کد خبر: ۶۷۰۳
۱۳ مهر ۱۴۰۲ - ۱۵:۰۰

«غلامعلی عاقلتر»؛ مشکل گشای پهلوانان

خیلی‌ها پهلوان «غلامعلی عاقلتر» را به‌عنوان پدر پیش‌کسوتان کشتی استان می‌شناسند.

خیلی‌ها او را به‌عنوان پدر پیش‌کسوتان کشتی استان می‌شناسند. یک‌جور‌هایی سکان‌دار امور پیش‌کسوتان به حسابش می‌آورند و رتق و فتق امور آنان را عهده‌دار است. در این راه، هم از وجودش مایه گذاشته و هم از هر امکانی که دردسترسش بوده. به نوعی در یافتن پیش‌کسوتان گوش‌شکسته در کوچه‌های شهر متخصصی شده است.

وقتی هم پیدایشان می‌کند پیوستشان می‌کند به انجمن پیش‌کسوتان کشتی. انجمنی که سرهنگ عظیمی مسئولیتش را عهده‌دار است و اختیار تام در گرداندن چرخ انجمن را به او سپرده است. او همان بچه حاج عباس بامرام قلعه احمدآباد روزگار گذشته مشهد است.

همان پهلوان کله وزوزی سبیل چخماقی که همیشه لباس‌هایش مرتب و اتوکشیده بود و از یک‌جایی از سرنوشتش تصمیم گرفت جوانمردی و فتوت را جایگزین بزن‌بهادری‌های دوران کودکی‌اش در مدرسه کند. پهلوان «غلامعلی عاقلتر» غیر از ۱۲ سال پیاپی قهرمانی در مسابقات کشوری، ۲ قهرمانی در مسابقات رومانی و مجارستان را نیز در پیشانی‌نوشت سال‌های گذشته‌اش دارد.

نزدیک به ۲ دهه داوری و مربیگری کشتی نیز سال‌هایی از خط ناهموار زندگی‌اش را رنگ زیبایی داده است. خط و ربطش به منطقه ما هم برمی‌گردد به همان سال‌های ۵۷ و ۵۸ که تنها خانه‌ای در نوفل‌لوشاتو را برای او و خانواده‌اش ساختند و هنوز هم در همان محله سکونت دارد.

 

بزن‌بهادر مدرسه بودم‌

می‌گوید: «بچه قلعه احمدآبادم. بچه باغ هتل هایت. باغ دست پدرم بود و ما هم همان‌جا زندگی می‌کردیم.» تا کلاس ششم  در دبستان کاتب‌پور درس خوانده و ادامه تحصیلش در دبیرستان ابن‌یمین چهارراه دکترا است.

تا سوم را آنجا می‌خواند، اما حال و احوال مدرسه با بچه کله‌وزوزی سبزه‌رویی که هیچ کس نمی‌توانست شیطنت‌های کودکی‌اش را مهار کند زیاد خوش نبود و خیلی از بچه‌های مدرسه خدا خدا می‌کردند که غلامعلی زودتر از مدرسه اخراج شود که آن‌ها بتوانند از شر کتک‌هایش نفس راحتی بکشند.

همین هم شد و شری‌های غلامعلی تا کلاس دهم بیشتر قد نداد. به جرم شلوغی‌های همه این ۱۰ سال در مدارس مختلف و بزن‌بهادری از مدرسه اخراج شد و از مدارس خواستند هیچ جایی او را راه ندهند. می‌گوید: «صبح با پیراهن تمیز می‌رفتم و ظهر با لباس کثیف و پاره برمی‌گشتم. توی مدرسه با همه کشتی می‌گرفتم.

همان زمان بچه‌های قلعه احمدآباد هم از شرم در امان نبودند. حتی برادر بزرگ‌ترم و پسرعمه‌هایم که بعد‌ها شدند برادرخانمم را هم می‌زدم. خاطرات شری‌های کودکی عاقلتر تمامی ندارد و به تمام محافل و مجالس هم کشیده می‌شود و دهان به دهان ذکر دعواگری‌های بچه شر حاج عباس که خودش مرد آرام و خوش‌نامی بوده است می‌چرخد.

