پشت غل زدن سماور حاجخانم حکایتهایی پنهان است و از آنطرف کاسه بیریای عدسیهای «حاجیتلخی» پشت گرم به همت یک خاندان و سه نسل است که مهربانیشان بیشترازهمه به زائران پیاده امامرضا (ع) میرسد.
خانواده تلخی حدود سی سالی است که برای گرفتن غبار خستگی از پای زائران آقا کمر همت بستهاند و قلبشان مانند درِ همیشهباز منزلشان در طول همه این سالها مهربان مانده است. این مهربانی را میتوان در پاسخ حاجی به این سؤال که «خاطره تلخی هم داشتهاید؟» پیدا کرد.
«آمدن زائر که تلخی ندارد؛ همهاش مزمزه شیرینی پذیرایی از مهمانان آقاست و زدودن غبار خستگی از تن مردمانی که گاه طی مسیر طولانی خلقشان را تنگ کرده است. همین هم زیباست؛ نشان میدهد که مهمان آقا با هر جانکندنی میخواهد به وصل یار برسد. خلق تنگ برخی زائران هم توتیای چشمان ماست».
این مهربانی باز در بیقراریهای کیارش، نوه پسری این خاندان که ۸ سال بیشتر ندارد هم تفسیری دیگر میشود. چند ساعت مانده به رسیدن قدوم مبارک زائران، دلش شور آمدن آنها را دارد و مدام از پدربزرگ اجازه میگیرد و باز بودن در را چک میکند که مبادا زائری پشت درِ خانه حاجی نصرتا... تلخی بماند.
حالا سالهاست که همسایهها هم میدانند خانه حاجیتلخی کجاست. اما کارهای خیر حاجی به زائرپذیری خلاصه نمیشود و وقتی پای خیر رساندن باشد گاه با همسرش زمینشان را برای ساخت درمانگاه در ویلاشهر قدیم که اکنون بلوار امامرضای طرقبه شده میدهند و گاه جهیزیه و سیسمونی برای نوعروسان بیبضاعت درست میکنند و گاه زلزلهزدههای کرمانشاه دلیلی برای خیر رساندنشان میشوند.
امسال مهمانان خانه حاجیتلخی به بیشاز ۵۰۰ زائر رسید و البته پیش از رسیدن آنان، حاجی ۵ چشمه سرویس بهداشتی در حیاط وسیع این خانه هزارو۲۵۰ متری ساخت تا مهمانان، روزگار را راحتتر بگذرانند. ساعتی قبل از آمدن نخستین مهمان هم حیاط بهطورکامل فرش و درِ خانه از ساعت سهونیم بعدازظهر به روی زائران حضرت گشوده شد؛ درِ خانهای که صدای غلغل سماور در حیاطش بلند شده بود.
فکر انجام این کار خیر زمانی ذهن حاجآقا تلخی، نخستین ساکن سهراه کوکا، یعنی خیابان کوثر در بولوار وکیلآباد را به خود مشغول کرد که او درست کمی قبل از آغاز جنگ یعنی سال ۵۹ برای اولین بار مسافر کربلا شد و در آن خطه مهماننوازی مردم را دید و شنید. دید که او را مهمان حسین (ع) میخوانند و بهدلیل همین لقب، همهجوره هوایش را دارند.
او این فکر را با حاجخانم درمیان گذاشت و یار سالهای خوشی و سختیاش هم شروع به سخن گفتن کرد که هرگاه در حوالی شهادت آقا امامرضا (ع) به خیابان آمده و زائران پیاده را دیده که به عشق امامرضا (ع) فرسنگها آمدهاند تا به پابوس آقا بروند از خدا خواسته شرایطی فراهم آورد که به آنها خدمت کند.
این آرزوی مشترک سالهای سال راز بین حاج نصرتا... تلخی و حاجیهخانم فاطمه زمزمی بود تا اینکه موقعیت مالی برای پذیرایی از زائران را پیدا کردند و نخستینبار سال ۷۴ درِ این خانه به روی اهل زیارت باز شد و بدینگونه آرزوی چندینساله حاجآقا و همسرش اجرایی شد.
