یکروح در دو بدن. یکی سال ۷۷ بدرود حیات میگوید و دیگری میشود زبان گویای آن که رفته. رفته، اما تمام خاطرات، عکسها، دستنوشتهها، لباسها، کفشها و حرفهایش در «خانه بانو» جا گذاشته است. مرحوم دکتر حسین امینی از چهرههای خوشنام شعر و ادب مشهد، در سال ۱۳۷۷ بهطور ناگهانی فوت میکند و همسرش بانو آمنه فاضل غم این دوری را با گردآوری خاطرات زندگی مشترک تا همین امروز تاب آورده است.
دوستداران ادب و هنر مشهد، نام خانهاش را در خیابان راهنمایی «خانه بانو» گذاشتهاند. او از اینکه در طی هفته از رسانههای مختلف و دوستان و آشنایانش به منزلشان سر میزنند و دوست دارند بانو از خاطراتش و دکتر امینی بگوید، خسته نمیشود و بههیچوجه رو ترش نمیکند. بلکه این خاطرهگویی جزئی از زندگیاش شده و او را شاداب و سرحال نگه داشته است. آمنه فاضل یکی از بازماندههای خاندان مجتهد بزرگ «فاضل صدخروی» است.
بانوی ادبدوست خیابان راهنمایی خاطرات زندگی مشترک خود را در کتابی به نام «اولین نگاه، آخرین وداع» به قلم طبع آراسته است. دکتر بهرام طوسی همکار مرحوم دکتر امینی در ابتدای همین کتاب تقریری زیبا نوشته که با موضوع گفتگوی ما همخوان است و بخشی از آن راعینا نقل میکنیم: «با فوت دکتر امینی، همسر مهربان وی به تکاپو افتاد تا جرقههای عشق را روشن نگه دارد. تا شاید کنارهگیریهای یک عمر دکتر امینی را جبران کند و یادش را زنده نگه دارد.
ابتدا با همت و پشتکار، دیوان اشعار دکتر را به زیور چاپ آراست و پس از آن هم در خانهای که یادگار روزگار خوش جوانی، همدمیها، همدلیها و جابهجاکردن گلدانهای سنگین از حیاط به زیرزمین و از زیرزمین به حیاط و قناریها و گربهها و ماهیها بود مجالس ادبی و شعرخوانی برگزار کرد که هنوز هم بهطور مرتب برقرار است و بسیارند از اهل دلهایی که از آن سود و حظٌ معنوی میبرند.
همچنین خانم فاضل در کتاب خود تصویری از مشهد اواخر دهه بیست ارائه میدهد که در آن بسیاری از رسوم و عادتهای متداول و حال و هوای مردم مشهد قدیم را بیپرده نشان میدهد. خاطرات او الگوی زیبایی است برای جوانان دم بخت و خانوادههای آنان. خاطرات او نشان میدهد که اگر عشق و صداقت باشد سایر چیزها فرع است.»
خانهای رو به نور و سرور، بازمانده از دهه ۵۰ که طراحی آن با زوج دوستداشتنی امینی بوده است. تمام اسباب قدیمی، تمیز و مرتب از روزگار دور باقی مانده و شادمانه در این خانه سفید، خودنمایی میکنند. مبلها، دکوریها، قاب عکسها، فرشها، پردهها و ... اینگونه است که بهقول خانم فاضل همیشه وقتی از بیرون، وارد خانه میشود، محبوبش را نشسته روی همان صندلی قرمز رو به ورودی اتاق میبینید و بلند میگوید: «سلام حسین جان. من آمدم»
آنقدر مهمان در این خانه رفت و آمد کرده است و آنقدر بانو فاضل درباره دکتر امینی و خاطراتشان گفته که با ورود ما به منزلش، ما را یکراست میبرد به اتاقی که پر است از کتاب و عکس. کتابهای مرحوم امینی که به کوشش او بعد از فوتش به چاپ رسیده و چنین بار تجدید چا پ شده است: «یکنشانه از عشق» (دیوان غزلیات)، «تطور؛ قصیده از آغاز تا امروز»، «سبک و افکار حافظ»، «پژوهشهای ادبی»، «فلسفه پوچی» و ...
بعد هم میگوید: اول باید اینها را میدیدید. من بعد از فوت ایشان آثارشان را چاپ کردم. به کتاب پژوهشهای ادبی اشاره میکند و ادامه میدهد: این کتاب در ۸۰۰ صفحه به تازگی چاپ شده است و به دانشکدههای ادبیات فرستاده شده است.