تعریف می‌کند: «اخراجم که کردند من را فرستادند دبیرستان خسروی، جای گردن‌کلفت‌ها. آنجا مدرسه‌ای بود که همه شر‌های مدارس را می‌فرستادند. نشانی‌اش سر چهار راه خسروی بود. آقای صفری خدابیامرز مدیر دبیرستان بود. یک آدم با دیسیپلین، وکیل مجلس، باسواد و البته گردن‌کلفت. همه از او حساب می‌بردند. وقتی من را دید گفت: نگاه کن. خیلی حواست جمع باشد هان. اینجا لات‌خانه نیست. گفتم: چشم آقا.»

 اما از آنجا هم روز پنجم اخراج می‌شود. از آن دبیرستان هم اگر دانش‌آموزی اخراج می‌شد درکل محروم از تحصیل می‌شد. می‌گوید: «من را که از آنجا بیرون کردند، گفتند دیگر فقط در شهرستان‌ها می‌تواند درس بخواند. پدرم هم من را فرستاد کاشمر. کاشمر هم نتوانستم بمانم و درکل ترک تحصیل کردم.»

درگیری‌های مدرسه‌ای بچه حاج عباس به این شکل بود که مثلا بچه‌ای که در مدرسه از مقابلش رد می‌شد کافی بود فقط به او نگاه کند تا دعوا شروع شود. می‌گوید: «می‌گفتم چرا نگاه می‌کنی و می‌پریدم به او» خودش تعریف می‌کند آن موقع از منش پهلوانی خبری نبود و فوق‌العاده بچه بی‎‌اخلاقی بودم، اما بعد‌ها که پهلوان شدم تغییر رویه دادم و منشم هم تغییر کرد.  

 

خدمت سربازی اجباری و آغاز کشتی

۱۶ سالگی دیگر از ادامه مدرسه ناامید و مأیوس می‌شود. یک روز که دست در جیب داشته و در کوچه‌های مشهد می‌گشته است به‌دلیل هیکل درشتش محکوم به سربازی زودتر از موعد می‌شود. آن زمان در خیابان‌ها سرباز می‌گرفتند. می‌گوید: «در خیابان داشتی راه می‌رفتی کمی وراندازت می‌کردند و اگر فکر می‌کردند به درد سربازی می‌خوری می‌بردندت.

من هم که هیکل درشتی داشتم به همین سرنوشت دچار شدم.» می‌برندش کلانتری خیابان تهران. می‌پرسند شما سربازی؟ می‌گوید: «گفتم آقا من ۱۶ سالمه. سرباز نیستم.» بالأخره اصرار که باید بروی پادگان بیرجند. می‌گوید: «چون موقع سربازی‌ام نبود شماره اساس نداشتم که به من لباس بدهند. با لباس شخصی خدمت می‌کردم.»

یک حاج حسین باقری در پادگان، نقطه وصلش به کشتی می‌شود و آقای دربان هم مربی کشتی سرباز‌های بیرجند است. همان‌جاست که با تشک کشتی و مرام پهلوانی و پهلوان‌منشی اخت می‌گیرد و کشتی چاشنی زندگی بچه شر حاج عباس خوش‌نام می‌شود. از آنجا هم منتقل می‌شود کرمان. آنجا ایرانمنش که داور بین‌المللی و مربی است کمکش می‌کند و دوسالی ماندگار می‌شود.

 

هدیه ۷۰۰ جلد کتاب به تنها کتابخانه منطقه ۱۲

 

اینجا یک ثانیه بزرگ‌تری هم حرمت دارد

سربازی که تمام می‌شود قصد مشهد می‌کند. از بچه‌های قلعه سراغ نزدیک‌ترین باشگاه را می‌گیرد که راهنمایی‌اش می‌کنند به باشگاه خیام در ایستگاه سراب. می‌گوید: «زمستان بود. هوا سوز سردی داشت. رفتم باشگاه خیام. حالت زیرزمینی بود. رفتم رختکن لباس‌هایم را عوض کردم و آمدم بالا.