سال نخستِ این میزبانی کمتر از ۱۰۰ نفر از زائران، خانه حاجی را با یک سماور کوچک و یک قوری شناختند و مهمان چای و استراحت این خانه شدند. هر سال برحسب وضع مالی صاحبخانه و نذورات همسایهها بر خدمات ارائهشده به زائران در این منزل افزوده شد تا اینکه سال گذشته عدسی، شله زرد و نذورات دیگر همسایههای این خانه نیز به خدمات ارائهشده به زائران برای رفع خستگی اضافه شد.
اما حاجی و همسرش از همان سال نخست حرفهایشان را یک کاسه کرده بودند و رسم میزبانیشان را به فرزندانشان نیز گفته بودند: «هیچکس از اهل این خانه نباید به این بیندیشد که به مهمان آقا بگوید بالای چشمت ابروست! و البته کل خاندان پذیرفتند که تنها، خدمتگزار باشند.»
حاجی، صاحب یکی از نخستین خانههای ساختهشده در بولوار وکیلآباد است. خانواده او از سال ۶۳ از محل سکونت پیشین خود در طرقبه راهی مشهد شدند و از سال ۷۴ بهواسطه وجود کارخانه کوکاکولا در انتهای خیابان کوثر، این خانه و موکبی که اهالی آن هرسال برای زائران پیاده برپا میکنند به «موکب سهراه کوکای حاجیتلخی» معروف شده است.
در این موکب که هرسال دایر است کیک و آبمیوه، ساندویچ، عدسی، شلهزرد و هر غذایی که باتوجه به وضع مالی صاحبخانه در خانه حاجیتلخی طبخ شود در اختیار زائران قرار داده میشود.
زائرانی که ازسوی ورودی بولوار وکیلآباد وارد مشهد میشوند اغلب از طرقبه، گلستان، زشک، نغندر و روستاهای دیگر این حوالی هستند.
فرزند ارشد این خانواده امسال چندساعتی زودتر برای خدمترسانی در منزل پدری حاضر شده است. امیر تلخی در بیان علت اینکه چرا در تمام سالهای خدمت پدرومادرش به زائران در کنار آنها بوده، میگوید: پذیرایی از انسانهای خوبی که برای زیارت و پابوسی آقا میآیند، افتخاری است که نصیب هرکسی نمیشود و خیر بسیاری در آن است.
در خانواده ما نیز این خیر و برکت، هم از نظر مادی است که هرسال میبینیم شرایط مهیا شده است و هم از نظر مودت بیشتر بین خانواده بهواسطه همکاری در این روزهاست و این میشود که هرسال همه چهار برادر و دو خواهر و البته فرزندانمان عاشقانه به زائران خدمت میکنیم.
حاجخانم سر حرف را میگیرد و ما را با خود به چندسال دورتر از این محفل میبرد و میگوید: امیر یکسالونیم داشت که حاجی رفت خدمت سربازی. من تازهعروس بودم و پدر همسرم نیز بیمار بود و باید از او نیز مراقبت میکردم. خداخدا میکردم که همسرم در این شرایط که فرزندم نیز خردسال است کفیل پدرش شود تا از خدمت معاف باشد که همین هم شد. نذر کرده بودم در منزلم روضه بگیرم و حالا ۴۸ سالی است که این نذر سهشنبههای دوم هرماه ادا میشود.
وی میافزاید: اوایل که به این محله آمده بودیم به همسایهها که میگفتم در روضه شرکت کنند، کسی نمیآمد. برای من که خیلی از روضه مان در طرقبه استقبال میشد، تحمل این وضعیت بسیار سخت بود. طوری شده بود که در روضهها فقط خودم و فرزندانم شرکت میکردیم.