او درباره دکتر امینی میگوید: ایشان دکترای ادبیات داشتند. در دانشکده ادبیات درس خواندند و شاگرد ممتاز بودند. بعد از فارغالتحصیلی و بعد از انقلاب نیز در دانشگاه آزاد و پیام نور شهرستانهای مختلف خراسان تدریس میکردند. بعد هم در ارومیه و شهرستان خوی.
این بانوی دوستداشتنی با بررسی دستنوشتههای همسرش، درحال گردآوری و چاپ آثار اوست. میپرسیم حس شما از انجام چاپ کتابها با گذشت این همه سال چیست. حس زیبایی تمام چهرهاش را پر میکند و میگوید: دیگر مانند او پیدا نمیشود. او برای من بهترین بود.
طوری منزلش را چیده است و عکسها و کتابها را قرار داده تا تمام خاطرات گذشته بهطور دائم در مقابل چشمانش مرور شود. همین است که وقتی نگاهش به عکسی قدیمی خودش با همسرش در کوهسنگی میافتد میگوید: اولین نگاههای ما. پریشب رفتم کوهسنگی و همان جای قدیمی نشستم. جایی که یک روز پس از عقد رفتیم و با هم پپسی خوردیم.
یکی از دستنوشتههای دکتر را نشانمان میدهد که خط خوش مرحوم امینی بیش از هر چیزی نظر را جلب میکند. آرام میگوید اینها «بینظیر» است و ادامه میدهد: من نمیدانستم که دکتر چهارمدل خط داشتهاند.بعد هم به دفتر یادگاریها اشاره میکند. دفتری که تمام مهمانان این خانه، یادگاری در آن نوشتهاند. از استادان دانشگاه داخلی و خارجی گرفته تا دوست و آشنا.
در حیاط خانه اگر خاطره تعریف نکنم، انگار نیستم
از پنجره این اتاق، بهخوبی میتوان حیاط سرسبز و باصفا را دید. همین میشود که درخواست میکنیم وارد حیاط شویم. با روی خوش درخواستمان را میپذیرد و دمپاییها را آماده میکند. با ورود به حیاط، مشغول آبیاری باغچه میشود و برایمان میگوید: هر روز ساعت ۵:۳۰ بیدار میشوم و به حیاط میآیم. درختان را آب میدهم و برگهای ریخته را جمع میکنم. دوساعتی اینجا هستم و بعد هم میروم سراغ کارهای خانه. ساعت ۹ که کارهایم تمام میشود، تلفنها شروع میشود و دوستانی که قصد آمدن به منزلم را دارند.
میپرسیم از این همه حضور آدمها خسته نمیشوید. میگوید: اگر کسی به خانهام نیاید و خاطره تعریف نکنم، انگار که آن روز نیستم. یعنی وجود ندارم. دوباره خاطرات در چشمانش موج میزند و میگوید: وقتی وارد حیاط میشوم و نزدیک باغچه، یاد روزهایی میافتم که همسرم گل میآورد و به من میگفت: «خانم! بیا بیینم چه رنگی را اینجا بکاریم». حالا وقتی که گل میکارم به یاد شعر بهاریهاش میافتم و برای خودم میخوانم:
تا بادِ بهاری به در و دشت وزان است
شمشاد بهپا خواسته و رقصکنان است
بر مردم دلمرده دمد روح بهشتی
آن آب روانی که ز سرچشمه روان است
مگذر ز تماشای گل و سبزه که این عمر
بس تندتر از باد بهاری گذران است
تا سال دگر، سبزه سر از خاک نهد سر
بسیار سر سبز که در خاک نهان است
امروز غنیمت شمر ایام «امینی»
فردا به یقین عیش و طرب از دگران است
شعر را با احساس تمام میخواند شاید همانگونه که همسرش برایش میخوانده و دوباره خاطرهای دیگر را به یاد میآورد و تعریف میکند: هر روز صبح زود برای رفتن به سر کار دنبالش میآمدند. کنار آینه که میرسید، موهایش را شانه میزدم و او میگفت «خانم دیرم شد» و من میگفتم «نه شما باید مرتب باشید». حالا صبحها دم آینه غزلی از ایشان را میخوانم که همان روزها را به یادم میآورد. اینها را فیالبداهه میسرود.
دیشب به یاد چَشم تو پیمانه میزدم
از دل هزار نعره مستانه میزدم
یادت بوُد که، چون به تکاپوی دل شدم
گیسوی تابدار تو را شانه میزدم
اشک تمام چشمانش را پر میکند. دوباره مشغول آبیاری میشود و از ما میپرسد برگهای درخت را روی زمین دیدید که چطوری افتاده است. دقت که میکنیم میبینیم این بانوی خوشذوق، چهاربرگ سبز افتاده از درخت را به شکل زیبایی کنار هم روی زمین چیده و طرح قلب به آن داده است.
