کد خبر: ۴۸۸
۱۰ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

جنگ در 2جبهه

در سال 1378 از سپاه بازنشست شدم، اما 2سال قبل از بازنشستگی کارخانه تولید قطعات دفاعی، خودرویی و گازی را در جاده کلات راه اندازی کردم. یکی دو سال اول راه اندازی کارخانه، 3نفر بیشتر نبودیم، اما آرام آرام به تعداد نیروها و وسعت کارخانه اضافه کردم. موفق شدم عنوان بزرگ‌ترین تولیدی قطعات شرق کشور را کسب کنم.

قرارمان با حاج حسن متقی طرف‌های عصر یک روز سرد زمستانی است. حاج حسن را بچه‌های جبهه و جنگ به ابتکاراتش می‌شناسند. حالا اما آقای متقی کارآفرینی است که 60خانواده از کارخانه‌اش ارتزاق می‌کنند. در حیاط که باز می‌شود با تعارف صاحب‌خانه وارد می‌شوم. چند درخت بلند همراه با گیاهان سرسبز بوته‌ای با ارتفاع کم، تعداد زیادی گلدان با برگ‌های فراوان، این حیاط زیبا را به یک دنیای کامل برای پرسه زدن در خیال و آرامش تبدیل می‌کند. وجود باغچه‌ای پر از گل و برگ، حس سرزندگی را در وجود هر بیننده‌ای ایجاد می‌کند. سمت راست حیاط راه‌پله ورودی ساختمان قرار دارد. وارد خانه می‌شویم. خانه‌ای ساده، بی‌ریا و صمیمی دارند. گپ و گفتمان گل می‌اندازد. در این گفت‌وگو با حاج حسن متقی آشنا می‌شوید.

 

تولید آرد در روستا

من زاده روستای لوخی از توابع قلندرآباد فریمان هستم. روستای ما بین 4 کوه واقع شده و به همین دلیل به منطقه «کوه‌بند» معروف است. روستایی بسیار زیبا و دیدنی! آن‌قدر باغ و درخت زردآلو داشت که مردم آن، در فصل به ثمر رسیدن زردآلوها، از چیدنشان خسته می‌شدند.

در روستا 2 آسیاب قرار داشت که یکی از آن‌ها آسیاب بالا و ناودونی بود. در این آسیاب آب با شیب تندی وارد ناودان می‌شد و با فشار به چرخ‌های آسیاب برخورد و با چرخاندن آن‌ها، گندم‌ها را آرد می‌کرد؛ و دیگری آسیاب تنوره‌ای نام داشت که پدرم آن را در دل کوه ساخت. برای ساخت آن حفره‌ای با عرض در حدود 2 متر و عمق 8 متر درکوه ایجاد کرده بود، که انتهای آن سوراخ باریکی داشت. حفره با آب پُر می‌شد که درنهایت آب با فشار زیادی از آن خارج می‌شد و با چرخ‌های آسیاب برخورد می‌کرد و آسیاب با چرخیدن گندم را آرد می‌کرد. این آسیاب، بسیار معروف بود که هنوز هم آثار آن وجود دارد. به یاد دارم آن زمان در طول شبانه‌روز حدود 20 بار الاغ (هربار با وزن 100 کیلوگرم) آرد تولید می‌کرد و به همین دلیل منطقه ما از وجود آرد و محصولات آن بی‌نیاز بود.

 

تولد ته‌تغاری خانواده

در فرهنگ ما رسم بود زمانی که فرزند پسری به دنیا می‌آمد، مرد خانواده روی تپه‌ای می‌ایستاد و با تفنگ تیرهوایی می‌زد؛ وقتی من به دنیا آمدم پدرم همین کار را انجام داد و به اطلاع اهالی روستا رساند که در این خانواده فرزند پسرمتولد شده است. این‌گونه بود که من در میان 2 برادر و 4 خواهر دیگر در سال 1329 در روستای لوخی به دنیا آمدم. آخرین فرزند خانواده متقی.

 

دردی به نام فقر

آن زمان امکانات و وضعیت معیشتی به گونه‌ای بود که همه چیز در محدودیت و محرومیت وجود داشت، اتفاقا همان سال‌ها قحطی هم فرا رسید و سختی‌ها چندین برابر شد. صبحانه من تا بیست و دو سالگی فقط نان و چای بود؛ گاهی که میهمان کسی بودیم و از ما با چای شیرین پذیرایی می‌کردند، بسیار خوش‌حال می‌شدیم.
اهالی در زمین‌های زراعی یونجه می‌کاشتند و بهار که می‌شد یونجه‌ها سبز می‌شدند و مردم از آن‌ها برای خوردن استفاده می‌کردند، البته ما گیاه دیگری هم که «تترنگ» نام داشت، می‌خوردیم. با اینکه شرایط خوبی وجود نداشت، اما همه هوای همدیگر را داشتند و خونگرم و مهربان بودند. پدرم مسئول توزیع آرد آسیاب بود، اما تا زمانی که سهم خانوارهای روستا را نمی‌داد، آردی به خانه نمی‌آورد.

