
روایت حس زندگی در مرکز توانبخشی «امید»
خادم| شاید سه سال پیش بود وقتی برای اولین بار زنگ مرکز توان بخشی و نگهداری از معلولان جسمی، حرکتی «امید» را زدم. همین قدر میگذرد از آشنایی و رفاقت با بچههای این مرکز. ناصر، امیر، جلال، رامین، محسن و بقیه بچهها. آدمهایی که هر کدام داستان خودشان را داشتند. داستانی منحصر به فرد و خاص. ناصر به خاطر بیماری ژنتیکی در یازده سالگی ویلچر نشین شد با یک بیماری پیشرونده.
زندگی امیر از همان روز تولد با خطای پزشکی برای همیشه عوض شد. جلال چشمان روشنی دارد و تنی قوی، از سرنوشتش همین قدر میداند که در حرم پیدایش کردهاند. محسن هم در پنج سالگی و در تصادف از دست داده بود و خلاصه هر کدام یک چنین داستانی با خود داشتند. حالا بعد از گذشت سه سال آنان را دور هم میبینم در جشنی میبینم پر از اتفاقهای جالب و خوب است.
استقبال
پوستر جشن را هامون برایم میفرستد. هامون دارابی، مدیر مرکز. دل دل نمیکنم برای رفتن. پارکینگ سالن ارشاد کیپ تا کیپ ماشین پارک کرده است. سالن هم جای سوزن انداختن ندارد. تمام صندلیها پر است و افراد زیادی سر پا ایستادهاند. در محوطه باز هم صندلی چیدهاند و برنامه را روی یک صفحه نمایشگر برای آنهایی که بیرون نشستهاند نشان میدهند.
دو مجری روی سِن برنامه را دست گرفتهاند. یکی از طنزپردازان مشهدی روی سن میآید و برنامهاش را اجرا میکند. جمعیت ریسه میروند. بین آنها چشمم میافتد به بچههای مرکز. به جلال و رامین و ناصر.
مجری میگوید امشب اتفاقهای خوبی قرار است بیفتد، اتفاقی که برنامهریزی نشده و هیچکس انتظارش را ندارد.
خواستگاری
آن انتظار برای اتفاقی که خود مجری هم از گفتنش هیجان زده شده بود خیلی طولانی نمیشود. دو نفر میروند روی سن. یکی را میشناسم؛ ناصر است. آن نفر دیگر که همراه ناصر است و ویلچرش را هل میدهد بالا خانمی است جوان.
مجری میخواهد آنها را تشویق کنند. میخواهد خیلی جانانه تشویقشان کنند، اما کسی در سالن نمیداند چرا و اصلا داستان چیست. مجری از ازدواج و خواستگاری و شهامت و عشق حرف میزند. میرود سمت ناصر و دستش را روی شانه او میگذارد و ماجرا را میگوید. ناصر عاشق شده، عاشق همان خانم جوانی که همراهش آمد روی سن.
سالن این بار بدون اینکه مجری بخواهد کسی تشویق کند میرود روی هوا. سوت است و جیغ و دست. همه منتظر دیدن و شنیدن ادامه ماجرا هستند. مجری از ناصر اجازه میخواهد تا از طرف او از دختر خواستگاری کند. ناصر میگوید: «میکروفون را بیاور جلو، خودم بهتر بلدم.» و رو به دختری که با چشمانی گرم او را نگاه میکند میگوید: «عاشقت هستم و اگر برای به دست آوردنت لازم باشد آسمان را به زمین بیاورم، این کار را میکنم.» سالن میرود به آسمان.
عاشقت هستم و اگر برای به دست آوردنت لازم باشد آسمان را به زمین بیاورم، این کار را میکنم
بغض
سمانه در یک تصادف رانندگی وقتی در اوج جوانی بود دچار ضایعه نخاعی شد. سالها از آن اتفاق میگذرد. سمانه اگر پاهایش از حرکت ایستادند، خودش نایستاد، از پاهاش جلوتر رفت.
گوینده است، شعر میگوید، نقاشی میکند. روی سن میآوردندش با لباسی یک دست سفید. شعر کوچه فریدون مشیری را میخواند. بعد شعری از سرودههای خودش که بیان حال و زندگیاش بعد از آن تصادف بوده. و بعد میگوید قصد دارد برای اولین بار بخشی از زندگی یک معلول را که خودش تجربه کرده است بگوید. از زخم بستر میگوید و گریههای مادرش و تنهایی و.... سالن سکوت است و بغض و اشک.
