
دکتر عراقی گفت این اسیر میمیرد نیازی به مداوا ندارد!
هر بار که در مقابل آزادهها مینشینی از شنیدن خاطرات و سخنانشان مبهوت میشوی. بعضی بیانی پرشور و گیرا دارند و هنگام یادآوری خاطرات دوران دفاع مقدس و اسارت میتوانند تو را به حال و هوا و فضا ببرند.
این بار به دیدار بزرگمردی از نیروهای گردان امام رضا (ع) رفتیم. هنوز جراحتهای دوران جنگی در تنش هست و ترکشهای به جامانده در سرش باعث شده دو سال پیش سکته کند. با او درست ساعتی قبل از اینکه به جلسه فیزیوتراپی اش برود گفتگو کردیم. حسین ایروانی امروز میهمان صفحه گفت و گوی ماست.
در ابتدای صحبت کمی از خودتان بگویید
حسین ایروانی هستم. متولد سال ۱۳۴۱ شهرستان فردوس. جانباز ۷۰ درصدی که ۸۸ ماه در اسارت بودم و در شهریور سال ۱۳۶۹ از بند اسارت بعثیها آزاد شدم.
چه زمانی به خط مقدم جبهه اعزام شدید؟
سال ۶۰-۶۱ خبردار شده بودم فراخوان نیرو اعلام شده است، میترسیدم بیشتر از این تعلل کنم به موقع نرسم. خیلی از بچههای دیگر هم آمده بودند. در آنجا سازماندهی و به منطقه بُستان اعزام شدیم. از آنجا در چند عملیات از جمله عملیات طریق القدس که هم زمان با فتح خرمشهر بود شرکت کردم و بعد از پیروزی در عملیات فتح خرمشهر عازم اسلام آباد غرب شدم و در سایت چهار تیپ امام رضا (ع) به عنوان بیسیمچی گردان فعالیت خود را در جبهه ادامه دادم و بعد از چند بار حضور در جبهه در سال ۱۳۶۲ در عملیات والفجر یک که عملیات توسط منافقین لو رفته بود، در زمان عقب نشینی در اثر برخورد خمپاره به شدت از ناحیه سر، پا و کمر مجروح شدم، به طوری که بسیاری از دوستان هم رزم وقتی حالم را دیده بودند به تصور این که شهید شدهام به خانواده خبر شهادت من را میدهند و پیکر من در فردوس به عنوان اولین شهید تشییع شد.
نحوه اسارت شما چگونه بود؟
در اثر شدت جراحت خون زیادی از من رفته بود، به سختی خودم را به کنار یک سنگر رساندم تا شاید نیروهای خودی برسند و من را نجات بدهند که صدای سربازان عراقی را شنیدم و تصویر نامفهوم کسی را دیدم که با دست به من اشاره میکرد، و دیگر چیزی متوجه نشدم تا اینکه تکانهای شدیدی که به بدن من وارد شد کمی به خودم آمدم و خود را در میان تعداد زیادی از مجروحان هم رزمم مشاهده کردم و هر بار که خودرو عراقی از چالههای جاده عبور میکرد چنان با سرعت و شدت از دست اندازهها میگذشت که درد تمام وجود مجروحان را فرا میگرفت و سربازان عراقی میخندیدند.
بعدها متوجه شدم راننده از روی عمد از دست اندازها عبور میکرد تا مجروحان درد بیشتری را تحمل کنند. در بین راه هم برخی از مجروحان به درجه رفیع شهادت نائل شدند که متاسفانه پیکر مطهر این عزیزان بدون خاک سپاری کنار جاده رها میشد.
با این وضعیت جراحات و آن اتفاقهایی که در حین حمل شما افتاد، چطور درمان شدید و بهبود پیدا کردید؟
وقتی وارد بیمارستان بغداد شدیم آنجا سرباز پرستاری بود به نام «جاسم» و گویا شیعه بود، به صورت مخفیانه به ما کمک و مراحل درمانی و مداوای ما را دنبال میکرد. بسیار فرد روشن و مذهبی بود و در صورتی که نیاز به پزشک داشتیم دکترها را بالای سرمان میآورد.
به یاد دارم در حالت خواب و بیداری بودم خانم دکتری برای درمانم حاضر شد، اما همانجا وقتی جراحت سرم را دید گفت: «این میمیرد، نیاز به درمان ندارد.»، اما به لطف خدا و ائمه دقایقی بعد به خود آمدم و خانم دکتر صدای آه و ناله من را که شنید دستور داد برای ادامه مداوا به اتاق عمل ببرندم و بعد چند روز که تقریبا مداوا شدم با همان حال وخیم به اردوگاه «العنبار» استان «العنبر» منتقل شدم.