آقای محمدیان وسط بود و آقای رجب روحانی، سماورساز هم داشت نرمش می‌داد. بچه‌ها هم می‌دویدند» بدون اینکه رخصتی باشد قاتی جمع می‌شود و شروع می‌کند به دویدن. می‌گوید: «دور دوم را که زدیم، دیدم آقای محمدیان انگشت اشاره‌اش را خطاب به من گرفته و بی‌صدا می‌فهماند که بیا اینجا.

ما هم که تنها سیاه‌سوخته مو وزوزی گود بودیم رفتیم جلو. گفت: بچه کجایی؟ گفتم: آقا من همان سربازه‌ام که ... گفت عاقلتر؟ گفتم بله. گفت: مقررات کشتی را می‌دانی؟ گفتم: بله. گفت: نه، مقررات اینجا را؟! همین‌طور سیخ وایستاده بودم. گفت اینجا اگر کسی یک ثانیه از شما بزرگ‌تر باشد باید احترامش رو داشته باشی. گفتم چشم.»

 این درس پهلوان‌منشانه هنوز مثل زنگ سردم آویزه ذهن غلامعلی عاقلتر است. می‌گوید: «این جمله را به همه شاگردانم هم می‌گویم.» و توضیح می‌دهد: «اما امروز دیگر از آن حرمت‌های خالصانه و بی‌ریا خبری نیست. کسی زیاد احترام گذاشتن حالی‌اش نیست. قدیم یک بزرگ‌تر وارد خانه می‌شد همه بلند می‌شدند و تمام قد می‌ایستادند. حالا از در خانه که وارد می‌شوی بچه روی مبل لمیده و می‌گوید بابا نان گرفتی؟!»

 

پسر حاج عباس، پهلوان شده

«شروع کردم به تمرین. سعی کردم منش پهلوانی داشته باشم. او هم خیلی هوایم را داشت. چون برعکس قیافه‌ام خیلی آرام و ساکت شده بودم.» مسابقات شروع شد و غلامعلی هم برای مسابقات جام رستاخیز آماده می‌شد. در همان روز‌ها بود که یاد گرفت در منش پهلوانی آدم باید گذشت داشته باشد، آرام باشد و ناموس‌پرست باشد.

می‌گوید: «پدرم خودش همین‌طوری بود. در محل وقتی راه می‌رفت همه سلامش می‌کردند. همه از یک کنار کوچک و بزرگ به او احترام می‌گذاشتند. من هم که پدرم و عزت و احترامش را می‌دیدم تصمیم گرفتم مثل او باشم.» کم‌کم آوازه غلامعلی دهان به دهان چرخید و همه جا پیچید. همه می‌گفتند پسر حاج عباس، پهلوان شده است.

 

یک صندلی ارج؛ جایزه نخستین سابقه کشتی‌

دی‌ماه ۴۲ جام رستاخیز روزنامه کیهان برگزار می‌شود. اولین کشتی غلامعلی در وزن ۷۴ کیلوگرم. پس از وزن‌کشی او به‌عنوان عضوی از تیم پاس مشهد مسابقه می‌دهد. پس از ۳ روز مسابقه پیاپی در سالن مهران با حریفان بسیار زیادی که از مشهد و شهرستان‌های دیگر هستند قهرمان دوم کشتی ایران می‌شود.

در همان مسابقات آقای آزمون هم اول می‌شود و جوایز را از دست تختی می‌گیرند. می‌گوید: «جایزه‌ای که برای کسب مقام دوم به من دادند یک صندلی ارج بود. به نفر اول هم یک دست لباس گرم دادند.» 

