاجآقا برای راهپیمایی به قم رفت و بعد از اینکه برگشت وارد سپاه شد. آن زمان سپاه تازه تشکیل شده بود و ۶ ماه افتخاری نیرو جذب میکرد. یک هفته مانده به سال ۵۹، حاجآقا در آزمون سپاه که در مساجد برگزار میشد، شرکت کرد و روز دوم فروردین نخستین کسی بود که از محله به عنوان پاسدار راهی مبارزه با تجزیهطلبان شد.
محمدجواد هم با وجود اینکه ۱۵ سال بیشتر نداشت، پدرش را در این مسیر همراهی کرد و در سال ۵۹ از طرف بسیج وارد جبهه شد. کمی بعد برای گذراندن دوره سربازی از آنجا برگشت و چندماهی را خدمت کرد و دوباره در سِمَت فرمانده دسته برای جنگ عازم خط مقدم جبهه شد. محمدجواد در سال ۶۰ ازدواج کرد.
از آن زمان دوسال گذشت و شبی بعد از گذراندن یک عملیات سخت با ما تماس گرفت. آن زمان مرسوم بود فردی که از عملیات برمیگشت به دیدن اعضای خانوادهاش میرفت. حالش را که جویا شدم و پرسیدم کی میآیی؟ گفت: «خیلی خوبم؛ اما از آنجایی که عملیات داریم نمیتوانم فعلا برگردم، فقط برایم دعا کنید.» این جمله را که شنیدم بند دلم پاره شد و حدس زدم که قرار است اتفاقی بیفتد. محمدجواد با پدرش هم صحبت کرد، اما به او چیزی نگفت.
گریهام گرفته بود و همسرم مدام مرا را دلداری میداد. به یاد دارم آن زمان عدهای از مردم برای جهادسازندگی گندم درو میکردند. حاجآقا از من خواست به همراه خانواده شهید کاوه برای کمک به جهادسازندگی برویم. ما هم رفتیم، اما تا شب هرچه همه آب خوردند من باوجود تشنگی زیادی که داشتم نتوانستم قطرهای آب بخورم و فقط در دلم برای رزمندهها دعا میکردم.
شب که برگشتیم با عروسم برای خواب به پشتبام رفتیم. لحظهای خوابم برد. در خواب احساس میکردم که دستی پایم را تکان میدهد و صدای محمدجواد را میشنیدم که میگفت: «مادر بیدار شو» چشمهایم را که باز کردم دیدم آسمان آنقدر روشن است که انگار وسط روز است، اما پسرم نبود. عروسم را بیدار کردم و گفتم پاشو که صبح شده است.
او ساعت را نگاه کرد و گفت: «عمهجان هنوز ساعت ۲ نیمه شب است!» بعدها فهمیدم که آنزمان دقیقا همان ساعتی بوده است که محمدجواد در عملیات شهید شده بود. باورم نمیشد! عروسم هم اطرافمان را روشن میدید. بعد از نماز شب دوباره خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم هوا هنوز تاریک است.
صبح روز بعد یکی از همسایهها به خانهمان آمد و گفت: «دیشب چرا خانهتان آنقدر نورانی و روشن بود؟ یک تابوت سبز رنگ هم روی پشتبام خانه شما قرار داشت!»
خانم فرزانه از حس عمیق مادر و فرزندی یاد میکند و با اشاره به اینکه همه احوالات فرزندان به مادران الهام میشود، میگوید: ۳ روز بعد به ما خبر دادند که محمدجواد همان شب در عملیات به شهادت رسیده است و به دلیل محاصره منطقه ازسوی دشمن، جنازهاش روی تپه کلهقندی باقی مانده بوده که ایران توانست منطقه را پس بگیرد و جنازهها را بیآورد. عروسم آن زمان تازه باردار بود و حتی نتوانست این خبرخوش را به پسرم بدهد.
اشک در چشمان مادر جمع میشود، نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: آن زمان شرایط روحی مناسبی نداشتم، زیرا به محمدجواد خیلی وابسته بودم. به اصرار اطرافیان، او را در اسجیل به خاک سپردیم.
زندگی ادامه دارد
پس از آن در بهمن سال ۶۹، حاجآقا برای دفاع از مرز خلیجفارس راهی جنوب کشور شد. مدتی آنجا بود که تماس گرفت و زمانی را مشخص کرد تا در تماس بعدی همه دور هم باشیم و هنگامی که او دوباره تماس گرفت بتواند با خواهر، مادر و فرزندانش صحبت کند.
فردای آن روز تا نیمههای شب بیدار ماندیم و منتظر بودیم که صدایش را بشنویم، اما دیگر از او خبری نشد. ۲۴ روز طاقتفرسا گذشت. گویا اطرافیان چیزهایی میدانستند، اما از ما مخفی میکردند. برای مثال همکلاسیهای دخترم در مدرسه از او جویای احوال پدرش شده بودند و یکی از آنها گفته بود: «پدرت امروز فردا میآید و من و مادرم به دیدنش میآییم!»