دکتر جلالوند با یک سوزن و یک تیغ تمام عملها را انجام میداد و هر بار برای استریل تیغها از آتش استفاده میکرد
اولین تصویری که از ورود به اردوگاه دارید چیست؟
وقتی وارد اردوگاه شدیم یکی از افسران اسیر ایرانی وارد اتوبوس شد و ما را راهنمایی کرد و گفت: اگر روحانی و سپاهی هستید خودتان را سرباز یا بسیجی معرفی کنید تا کمتر شکنجه شوید.
بعدها متوجه شدیم این افسر دکتر «مجید جلالوند» پزشک ایرانی اهل تهران بود که به عنوان اولین اسیر پزشک اردوگاه به اسارت در آمده بود و، چون دکتر حاذقی بود مداوای اسرای اردوگاه را برعهده داشت و عراقی ها، چون نمیتوانستند به راحتی با ما صحبت کنند کار ترجمه ما را هم انجام میداد و فوق العاده به مجروحان و ایرانیها کمک میکرد و با حداقل امکاناتی که در اختیار داشت با بهترین شیوه درمان و معاجه اسرا را پیگیری میکرد.
کمی بیشتر از این پزشک برایمان بگویید
به یا دارم این دکتر با یک سوزن و یک تیغ جراحی تمام عملهای جراحی را انجام میداد و هر بار مجبور میشد برای استریل تیغها از آتش استفاده کند. همین دکتر سر من را که در اثر شکنجه و ضرب و شتم بعثیها به شدت دچار خونریزی شده بود شبانه و بدون آمپول بی حسی بخیه زد و داروهایی که از عراقیها سرقت کرده بود را برای ادامه درمان به ما میداد.
فوق العاده فرد دلسوزی بود، در طول شبانه روز خیلی کم میخوابید، همیشه برای این که کمتر بخوابد و بیشتر کار درمان رزمندگان را انجام دهد دوش آب سرد میگرفت و میگفت آب سرد خستگی را از تنم خارج میکند و به من قوت میدهد تا بیشتر به شما خدمت کنم. بعد از چند ماه این پزشک مهربان به قسمت اسرای افسر پیوست و دیگر وی را ندیدم، اما هرجا هست خداوند پشت و پناهش باشد، زیرا بهبودی خودم را مدیون این پزشک میدانم.
خانواده چگونه از اسارت شما باخبر شدند؟
بعد از این که هم رزمانم خبر شهادت من را به خانواده میدهند مراسم تشیع و خاکسپاری من در فردوس برگزار میشود و در همین زمان که من در اردوگاه بودم نمایندگان صلیب سرخ مراجعه کردند و آدرس و مشخصات و دست خط از من گرفتند تا به ایران ارسال کنند.
پدرم بعدها ماجرا را اینطور تعریف کرد: «مراسم چهلم را برگزار میکردیم که از سازمان هلال احمر مراجعه کردند و خبر زنده بودن و اسارت تو را به ما دادند، مراسم که تمام شد خبر اسارت تو را به اهالی محل دادیم. نمیدانستیم خوشحال باشیم یا غمگین. همه چیز را به دست تقدیر سپردم و گفتم فرزندم به راه حق رفته است هر چه خواست و مشیت الهی باشد همان میشود.»
رفتار عراقیها در دوران اسارت چطور بود؟
بعثیها مدیریت اردوگاه را بر عهده داشتند و سربازانی هم که در آنجا خدمت میکردند اغلب کسانی بودند که یکی از خانواده خود را در جنگ از دست داده بودند و چنان این افراد را شستشوی مغزی میدادند که با ما در اسارت هم به شکل سخت رفتار کنند. در سر در اردوگاه نامهای سربازان کشته شده عراقی را مینوشتند تا با این کار سربازها را متوجه ما کنند تا مبادا دلشان به حال ما بسوزد و به ما کمکی کنند.
در دوران اسارت برای پر کردن وقت خود چه کارهایی میکردید؟
در دوران اسارت قرآن و نهج ابلاغه به هم رزمان آموزش میدادم. البته هر فردی هر هنری داشت به دیگری آموزش میداد زبان انگلیسی، عربی، قرآن و. عراقیها برای این که به اصطلاح خودشان ذهن ما را شستشو بدهند فیلمهای غیر اخلاقی از طریق تلویزیون برای ما نمایش میدادند، اما ما مداحی میکردیم.
عراقیها میدیدند ما گریه میکنیم و تصور میکردند که داریم رنج میبریم و به گونهای شکنجه میشویم در حالی که گریه ما به خاطر اشعار مداحی بود. از سوی دیگر وقتی ما را شکنجه میکردند متوجه میشدیم که رزمندگان ما در عملیاتها پیروز شدهاند و این نشانههایی بود که ما میتوانستیم از اوضاع جبهه با خبر شویم.