از ورودی سرسبز زیرزمین، پایین میرویم و خنکی فضا و بوی خوش تمیزی مشاممان را پر میکند. خانم فاضل در همان ابتدای ورود میگوید: اینجا کتابخانه دکتر بود که چندین سال پیش کتابهایش را به کتابخانه دانشگاه پیام نور فریمان اهدا کردم. آخرین دانشگاهی که تدریس میکرد.
بعد هم به حوض کاشی آبیرنگ اشاره میکند و ادامه میدهد: این حوض هم همیشه پر از آب بود. ۱۰ تا ۱۵ میز اینجا بود و دکتر کار میکرد. روی میزها، دستنوشتههایشان را گذاشته بودند و باز بود تا همیشه نکات جدید خود را اضافه کنند.
دوباره خاطراتش زنده میشود: همیشه آهسته پایین میآمدم تا رشته افکارش گسیخته نشود. به من میگفت بیا و روبهروی من بنشین. من هم میوه و آبمیوه را روی میز میگذاشتم.اما یک روز با صندلِ پاشنهدار پایین آمدم که تقتق صدا کرد. رو به من گفت: خانم، تق تق صدای کفش شما هرآنچه در ذهنم بود را پراند. داشتم برای بچهها سؤال طرح میکردم.
هیچچیزی نگفتم و از فردا بدون کفش و بسیار آهسته پایین آمدم و میوه و چایی را روی میزش گذاشتم. منتها یک کاری کردم. کاغذهایی پهن بریدم که کارهای روزانه مربوط به او را رویش نوشتم و آن کاغذ را روی لباسم چسباندم. مقابلش نشستم. کاغذ روی لباسم را که دید گفت: این دیگر چیست؟ بعد هم آمد جلو و گفت من که نگفتم اینطوری. خانم فاضل در ادامه صحبتهایش میگوید: همیشه کارهای خودم را، خودم انجام میدادم. هیچگاه آرایشگاه نرفتم و خیاطی و بافتنیهایم را نیز خودم انجام میدادم.
میپرسیم شما که درآمد خوبی داشتید و نیاز نبود این همه کار انجام دهید. قاظعانه میگوید: خوب، خودم بلد بودم و از طرفی مدلهایی طراحی میکردم که نمونهاش را در بازار پیدا نمیکردی.
دوباره میپرسیم شما هم همسری ایدهآل و هنرمند بودید و مرحوم امینی انتخاب خوبی داشتند. میخندد و میگوید: ایشان پسرعمه من بودند، ولی فقط سالی یکبار آنها را هنگام نوروز میدیدیم. در این بین من از کوچکی به منزل خانواده پدریام رفت و آمد داشتم و، چون همه آنها اهل علم و شاعر و نویسندگی بودند، من هم به این سمت علاقهمند شدم.
از طرفی آرزو داشتم همسرم نویسنده و شاعر باشد و با کتاب، وارد خانه شود. شیک، مرتب و خوشسخن هم باشد. همیشه اینها را در دلم میگفتم و دوست داشتم انتخاب خودِ همسرم باشم نه انتخاب خانوادهاش.
نفس عمیقی میکشد و میگوید دوباره زندگیام جلوی چشمانم مرور شد. من در این زمان زندگی نمیکنم؛ چه شما باشید و چه نباشید.
ماجرای ازدواج او بسیار شیرین است که تمام آن در کتاب «اولین نگاه، آخرین وداع» با انتشارت آهنگ قلم به چاپ رسیده است. شما با خواندن این خاطره، فرهنگ و رسوم ازدواج و عاشقیکردنهای جوانان قدیم مشهد را زبان دختری دلداده خواهید خواند که در کنار میلههای باغ نادری به حسین جانش بله میگوید و همسرش میشود.
دختری که دنبال گرفتن مراسم ازدواج نیست و یکروز به همراه همسر، چمدانها را میبندد و از خانه پدر راهی خانه بخت میشود. بدون اینکه به کسی چیزی بگوید. در کتابش نوشته: «یک روز که پدر و مادرم در منزل نبودند، دوسه چمدان لباسهایم را برداشتم و با درشکه رفتیم به منزل آنها. وارد شدیم. اتاقها فرششده و مرتب بود. کسی از ما استقبال نکرد.
بهآرامی وارد اتاق شدیم و خودمان از خودمان پذیرایی کردیم. شما خواننده این خاطرات ممکن است فکر کنید که چقدر ما غریب بودهایم. خیر! ما روی بالهای فرشتگان نشسته بودیم. او غزل میخواند و من لباسهایم را در کمد لباسهای او میچیدم.»