 

هدیه ۷۰۰ جلد کتاب به تنها کتابخانه منطقه ۱۲

 

به عشق امام رضا (ع) کارمند آستانه شدم

«من را معرفی کردند به شاپور غلامرضا. او به آجودانش یک نامه داد که عاقلتر سربازی‌اش تمام شد به یکی از اداره‌ها معرفی‌اش کنید. من هم رفتم خودم  را معرفی کردم به استاندار وقت، تیمسار زاهدی. گفت: کجا می‌خواهی استخدام بشی؟ گفتم: آستان قدس. گفت: چرا آستان قدس؟ گفتم امام رضا (ع) را خیلی دوست دارم. پدرم هم آستانه است.»

آن‌زمان به همه کارمندان دیگر آستانه ۱۵۰ تومان حقوق می‌دادند و به غلامعلی، چون قرار بود مربی ورزش هم باشد ۲۸۰ تومان. چون در ورزش کارش درست بود، می‌گفتند سر برج بیا فهرست را امضا کن و حقوقت را بگیر. کار او به‌عنوان یک مربی ورزش ادامه داشت تا اینکه او را فرستادند بند گلستان تا آن را احیا کند.

 

تمام درخت‌های بند گلستان را من کاشتم

«تمام درخت‌های بند گلستان را از همان سال ۵۴ و ۵۵ کاشتم. درخت‌ها را همراه کارگر‌ها از باغ ملک جمع می‌کردیم. با وانت می‌بردیم می‌کاشتیم.»

 این را می‌گوید و حرف‌هایش را با یک خاطره از بند گلستان ادامه می‌دهد: «یادم هست ۷، ۶ لودر آورده بودند که زمین را بکنند و سد بسازند. مار‌ها همین طور از چنگک لودر آویزان شده بودند. محمدرضا پهلوی که آمد بازدید و متوجه این اتفاق شد دستور داد ظرف ۴۸ ساعت همه را سم‌پاشی کردند و بعد از  ۵، ۴ روز گفتند حالا کار را شروع کنید. با همان سم‌پاشی همه مار‌ها کوچ کردند و رفتند.»

۱۱ کارگر به سرپرستی غلامعلی عاقلتر در بند کار می‌کردند. ۳ تا موتور آب از پایین بند راه‌اندازی کرده بودند که آب را تا سر کوه هدایت کند. می‌گوید: «شب‌های بند گلستان پلنگ‌خانه بود و روز‌ها سخت کار می‌کردیم.  همان سال‌های آخر زمان شاه عرقشان را جای دیگر می‌خوردند و بدمستی‌شان را جای ما می‌آورند و لاجرم کتکشان را از ما می‌خوردند و می‌رفتند. کارگرانمان همه بچه روستا‌ها و وکیل‌آباد و... بودند.»

آن زمان به خاطر همان افراد مزاحم اجازه عبور هیچ کسی را از نرده ورودی بند گلستان نمی‌دادند. می‌گوید: «یک‌بار ولیان آمده بود بالا و گفته بود در را باز کن. کارگرمان گفته بود نه در را باز نمی‌کنم. گفته بود من ولیان هستم گفته بود آقا ولیان، پلیان و هر کی می‌خواهی باش. سرپرستمان گفته اینجا هیچ کسی را راه ندهیم. گفته بود سرپرستتان کی هست؟ گفته بود یک پهلوانی هست.»

آمدند پیش عاقلتر و گفتند ولیان آمده. گفته بود در رو باز کن بیاید داخل. استاندار است. می‌گوید: «آمد پایین بند و گفت پهلوان پنبه شما هستید؟ اینجا را قرق کردی؟ مگر اینجا مال مادرت است؟ گفتم چرا این‌طوری صحبت می‌کنی؟ گفت ولیان به هر کی دری وری بگوید یعنی اینکه او آقاست.»