 

پدر و عمویم آهنگر بودند

در روستای لوخی 12 خانوار ساکن در آن با هم نسبت خویشاوندی داشتند. در کل روستا دو آهنگری معروف وجود داشت که یکی از آن‌ها متعلق به عمویم استاد اسحق و دیگری برای پدرم استاد غلامحسین بود. از همه روستاها و شهرهای اطراف، حتی از مشهد، برای این دو آهنگری کار می‌آوردند.

مغازه آهنگری عمویم در قسمت ورودی خانه ما قرار داشت. به یاد دارم زمانی که تنها 3 سال سن داشتم، جلو در آهنگری می‌نشستم و به کار کردن عمویم نگاه می‌کردم. خیلی دلم می‌خواست من هم کار کنم، اما هنوز در قد و قواره آهنگری نبودم.

 

تحصیل در مشهد

تا هشت سالگی در روستا ساکن بودم. پس از آن همراه دایی‌ام به مشهد آمدیم تا من درس بخوانم. در دبستان انوری واقع در خیابان طبرسی ثبت‌نام کردم و مشغول درس خواندن شدم. آن زمان شرایط برای تعداد اندکی از بچه‌ها فراهم می‌شد که تحصیل کنند. من هم توانستم تنها تا کلاس ششم درس خواندن را ادامه دهم و پس از آن به دلیل اینکه خانواده‌ام از عهده تأمین خرج و مخارج تحصیلم برنمی‌آمدند، درس را رها کردم و به روستا بازگشتم.

 

«شاگرد نمی‌خواهید»؟

چند سالی در روستا ماندم تا اینکه روزی مشغول برف انداختن از پشت‌بام بودم که ناگهان به ذهنم رسید که به شهر بیایم و کار کنم. خدابیامرز، پدرم موافق نبود و می‌گفت: «زندگی در شهر غریب سخت است»، اما من تصمیم خودم را گرفتم و به مشهد آمدم. حدودا شانزده ساله بودم و جایی را هم یاد نداشتم که مشغول به کار شوم. چیزی از خودرو و تعمیر آن نمی‌دانستم، اما به این حوزه علاقه داشتم و فکر می‌کردم همه شغل‌های تعمیری و خدماتی خودرو، مکانیکی است.

در خیابان امام رضا(ع) به تمام مغازه‌ها سر زدم و از آن‌ها می‌پرسیدم: «شاگرد نمی‌خواهید؟» تا اینکه در خیابان دانش، استادکاری مرا قبول کرد و من آنجا مشغول به کار شدم. کار مغازه، گلگیرسازی خودرو بود. حدود 3 روز آنجا کار کردم و توانستم لباس بخرم. ظهر در قهوه‌خانه مشغول ناهارخوردن بودم که تعدادی از شاگردان مغازه‌های دیگر به من پیشنهاد کردند در تراشکاری مشغول به کار شوم. به مغازه گلگیرسازی برگشتم، وسایلم را جمع کردم. حدفاصل بست تا میدان 15 خرداد، تراشکاری آقای جلائیان قرار داشت.

او من را به شاگردی قبول کرد. از همان ابتدا خیلی سریع همه چیز را یاد گرفتم، (سوزن‌کاری، قلاویزکاری، جوشکاری و ...).با روزی 7تومان شروع کردم و بعد از 3سال دستمزدم به 12تومان رسید. به کارم علاقه داشتم و به سرعت پیشرفت کردم، البته شرایط کار سخت بود، اما من تمام تلاشم را می‌کردم که کارم را خوب یاد بگیرم. از اول صبح تا ساعت 8 شب باید کار می‌کردم، به دلیل اینکه مغازه را قبل از طلوع آفتاب باز کنم مجبور بودم یک ساعت زودتر، از خانه راه بیفتم. کمی بعد احساس کردم دیگر در این مغازه جای پیشرفت ندارم و باید محل کارم را تغییر بدهم، اما استادکارم اصلا راضی نمی‌شد. به سختی توانستم به مکانی دیگر بروم. من به دنبال کسب تجربه بودم و به همین دلیل محل کارم را عوض کردم.