خیلی ناراحت بودم. یک شب با همان حس ناراحتی خوابم برد. در خواب دیدم مجلس روضه داریم و آقایی دارد روضه میخواند، اما هیچکس برای شنیدن روضه او در مجلس نیست. همینطور که داشتم به این فکر میکردم که هیچکسی به روضه نیامده و ناراحت بودم، آن آقا گفت: اینجا خانمهای بسیاری نشستهاند که تو نمیبینی. بعد که از خواب بیدار شدم دلم قرص و محکم شد. با خودم گفتم حتما خانمها در ماههای آتی خواهند آمد.
سالها از آن روزها که همسایهها کم بودند و خانواده تلخی را درست نمیشناختند میگذرد. حالا حضور همسایهها در مراسم روضه بسیار پررنگ است و به برکت آن روضه همسایههای بسیاری با حاجیهخانم آشنا شدهاند. برخی میخواهند در این خدمت صادقانه سهیم باشند و خیلیهای دیگر نیز نذورات خود را راهی این منزل میکنند یا بخشی از خدمت به زائران را برعهده میگیرند.
یکی از دامادهای خانواده تلخی هیئتی است و آشپز کاروان. هرسال از سفرهایی که به مکه و کربلا دارد، تسبیحهایی را به نیت این مجلس و زائران پیاده خریداری میکند و به حاجخانم میسپارد تا او آنها را قاطی شکلات و نخودوکشمش مشکلگشایش به زائران پیاده تقدیم کند. حاجخانم میگوید: خیلی وقتها زائران تعریف میکنند که از اینجا تا حرم را -که مسیر کمی نیست- با همین تسبیحها ذکر میگویند و صلوات میفرستند و پیش میروند.
امسال، اما زلزله آمد و بسیاری از مبالغی که برای استقبال از زائران قرار بود هزینه شود صرف کمک به زلزلهزدگان شد. حاجخانم در توضیح این تغییر میگوید: آنها مهمتر بودند. امسال مانند هرسال موکب برپا نکردیم. تسبیح ندادیم و برای غذا نیز به عدسی اکتفا کردیم. در عوض یکسری اقلام خریدیم تا وظیفه خود را بهعنوان یک هممیهن برای زلزلهزدههای دردکشیده انجام دهیم تا وضعیت آنها در این وضعیت بیخانه و غذا بودن کمی التیام یابد.
حاجیهخانم معتقد است خدا نه نمیگوید و هرچه در این سالها از خدا خواسته دیر یا زود به او عطا خواهد شد. این را حاجآقا هم میگوید و هر دو معتقدند قدم در راهی گذاشتهاند که پر از برکت است. حاجآقا توضیح میدهد: هر سال که روز شهادت امامرضا (ع) به غروب میرسد، من و حاجیهخانم دلگیر میشویم. دلمان میخواهد زودتر این روزها تمام شود و ما باز بتوانیم غبار پای زائران امامرضا (ع) را بزداییم.
حاجخانم، فاطمه زمزمی در بین همه شیرینیهای خدمت به زائران از تنها تلخی چندسال پیش که در پایان خدمت به زائران برای خود و خانوادهاش رخ داده، اینگونه یاد میکند: خدمت به زائران همهاش شیرینی است، اما این روزها که میشود چند سالی است غم غریبی بر دلم مینشیند. ماجرا مربوط به هفتهشت سال پیش است.
زائران را که بدرقه کردیم حال دخترم که یک سال بود با بیماری سرطان دستوپنجه نرم میکرد، وخیم شد. شب همانروز شهادت بالای سرش دعا میخواندم که دیدم دیگر نفس نمیکشد. همسرم را از خواب بیدار نکردم و به خواندن دعا ادامه دادم. او بازنگشت و من در دلم به خود امید میدادم که آنهمه درد تمام شد. حالا او یک دختر دارد که با ما زندگی میکند و بسیار شبیه دخترم است؛ به همان خانمی و دینداری که در او سراغ داشتم.