 

تشکیل انجمن پیش‌کسوتان کشتی

از آستان قدس سال ۵۹ بازنشسته می‌شود. می‌رود سراغ کار با اتوبوسی که از قبل داشته و دست راننده است. روزگار همین‌گونه می‌گذرد و بخشی از زمانش را هم برای داوری می‌گذارد. می‌گوید: «آن سال‌ها خیلی زمان کمی برای ورزش می‌گذاشتم تا اینکه قسط ماشینم تمام شد.» یک روز برادرش را می‌بیند. می‌گوید تو خجالت نمی‌کشی؟ پهلوان مگر باید برود جاده؟

«یک روز هم آقای محمدیان آمد منزلمان گفت آقا چرا تمرین نمی‌آیی؟ گفتم حوصلشو ندارم. ولمون کنید دیگه آقا. گفت نه تو سر تمرین‌ها وقتی می‌خوای مسابقات را داوری کنی باید بیای. گفتم ما رو ول کنید استاد، ماشینم قسطه باید کار کنم. نمی‌رسیدم بروم. از ۵۳ رفته بودم در داوری و مربیگر.»

همین می‌شود تلنگری که غلامعلی دوباره روی خط ورزش پهلوانی بیفتد؛ «با سرهنگ عظیمی از همان زمانی که مسئول هیئت کشتی بود آشنا بودم. ۲ بار مسئول هیئت شد و هر ۲ بار همراهی‌اش کردم تا اینکه سرهنگ انجمن پیش‌کسوتان را از سال ۷۶ بنیان‌گذاری کرد.

هدفش این بود که پیش‌کسوتان در دود و گرفتاری و بدبختی‌های دیگر نروند و یک‌جور‌هایی همه را زیر بال و پر بگیریم. پیش‌کسوتان را شناسایی کردیم و گرد هم آوردیم و ماهی یک‌بار دور هم جمع می‌شویم. جلسات ۶، ۷ سال اول در منزل ما برگزار می‌شد. بعد از آن نامه نوشتیم به هیئت کشتی تا به فکر مکانی برای ما باشند، اما هنوز هم جلسات در منزل اعضا برگزار می‌شود.»

رسمشان از همان ابتدا این می‌شود که اگر اعضای انجمن گرفتاری داشته باشند یا پیش‌کسوتی بیمار شود یا فوتی داشته باشند تا جایی که می‌توانند همراهی‌اش می‌کنند. دلگرمی خوبی برای اعضا هستند. حالا عاقلتر موفق شده بیش از  ۶۰ پیش‌کسوت کشتی مشهد را شناسایی کند و   هنوز هم در تلاش است تا گوش‌شکستگان پیش‌کسوتی که در خیابان‌های همین شهرند را شناسایی کند و آن‌ها را جذب انجمن کند.

 

گفت نباشی انجمن مثل ماشینی با چرخ‌های پنچر است

حالا دیگر همه پیش‌کسوتان کشتی باور دارند که اگر انجمن نباشد هیچ‌کسی به فکر پهلوان‌ها و پیش‌کسوتان نیست. عاقلتر پیش‌کسوت علاقه‌مندی است که خیلی خوب در این سال‌ها توانسته انجمن پیش‌کسوتان را بچرخاند. می‌گوید: «سال گذشته برای ۲ ماه رفتیم مالزی.

سرهنگ تماس گرفت، گفت غلام زودتر برگرد. انجمن وقتی نیستی مثل ماشینی شده که هر ۴ تا چرخش پنچر است.» اعضای انجمن هر کاری داشته باشند با عاقلتر تماس می‌گیرند. هر اتفاقی بیفتد او را می‌شناسند. انگار همه پذیرفته‌اند که او مشکل‌گشای جمع است.

 

هدیه ۷۰۰ جلد کتاب به تنها کتابخانه منطقه ۱۲

 

مکتوب‌کردن زندگی‌نامه پیش‌کسوتان

برای هر کسی که جلسه در منزلش برگزار می‌شود انجمن زندگی‌نامه‌اش را هم تألیف می‌کند. زندگی‌نامه‌های بسیاری در دفتر کار عاقلتر در خانه کشتی است که یکی‌یکی پهلوان‌هایشان را معرفی می‌کند و خاطراتشان را با ما مرور می‌کند؛ «این زندگی‌نامه آقای آزمون است، این زندگی‌نامه آقای تبریزیان، این هم...»

