
بناءزاده| وارد خیابان صدف میشوم، به کوچه شهید جواد شیری سرشوری میرسم و بعد به خانهای که نام کوچه از شهید این خانه گرفته شده است. پدر و مادرش عصا زنان به استقبالم میآید. گرد پیری به روی هر دویشان نشسته است. چهل سال از رفتن فرزندشان میگذرد، فرزندی که میتوانست این روزها عصای دستشان باشد. طوری از «جواد» شان حرف میزنند انگار که همین دیروز از خانه بیرون رفته است.
هنوز سئوالاتم را شروع نکردهام که پدر پوشهای جلویم میگذارد، عکسهای شهید و وصیت نامهاش است. به شناسنامه اش میرسم، متولد ۶/۳/ ۱۳۴۴ است. در حال حساب و کتاب کردن سنش هستم که پدرش میگوید: ۱۷ سالش بود که به شهادت رسید.
همانطور که به عصایش تکیه داده است، به عکس جواد خیره میشود. از رفتنش به جبهه میپرسم پاسخ میدهد: عضو بسیج مسجد بود. گفت میخواهم بروم جبهه اجازه میدهید؟ گفتم، بنده خدا به امان خدا، ما چهکاره هستیم. میپرسم، به همین راحتی، میگوید: ما امانت دار بودیم. سخت بود، ولی در راه رضای خدا همه چیز آسان میشود.
مادر آرام نشسته است سرصحبت را باز میکنم. به خوبی یادش است از روزی که جواد با ناراحتی به خانه آمد و در این باره توضیح میدهد: وقتی به خانه آمد، عصبانی بود و کج خلق. دلیلش را که پرسیدم گفت: «میگویند، سنت برای جبهه رفتن کم است.
من کاری به این حرفها ندارم، اگر اجازه ندهند خودم به اهواز میروم.» یادم است آن روزها آنقدر به مسجد رفت و آمد کرد تا بالاخره اجازه دادند با گرفتن رضایتنامه از ما برود. وقتی پدرش خط رضایت را نوشت، نوبت به امضاء من رسید. بدون هیچ شک و تردیدی امضاء کردم.
این مادر شهید ادامه میدهد: جواد آن زمان که به جبهه اعزام شد محصل بود، دفعه اولی که برای مرخصی برگشت به او گفتم دَرسَت چه میشود؟ گفت: «درس و دانشگاه آنجاست. گفتم: تو هنوز سِنت کم است. خندید و گفت: «آنجا سن مطرح نیست از حبیب ابن مظاهر هست تا قاسم ابن الحسن.»
او ادامه میدهد: اوایلی که به جبهه رفته بود زود به زود مرخصی میآمد، وقتی از او پرسیدم همه رزمندهها همینطور هستند گفت: «نه، فرماندهام من را خیلی دوست دارد و گفته هر موقع مرخصی بخواهم به من میدهند.» مکثی میکند، بعد آهسته ادامه میدهد:، ولی آخرین بار قبل از شهادتش سه ماه طول کشید تا به مرخصی آمد.
ماه رمضان بود و جواد دم دمای افطار آمد و گفت: «عمدا نیمه ماه آمدم تا همه فامیل را ببینم، شاید دیگر فرصتی نباشد.» روز بعدش بود که آماده رفتن شد، مرخصیاش کم بود و باید برمیگشت. همان روز در حالی که از زیر قرآن رد میشد گفت: «اگر نیامدم کسی دنبالم نیاید.» و این آخرین باری بود که دیدمش. دیگر نه نامهای از او آمد، نه تلفنی زنگ خورد که او آن طرف خط باشد.
دفعه اولی که برای مرخصی برگشت به او گفتم دَرسَت چه میشود؟ گفت: درس و دانشگاه آنجاست
سراغ پدر برمیگردیم و او از اولین جراحتی میگوید که کار پسرش را به بیمارستان کشاند: سه ماه از رفتنش گذشته بود که ترکش خورد و در بیمارستانی در اهواز بستری شد و بعد از آن به مشهد منتقلش کردند. دو ماهی طول کشید تا سر پا شد. با خودم گفتم، چون ترکش خورده است حتما دیگر نمیرود.