 

داماد سرخانه دایی

سال 54 با دختر دایی‌ام ازدواج کردم و در یکی از اتاق‌های خانه دایی زندگی خود را آغاز کردیم. بعد از ازدواج دچار ناراحتی معده شدم و بیماری سختی گرفتم به طوری‌که دیگر نتوانستم کارم را ادامه بدهم. از طرفی نخستین فرزندم به دنیا آمد. هزینه تأمین دارو و امرارمعاش شرایط زندگی را برایم دشوار کرده بود. مدتی گذشت و دیگر پولی نداشتیم. کمی بهتر شده بودم که به پیشنهاد یکی از اقوام وارد حرفه عقیق‌تراشی شدم. نوه عمویم عقیق‌تراشی را به من یاد داد و من خیلی سریع یاد گرفتم. 2 ماه رایگان برایش کار کردم و کم‌کم به من دستمزد داد. در طول کمتر از یک سال جزو 5نفر نخست عقیق‌کاران شهر شدم، زندگی‌ام روی غلتک افتاد و من هر روز از روز قبل موفق‌تر شدم.

 

سخنرانی‌های انقلابی را ضبط می‌کردم

کم‌کم انقلاب آغاز شد. اواسط سال 56 بود که آقا مصطفی به شهادت رسید و تیرماه سال 57 هم‌زمان با تشییع جنازه آقای کافی، شدت مبارزات انقلابی در مشهد اوج گرفت. من هم بر حسب تکلیف و ادای دین به صف انقلابیون پیوستم. تجمع در خانه آیت‌ا... قمی بود. آقای هاشمی‌نژاد و مقام معظم رهبری سخنرانی می‌کردند و مسیرهای تظاهرات و راهپیمایی‌ها مشخص می‌شد و به حرکت در می‌آمدیم. آن زمان وضع مالی خوبی داشتم. با 900 تومان ضبط صوت خریدم و تمامی سخنرانی‌ها را ضبط می‌کردم.

کار عقیق‌تراشی را کنار گذاشتم و دائم مشغول فعالیت‌های انقلابی بودم. شب‌ها با تعدادی دیگر از دوستانم که حدود20 نفر بودیم، به تظاهرات می‌رفتیم تا اینکه حکومت نظامی شد و با محدودیت‌های بسیار توانستیم به این مسیر ادامه دهیم.
زمانی که شهید حنائی (دومین شهید انقلاب در مشهد) به دستور سرهنگ ارتش به وسیله سربازی به شهادت رسید من با او فاصله کمی داشتم و از نزدیک شاهد صحنه شهادتش بودم. او خودش را به ابتدای کوچه کناری‌اش رساند و همان‌جا روی زمین افتاد و جان داد.

در حوادث رخ داده در 9 و 10 دی هم حضور داشتم. 9 دی ماه مسیر حرم، 17 شهریور، چهارراه نخریسی و خیابان بهار را پیمودیم. ارتش از سمت میدان تقی‌آباد به ما حمله کرد. صدای تیر را به وضوح می‌شنیدم. جمعیت پراکنده شد و اکثریت به سمت بیمارستان امام رضا(ع) هجوم آوردند. من هم خودم را به جمعیت رساندم و از نرده‌های بیمارستان بالا رفتم و از آن طرف به داخل پریدم. رعب و وحشت فراوانی بود، اما مردم تا پای جان ایستادگی کردند. صبح روز بعد(10 دی) تظاهرات در چهاراه شهدا آغاز شد، اما هنوز زمانی نگذشته بود که یک گردان از پادگان ارتش خارج شد و به مردم حمله کردند. همان روز بود که حدود 300 نفر کشته شدند.

 

فعالیت در سپاه

بعد از پیروزی انقلاب، به همان کار عقیق‌تراشی برگشتم و آن را ادامه دادم. آن کار برایم خیلی خوب بود، زیرا ساعت کاری کم و درآمد بالایی داشت. روزی برادر بزرگ‌ترم پیش من آمد و گفت: 
« پایگاه کمیته امداد در مسجد کرامت، اعلام کرده است که اگر کسی کار تعمیر سلاح یاد دارد، به ما مراجعه کند که به او نیاز داریم» من هم به همراه پسرعمویم خیلی سریع به مکانی که اعلام کرده بودند رفتیم، نامه‌ای زده شد و از ما عکس خواستند. برایمان کارت صادر شد و مسئولیت حفاظت از شهر به ما واگذار شد. آن زمان کلانتری‌ها را آتش زده بودند و ارگان منظمی برای این پُست وجود نداشت. وقتی اسلحه‌هایمان را تحویل گرفتیم، گروهی به نام «مالک اشتر» تشکیل دادیم تا نیرو جذب کنیم و توانستیم 170 عضو بگیریم. تمام مناطق حساس مشهد از جمله: سیلو گندم، شرکت نفت 1و 2، رادیو، تلویزیون، شرکت توانیر، زندان ساواک، زندان وکیل‌آباد و ... تحت نظر ما بود و وظیفه حفاظت و حراست از آن را برعهده داشتیم. تا اینکه در خردادماه سال 1358 سپاه تشکیل شد و همه نیروها به عضویت سپاه درآمدیم.