آلبوم عکس‌ها را ورق می‌زند و ما را با خاطرات شیرین و تلخ و ملس عکس‌ها آشنا می‌کند؛ «سال ۴۷، کلاس داوری آقای صنعتکاران، رئیس فدراسیون کشتی. این آقای چنگیز عامل است. این تبریزیان است.»

خبرهایش درباره پهلوانان به‌روز است و می‌گوید وظیفه‌اش در پستی که خدمت می‌کند این است که همیشه از حالشان خبر داشته باشد.‌

می‌داند که پریروز یکی از پهلوانان گرفتار سگ‌های باغش شده یا اینکه کدام پهلوانان سفر هستند و کدام‌ها را باید عیادت کند.  

 

۲ مقام قهرمانی جهان در رومانی و مجارستان

لوح‌های قدردانی و حکم‌هایش را از سال ۴۲ تا ۵۳ مقابلمان می‌گذارد. قهرمانی‌هایی که انگار هر سال رتبه اول سهمیه او بوده است. به لوح قهرمانی سال ۴۶ که می‌رسد، می‌گوید: «همین سال ازدواج کردم. حالا ۴ فرزند دارم که خدا رو شکر زندگی خوبی دارند». می‌گوید: «بعد از آن رفتم سراغ داوری و مربیگری. در مسابقات جهانی رومانی در سال ۹۹ میلادی که حریفم آذربایجانی بود دوم شدم. در مسابقات مجارستان که در سال ۲۰۰۲ برگزار شد مقام سوم را کسب کردم.»

 

گفتند آقای امنیت آمد

اولین ساکن خیابان نوفل است. به‌خوبی در خاطر دارد آن زمان آب و برق را از باغ ملک می‌گرفتند و نوفل بیابانی بود که فقط یک خانه ۲۰۰ و چند متری عاقلتر با دیوار‌هایی محکم و سیمانی در آن ساخته شده بود. این‌قدر نشانی‌اش پرت بود که پدرش گفته بود خانواده‌ات را نباید به آن خانه ببری، چون وقتی با اتوبوس سفر می‌روی آن‌ها امنیت ندارند.

می‌گوید: «یک روز که پدرم سفر رفته بود خانواده‌ام را به خانه‌مان در نوفل بردم. وقتی برگشت واقعا از دستم ناراحت شده بود و به من دست نداد». بعد از چند سالی که در نوفل زندگی کردند و داماد و عروس‌دار شدند چند سالی را به فرامرز عباسی رفتند، ولی محله‌ای که بسیار با آن انس داشتند نوفل بود. می‌گوید: «دوباره برگشتیم نوفل. همسایه‌ها همه می‌گفتند آقای امنیت آمد.»

در محله همه او را به آقای امنیت می‌شناسند. خبر پهلوان‌منشی‌اش حالا به همسایه‌هایش هم می‌رسد. با کلانتری هماهنگ کرده که بتواند در برقراری امنیت در محله بازوی توانایشان باشد. می‌گوید: «می‌ایستم در محله و این بچه سوسول‌ها که می‌آیند و می‌خواهند شیطنت کنند، نمی‌گذارم در این محله توقف کنند.

اگر حرکت نکنند کتک برقرار است.» حالا هم همسایه‌ها خوب این همسایه قدیمی‌شان را می‌شناسند و احترام موی سپیدش را بسیار دارند. می‌گوید: «۴۰ سال است که در این محله هستیم. اینجا اکثرا آستان قدسی هستند و با همسایه‌ها بسیار انس گرفته‌ایم.»

این گزارش چهارشنبه، ۱۹ دی ۹۷ در شماره ۳۲۰ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44