باورم نمیشد روزی که دیدم دوباره ساکش را بسته و راهی منطقه میشود. یادم است با خنده گفت: «دیر و زود آمدم نگرانم نباشید، یا افقی میآیم یا عمودی.» شهید جواد شیری سرشوری تخریب چی بود و کمتر از یک سال از رفتنش به جبهه گذشته بود که به شهادت رسید.
پدر شهید ادامه میدهد: تیر ماه سال ۱۳۶۱ به شهادت رسید. عملیات رمضان در منطقه شلمچه بود، برای باز کردن معبر میروند که ظاهرا عملیات لو میرود و همان جا شهید میشود که به علت حجم آتش دشمن نمیتوانند جنازه را بیاورند. صبح که میشود عراقیها منطقه را آب میگیرند و دیگر اثری از جنازهها پیدا نمیشود.
آنها از شهادت فرزندشان چندین ماه بعد باخبر میشوند، پدر در این باره میگوید: چند ماهی از رفتنش گذشته بود و هیچ تماسی نگرفته و نامهای نفرستاد، ما نگران شده بودیم و شروع به پیگیری کردیم و بعد از هشت ماه به ما گفتند منتظرش نباشید، دیگر نمیآید. البته همسایهها از طریق مسجد خبردار شده، ولی به ما چیزی نگفته بودند و بعد هم اعلام کردند شهید مفقودالاثر است.
وقتی میپرسم بعد از خبر شهادت فرزندتان چه حالی داشتید نگاهی میکند و با خوشحالی میخواند:ای دوست به راه دوست جان باید داد/ در راه محبت امتحان باید داد/ تنها نبود شرط محبت گفتن/ یک مرتبه هم عمل نشان باید داد؛ و ادامه میدهد: او به شیرینی شهادت رسید و ماهم به شیرینی صبر.
او در ادامه میگوید: در محله ما شهید زیاد میآوردند و ما هم بعد از رفتن جواد خودمان برای هر خبری آماده کرده بودیم. مردم با ذوق و شوق به جبهه میرفتند، چون امام فرموده بودند باید جبههها را پر کنید. یادم است در آن دوره هیچ مردی در خانهمان نبود، همه به جبهه رفته بودند. ما هم فرزندمان را برای رضای خدا فرستادیم.
از ویژگیهای اخلاقیاش میپرسم و میگوید: او خوش اخلاق بود و نماز خوان. علاوه بر درسش، بنایی و لولهکشی را یاد گرفته بود و کار میکرد. رو به مادر شهید میکنم و میگویم چطور میشود یاد جوادها را زنده نگه داشت؟ میگوید: توقع بهتر شدن داریم. خون شهدا نباید پایمال شود.
پدر شهید بلافاصله میگوید: خون شهدا هیچ وقت پایمال نمیشود. مظلومیت شهدا به یاد همه ما میآورد که آن چیزی که برایش این همه رشادت و ایثار صورت گرفته، ایران است.
صبوری، هم رزم شهید شیری سرشوری است. به سراغش میروم تا کمی هم از زبان او با این شهید آشنا شویم. همرزم شهید بوده در گردان ۲۱ امام رضا (ع) و او را چنین به یاد میآورد: فردی مودب، آرام، مقید به امور دینی و برای به دیگران احترام خاصی قائل بود.
«یادم هست قبل از عملیات حالتی معنوی داشت و مشغول ذکر و تفکر بود.» این را صبوری میگوید و ادامه میدهد: بعد از باز کردن معبر و عبور رزمندگان و خود نیروهای تخریب و حمله به دشمن چیزی نگذشته بود که معلوم شد عملیات ناموفق است و دستور عقب نشینی صادر شد.
در همین زمان بود که جواد در اثر اصابت تیر به سرش به شهادت رسید. همان طور که روی دوشم انداخته بودمش و به عقب برمیگشتم، در اثر خستگی زیاد و ناتوانی او را در کنار ساختمان ویران شدهای گذاشتم و با وجود آتش سنگین دشمن به مقر آمدیم تا بعد برگردیم و شهدا را برگردانیم.
* این گزارش ۵ مرداد ۹۶ در شماره ۲۴۶ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.