روزهای زیادی از جاهای مختلفی پیگیر حال حاجآقا بودیم هرجا هم زنگ میزدیم، میگفتند: «خواسته شما مشهد است!» و قطع میکردند. ما هم اصلا متوجه منظورشان نمیشدیم. سرانجام به ما خبر دادند که حاجآقا شهید شده است و پیکرش را به مشهد میفرستند. اوایل به ما گفتند که حاجآقا در آب جوش سوخته است.
اما زمانی که جنازه را برای دفن تحویل گرفتیم و خواستیم در معراج شهدا کفن او را عوض کنیم یکی از همکارانش به ما گفت که حاجآقا در حمله شیمیایی آمریکا به عراق و بخشهایی از ایران، شیمیایی شده و پس از بستریشدن ۱۱ روز در بیمارستان اهواز و ۱۰ روز در بیمارستان تهران به شهادت رسیده است. روزی که در معراج او را دیدم هیچ وقت فراموش نمیکنم؛ سه نقطه کوچک در صورتش برق میزد که نشانههای شیمیاییشدنش بودند.
او با اشاره به وصیت همسرش بیان میکند: حاجآقا بعد از شهادت پسرم تأکید داشت که در همان روستا و در جوار محمدجواد دفن شود، به همین دلیل من از او نیز دور ماندم. پذیرفتن نبود حاج آقا با توجه به از دست دادن دو پسرم خیلی سخت بود، اما باید قبول میکردم که زندگی ادامه دارد.
خادم افتخاری
خانم فرزانه که کمرش از سختیهای روزگار شکسته است، کمی جابهجا میشود و تعریف میکند: بعد از شهادت حاجآقا، در سال ۷۰ به عنوان خادم افتخاری وارد حرم مطهر رضوی شدم. اوایل مرا قبول نمیکردند، اما آنقدر نذر و نیاز کردم و ختم قرآن برداشتم که بالأخره پذیرفته شدم.
آن زمانها در حرم فقط برای تابستان نیروی کار استخدام میکردند. من هم جزو افرادی بودم که آن موقع استخدام میشدم و پس از گذشت زمان مشخص خروج از کار خورده و دیگر نمیتوانستم در حرم آقا خدمت کنم. به من گفته بودند که از بنیاد شهید نامه بیاور تا تو را بپذیریم. چندبار به بنیاد مراجعه کردم.
اما نتیجهای نگرفتم تا اینکه در آخرین مراجعه بدون اینکه کلمهای حرف بزنم معرفینامه من به حرم رضوی را به دستم دادند و اینگونه شد که دوباره در حرم مشغول به خدمت شدم. اکنون ۲۷ سال است که در جوار آقا به زائران رضوی خدمترسانی میکنم.
دل به مادیات دنیوی ندارم
این مادر شهید ادامه میدهد: صبوری در زندگی آنچنان برایم اهمیت دارد که همواره سعی کردهام در زندگی به آن عمل کنم. همیشه به فرزندانم آموختهام که صبر و فداکاری داشته باشند و در پیچ و خم زندگی بهدرستی حرکت کنند.
همیشه از زندگیام راضی بودهام و هیچگاه گلهای نکردهام حتی زمانی که همسرم برای دفاع از کشور و خدمت به مردم در کنارمان نبود. دل به مادیات دنیوی ندارم و به همین دلیل خانه را وقف ائمه اطهار (ع) و امور خیریه کردهام. شرکت در مراسم مذهبی و خدمتکردن برای ائمه (ع) را دوست دارم و معتقدم که خدمت به اهل بیت (ع) باید تمام وکمال باشد.
او با اشاره به سالن ورودی که به دو بخش مجزا تفکیک شده است، میگوید: هرسال از ابتدای ماه محرم تا انتهای ماه صفر، هر روز صبح از ساعت ۶ تا ۸ مراسم روضهخوانی اباعبدا... (ع) ویژه بانوان و آقایان در این خانه برگزار میشود. همچنین اکنون در این مکان هر روز به جز جمعهها از ساعت ۶ تا ۱۱ صبح جلسه قرآن برگزار میشود و بسیاری از اهالی محل در آن شرکت میکنند. علاوهبراین عصر روزهای یکشنبه، کلاس نهجالبلاغه؛ روزهای دوشنبه، مفاتیح و روزهای سهشنبه، تفسیر قرآن در خانهمان برگزار میشود که استادان مجرب در آن به تدریس میپردازند. در واقع همه دلخوشی من بعد از شهادت همسر و فرزندم، انجام دادن همین امور خیریه و خدمت است.
***خانم فرزانه در پایان گفتوگوی ما بخشی از وصیتنامه شهیدمحمدجواد مهربان را که بعد از مدتها در جیب همرزم شهیدش پیدا شده بود، برایم قرائت میکند.
در وصیتنامه این شهید، خطاب به مادر و قدردانی از زحمات او بیان کرده است: مادرم؛ هرچند میدانم مرا دوست داری، اما میزان علاقهات به اندازه علاقه امام حسین (ع) به علیاکبرش نیست.
مادرم؛ بر روی جنازه من قرآن بگذار تا دشمن بداند هدف من اسلام و قرآن بوده است. در تشییع جنازه من بلند گریه نکنید؛ مبادا دشمن شاد شود.
* این گزارش شنبه ۴ اسفند ۱۳۹۷ در شماره ۳۲۸ شهرآرامحله منطقه یک چاپ شده است.