میهمان محبوب، سفیر امید شد
علیرضا آذر که وارد سالن شد همه ایستادند و چند دقیقه تشویقش کردند. شاعر شعرهای عمیق و کمی تلخ، احساسات دوستدارانش را جواب داد و دست به سینهی احترام ایستاد رو به آنها. خیلیها کتابی از او را همراه داشتند برای گرفتن امضا، خیلیها آمده بودند تا شعرهایش را با صدای خسته و خشدار خودش بشنوند.
برنامه بیش از پیشبینیها طول کشید، ولی کسی خسته نشد، کسی نرفت. آذر روی سن رفت و شعرهای تومور و لیلی را خواند. شعری هم مخصوص مرکز امید سروده بود که آن هم همراه با اجرای تئاتر خوانده و اجرا شد. و باز هم تشویق شدید حاضران بود از شاعرشان. در حاشیه برنامه هم علیرضا آذر وقتی زیادی برای امضای کتاب و گرفتن عکس یادگاری با دوستدارانش گذاشت.
اما برنامه آذر فقط به این مراسم ختم نشد. او آنقدر انرژی گرفته بود از این شهر و مردمانش که پروازش را کنسل کرد و دو روز بیشتر ماند تا بیشتر با این مردم باشد. او به شهر کتاب رفت و استقبال مشهدیهای آنجا هم غافلگیرش کرد.
علیرضا آذر به مرکز امید آمد؛ جایی که به خاطر آن و به دعوت بچههای آن به مشهد آمده بود. وارد مرکز شد، با تک تک بچهها دست داد، ساعتی نشست و با آنها گپ زد. آنقدر صمیمی که انگار سالهاست همدیگر را میشناسند. آذر رفت و حسش را در مطلبی که در صفحه اینستاگرامش به اشتراک گذاشت. او سفیر مرکز امید شد.
نمایش توانمندی
هامون دارابی، مدیر مرکز امید هدف از برگزاری جشن را معرفی مرکز و توانمندیهای بچهها عنوان میکند و میگوید: دنبال این بودیم که سفیری برای مرکز داشته باشیم و اولین مرکز خصوصی باشیم که این کار را میکنیم.
مراکز خصوصی تا به حال نه همچین جشنهایی با چنین مقیاسی داشتهاند، نه اصلا دنبال این برنامهها بودهاند. برای پیدا کردن سفیر هم گزینههای و اسمهای زیادی از چهرههای معروف و کمتر معروف مطرح شد. ولی ما به دنبال کسی بودیم که خودش بتواند تولید محتوا داشته باشد و در فضای جدی، مرکز و بچهها و فعالیتهای ما را معرفی کند، نه اینکه فقط به واسطه چهره بودنش مطرح باشد. بین گزینههایی که داشتیم به علیرضا آذر رسیدیم.
او به نکته جالبی اشاره میکند و ادامه میدهد: فهمیدیم علیرضا آذر تا به حال مشهد نیامده است، وقتی صحبتها را شروع کردیم ایشان خیلی هم استقبال کرد. حتی شعری هم سرود که نشان میدهد تجربه دارد و میفهمد حال این افراد را. این شعر برای مرکز گفته شد، برای مرکز اجرا شد و قرار بر این است خوانندهای روی آن بخواند و با لگوی مرکز پخش کنیم.
شعر در مورد معلولان است، در واقع در مورد زخم بستر است و دیالوگی بین پرستار و معلول که این دیالوگ را خیلی زیبا گفته است. علیرضا آذر وقتی به مرکز آمد همانجا پستی در کانالشان گذاشتند و اعلام کردند که سفیر همین مرکز شدهاند. آنقدر ارتباط خوبی با مشهد و مرکز و بچههای ما برقرار کرده بود که حتی بلیطشان را عقب انداختند و دو روز بیشتر آمدند. خیلی خوب آمدند، خوب صحبت کردند، خوب شعر خواندند و خوب رفتند.
دارابی در مورد استقبال زیاد شهروندان از این مراسم میگوید: ما سه روز بیشتر تبلیغات نکردیم که از طریق تلگرام انجام شد و خودش دست به دست بین مردم چرخید. راستش خودمان هم از استقبال مردم غافلگیر شدیم. حدود هزار نفر در برنامه شرکت کردند و پنج ساعت برنامه داشتیم و تمام صندلیها پر بود.
مدیر مرکز امید که اجرای برنامه راضی است میگوید: ما میخواستیم توانمندی بچهها را نشان بدهیم و مرکز را معرفی و سفیر برای آن پیدا کنیم که توانستیم این کارها را انجام دهیم. حتی برنامه ناصر و سمانه پیشبینی نشده بود و دیدن این توانمندی از ناصر که پیش چشم چنین جمعیتی آنقدر شجاعانه حرف دلش را بزند برای من که سالهاست او را میشناسم خیلی خوب و خوشحال کننده بود.