 

هم‌رزم بابارستمی

در سپاه بود که با بابارستمی آشنا شدم. پس از آن هم جنگ آغاز شد و ما عازم جبهه و نبرد شدیم. ما گروه دومی بودیم که به فرماندهی بابا رستمی به اهواز فرستاده ‌شدیم. آن زمان هیچ کدام از گردان‌ها پایگاه ویژه‌ای برای خودش نداشت، اما بابارستمی مکان مناسبی را به عنوان پایگاه نیروهای خراسان بزرگ با عنوان فرستادگان امام رضا در نظر گرفت. 40ماه جبهه دارم. در این مدت ابتکارات و اختراعات زیادی داشتم و قطعات زیادی تولید کردم و به جبهه فرستادم. قطعات توپ و تانک قنداق تفنگ و...

در طول دوران جنگ و پس از آن مفتخر به ثبت اختراعات وکسب رتبه‌های متعدد شدم. در سال 1365 نارنجک‌انداز 27میلی‌متری را طراحی کردم، 3ماه در تهران بودم که توانستم نمونه آن را بسازم و در اختیار کارخانه سپاه قرار دادم و تولید شد و در خط قرار گرفت. کانتینر حمل سلاح را در سال 1362 طراحی کردم و ساختم. زیرا زمان جنگ سلاح‌ها دائم حمل می‌شد آسیب می‌دید که این کانتینر سبب شد سلاح‌ها در مقر قرار بگیرند و بعدا جابه‌جا شوند.

ابتدای ورودم به سپاه، 140 عدد دستبند درست کردم و در اختیار سپاه قرار دادم زیرا آن زمان اگرکسی را دستگیر می‌کردند تجهیزات برای بستن وی و دستبند زدن نداشتند. در زمان جنگ هم قطعات زیادی برای توپ، پدافند و خمپاره‌ها درست کردم و تحویل دادم.

 

راه‌اندازی کارخانه تولیدی

سال 1371 بود که با 10 هزارتومان توانستم مغازه‌ای جنب منزل مسکونی‌ام راه‌اندازی کنم. قطعات دستگاه‌های خارج از رده را از پاکستان آوردم و با سر هم کردن آن‌ها تراشکاری را آغاز کردم. باز هم به لطف خداوند همان زمان با اینکه مغازه‌ام در مکان نامناسبی بود، هیچ روزی نبود که بیکار بمانیم و از اقصی نقاط شهر مشهد از جمله طرق، طرقبه، کوشش و ... برایمان مشتری می‌آمد و کار می‌آوردند. هم‌زمان در سپاه هم مشغول بودم. تا ظهر خدمت می‌کردم و از عصر تا شب هم مغازه تراشکاری را می‌چرخاندم تا سفارشات مشتری را تحویل دهم.

در سال 1378 از سپاه بازنشست شدم، اما 2سال قبل از بازنشستگی کارخانه تولید قطعات دفاعی، خودرویی و گازی را در جاده کلات راه اندازی کردم. یکی دو سال اول راه اندازی کارخانه، 3نفر بیشتر نبودیم، اما آرام آرام به تعداد نیروها و وسعت کارخانه اضافه کردم. موفق شدم عنوان بزرگ‌ترین تولیدی قطعات شرق کشور را کسب کنم. اکنون علاوه بر اینکه 5 فرزند پسرم در این تولیدی مشغول به کار هستند، حدود 60 نفر دیگر هم در کارخانه تولید قطعات ما فعالیت می‌کنند.

6 سالن مجزا داریم که از بخش‌های مختلفی مانند: سنگ، اره، انواع و اقسام آبکاری شامل گالوانیزه، طلا ، نقره و ... تشکیل شده است و با دستگاه‌های CNC هم کار می‌کنیم.

 

کارخانه‌ای که 400میلیون خمس می‌دهد

در کشور کارخانه زیاد است، اما خیلی از کارخانه‌ها حقوقات شرعی‌شان را نمی‌دهند. برای اینکه مالم حلال باشد به این امور حساسیت خاصی دارم. حالا سالانه 30میلیون قطعه دفاعی و خودرویی تولید می‌کنیم، اما خمس مالمان را هم می‌پردازیم . سال گذشته 400میلیون خمس درآمد کارخانه را دادم.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44