حدود ۲۰ سال پیش دهدوازده ساله بودم. در محله فیاضیه قدیم یا همان انتهای خیابان صارمی بعد از میدان ۷ تیر، تنها پنجشش خانوار سکونت داشتیم. شب پیشاز وفات ساعت ۹ که میشد همه جمع میشدیم برای پابوسی امامرضا (ع). بهطورمعمول در ساعت ۵ صبح به حرم میرسیدیم.
خاطرم هست آن زمانها در این مسیر نه ماشینی بود و نه تاکسیای. اتوبوس هم تنها یک خط ۲۴ بود که به وکیلآباد سرویس میداد و بسیار دیر میآمد. همه بچه کوچک داشتند؛ کالسکه هم برای بچهها زیاد مرسوم نبود و خیلیها امکان خریدش را نداشتند. یکی بچه را توی بغلش میگرفت و دیگری کودکش را روی شانههایش سوار میکرد.
همیشه یکجفت دمپایی اضافه هم برمیداشتیم. خاطرم هست تعداد فرزندان زیاد بود و شاید همین شش خانوار، حدود ۲۰ کودک قدونیمقد داشتند. ازآنجاییکه نمیشد همه را با خود پیاده برد و در مسیر مراقبشان بود یک فرد مسنتر در خانه میماند تا کودکان را بخواباند. هر کودکی که میتوانست در خوابیدن مقاومت کند، جایزهاش رفتن به پابوس آقا بود.
من که این را میدانستم هر سال خودم که نمیخوابیدم هیچ، نمیگذاشتم خواهرانم هم بخوابند تا آنها نیز همراه ما بیایند. حتی یادم هست وقتی خواهران کوچکترم در راه خسته میشدند خودم بغلشان میکردم و، چون با جمع همراهشان کرده بودم، جورشان را میکشیدم. بردن بچه، آن هم در آن شرایط واقعا سخت بود؛ یکی گرسنه میشد، یکی آب میخواست و یکی اجابت مزاج داشت.
یادم هست نور خیابانها در آن زمان بسیار کم بود و در برخی جاها، چون سکونتی نبود، ظلمات حاکم بود. در آن تاریکی شب از هنرستان وارد وکیلآباد میشدیم. چند قدمی که پیش میرفتیم دیگر نقونوق بچهها شروع میشد. یادم هست تنهاخانه امیدمان در آن زمان در برهوت وکیلآباد که هنوز بیمارستان فارابی هم آنجا ساخته نشده بود همین خانه حاجیتلخی بود که تنها خانه امید اینجا بود.
خانهای که هر سال همان موقع درش به روی زائران گشوده میشد و ما میدانستیم آنجا آب، چای و سرویس بهداشتی یا پیالهای از شلهزرد نذری یا عدسی مهیاست.
معمولا هم بیشتر همسایهها اگر میخواستند به زائران پیاده نذری بدهند این خانه را میشناختند و نذریشان را به آنها میدادند تا توزیع کنند. پس از آنکه استراحتی کوتاه میکردیم و جانی تازه میگرفتیم بهسوی حرم به راه خود ادامه میدادیم.
یادم میآید یکی از همان سالها که درِ حیاط آن خانه باز بود و باغچه زیبای آن مثل همیشه در وسط حیاط فرش کرده و سماور روشن جلوه دیگری به آنجا بخشیده بود، وانتی در مقابل درب منزل تلخیها توقف کرد و گفت: هر کسی دوست دارد تا بسیج همراه ما باشد بسما...».
ما هم از خداخواسته سوار بر بار وانت شدیم تا بسیج برویم. یادم هست هر سال وقتی به حرم میرسیدیم، همه بچهها از فرط خستگی بیهوش میشدیم. یادم هست سال ۷۴ که مانند هر سال خسته و کوفته به حرم رسیدیم ملخها حمله کرده بودند. این قدر خسته بودیم که نهتنها از دیدن آن همه ملخ جیغ نمیزدیم بلکه نای اینکه آنها را از خودمان دور کنیم را هم نداشتیم.
* این گزاش اول آذر ۹۶ در شماره ۲۷۰ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.