سمانه هم حرفهایی از زندگی و وضعیتش و آنچه بر او گذشته بود را گفت که تا به حال نگفته بود. این توانمندی و شجاعت میخواهد. امیر طوسی با توجه به معلولیتی که دارد بازیگر هم هست. خوب هم بازی میکند، کلیپی بازی کرد که خودش بود و خیلی خوب از کار درآمد.
برای ساخت کلیپ دو کارگردان از تهران آوردیم. اسم آهنگ قطار بود و زندگی خود امیر را نشان میداد. همه نگاه مهربانی دارند به یک معلول، ما میخواستیم درونیات یک معلول و آشفتگیهایی که دارد را با یک کلیپ نشان بدهیم. ذهن مغشوش یک معلول و اتفاقهایی که برایش میافتد با توجه به زندگی واقعیاش. اینها توانمندیهای روحی و جسمی بچههای ماست.
او در پایان خاطرنشان میکند: میخواستیم با برگزاری این جشن بگوییم که یک مرکز کوچک هم میتواند چنین برنامههای بزرگی را اجرا کند. ما تمام برنامه را به صورت خصوصی برگزار کردیم، بدون دریافت هیچ کمکی از هیچکس.
بخشی از شعر « زخم بستر» که علیرضا آذر برای مرکز امید سروده است
نشین و نسوز و نساز و ببین / که دستم پر از لهجه مرهمه
برای تو و عشق دلگیر من / یه عالم صبوری کنی هم کمه
نشین و نساز و نسوز و ببین / که تنهایی من چقد روشنه
یکی دست تو دست منو و ماه من / داره تو سر من قدم میزنه
منم مثل تو داغِ توی دلم / منم مثل تو گرم این بازیام
منم زیر و رو میکشم واسه عشق / به هر چی خدا میدهم راضیام
اگه زخمه روی تنت عشق من / منم رو دلم زخم تنهاییه
نگاه کن به دستای لرزونمون / برای ما دو تا چه دنیاییه
بده دستتو عشق هر روز من / بده با هم از این غزل بگذریم
تو هر جوری باشی برام محرمی / یه عمره که با هم سر و همسریم
آهای آرزوی شبای خوشم / چشاتو به دنیای با من بدوز
جهان جای خوبی واسه اشک نیست / به پای مصیبت نشین و نسوز
تو باید بتونی از اینجا بری / جهان تو این زخم بستر که نیست
برای تو یک آسمون عشق هست / امید تو از مرگ کمتر نیست
یکم با نبود جهان خو بگیر / یکم فکر خندیدن از اخم باش
خدای تو دستش روی شونهته / خودت مرحم این همه زخم باش
آهای آدمای پر از زندگی / یکی تو غم و غصه پر پر زده
شما که به فکر شب اولید / یکی این طرف سیم آخر زده
ولم کن بذار از تو باید بگم / تو تنها رفیق بد و خوبمی
همه مردم زندگی یک طرف / تو با درد هر روز من محرمی
بذار از تو بنویسم و باز هم / به چشمای تو قصههامو بگم
از این شهر پر حادثه رد بشم / در گوش تو غصههامو بگم
برام مثل هر شب لالایی بخون / که خواب از لبای تو اینجا میاد
میخوام سر بذارم رو زخمای تو / دلم انحنای صداتو میخواد
غریبهم با این شکل ناراحتت / سر پا شو دست تو دستم بزار
بذار با تو و آسمون دوست شم / همه گریههامو بذارم کنار
تو تاریخ تقویم این زندگی / تو یک عصر تعطیل خواب آوری
نگاهم کنی آسمون روشنه / چشاتو ببندی عذاب آوره
قدم میزنم با تو این کوچه رو / قدم میزنم با بهار و تپش
حالا که بریدم از این خاطره / یکم جور این زحمتو تو بکش
منو روی دوشت بگیر و ببر / منو با خودت رد کن از شهر بد
تماشا کن این خونهی خالی رو/ منو رد کن از کوچه نابلد
تو باید اسیر نبودن نشی / تو باید بمونی نباید بری
تو باید جهانو بگیری به دوش / تو سرباز این جوخه آخری
نگاه کن به من این من پشت در / دارم واسه تو بال و پر میزنم
از اون تخت عادت یکم دور شو / همینجوری یک بند در میزنم
تو باید بلند شی عزیز دلم / تو راهی نداری به جز زندگی
تو باید مسلح به امید شی / که دارندگی و برازندگی