در دوران اسارت هر فردی هر هنری داشت به دیگری آموزش میداد زبان انگلیسی، عربی، قرآن
روزی که قطعنامه امضا و اعلام شد را به خاطر دارید؟
در دوران اسارت اخبار و رویدادهای ایران را از طریق بلندگوها و رادیوهایی که برخی از همرزمان با حداقل تجهیزات درست کرده بودند به صورت مخفیانه پیگیری میکردیم، سال ۶۷ که قطعنامه پذیرفته شد عراقیها خیلی خوشحال و شادمان شدند، چون جنگ برای آنان مشقت بیشتری داشت.
سربازهایشان میگفتند که اصلا پایان خدمت نداریم و بیش از ۱۳ سال است که خدمت میکنیم، به همین خاطر آنها از پذیرش قطعنامه بیشتر خوشحال شدند و تقریبا رفتارشان با ما عوض شد، برای زیارت کربلا با اتوبوس ما را بردند و غذا و تسهیلاتی که به ما میدادند تغییر کرد.
اما ما در اردوگاه دوران سختی را گذراندیم. دوست داشتیم در جبهه بودیم و همراه هم رزمان و دلاور مردان دفاع مقدس قرار میداشتیم، تقریبا چند ماه از این قضیه گذشت که اکیپی از صلیب سرخ آمدند اسامی ما را نوشتند و گفتند آماده شوید میخواهیم شما را ببریم و تحویل مرز ایران بدهیم.
البته هیچ کس باور نداشت و فکر میکردیم که این هم از دروغهایی است که عراقیها میگویند و قصد و نیت دیگری دارند. از همدیگر خداحافظی میکردیم و حلالیت میطلبیدیم. سوار اتوبوس که شدیم کمی دلهره داشتیم، اما وقتی به مرز خسروی که رسیدیم و پرچم ایران را دیدیم قطرات اشک شوق از دیده همه آزادگان جاری شد. در آنجا با تعدادی از اسرای عراقی معاوضه شدیم و بوی خاک وطن را استشمام کردم و آن را بر سر و روی خود میریختم و نوحه میخواندم و تا مشهد باور نمیکردم که دارم به خانه برمیگردم.
این روزها از مسئولان به سراغ شما میآیند؟
دوستان و همکاران زیادی به منزل میآیند و جویای احوال من میشوند، اما مسئولان بنیاد حتی به مناسبت هفته جانباز یک پیامک هم نزدند. البته ما، چون خاضعانه خدمت کردیم هیچ توقعی نداریم، اما میتوانیم انتظار داشته باشیم. الان شما به عنوان یکی از ارکان افکار عمومی به سراغ من آمدید تا بخشی از خاطرات من را ورق بزنید و یاد کنید.
من که ۸۸ ماه اسارت و سختیهایش را با جان پذیرفتیم نمیتوانم به اندازه یک سلام و علیک مسئولان بنیاد انتظار همیاری داشته باشم. نمیگویم برای ما امکانات رفاهی و تفریحی خاصی در نظر بگیرند، میخواهیم به ما توجه کنند و فراموشمان نکنند. از شما مطبوعاتیها که توجه میکنید و خاطرات و نظرات ما را منعکس میکنید تقدیر و تشکر میکنم.
سکتهای که کردید به خاطر همان ترکشها بود؟
بله، به خاطر جراحت و ترکشی که در سر دارم سال ۹۴ سکته کردم و بعد از مراجعه به چند پزشک گفتند اگر ترکشی که در سر داری خارج کنیم احتمال فلج شدن شما هست به همین خاطر مدت طولانی را روی ویلچر سپری کردم تا این که با فیزیوتراپی و ورزش، بخشی از بدنم فعالیت خود را آغاز کرد و امروز با توجه به این که نیمی از بدنم بی حس است با عصا صبحها میآیم پیادهروی توی همین فضای سبز راه میروم. باز خدا خیر بدهد مسئولانی که همین فضای آرام را ایجاد کردهاند وگرنه زیر این آفتاب سوزان راه رفتن برای من مکافات داشت.
امروز چهکار میکنید؟
بعد از بازگشت از اسارت به خاطر علاقه به درس ادامه تحصیل دادم و در دانشگاه فرهنگیان مشهد مشغول به خدمت شدم. اما در سال ۹۴ بر اثر بازماندههای ترکش خمپاره در سرم که باعث سکتهام شد نتوانستم سرکار بروم، به همین دلیل تقاضای بازنشستگی کردم و امروز ناچارم ماهانه ۱۰ جلسه فیزیوتراپی بروم و هر بار مبلغ ۷۰ هزار تومان هزینه کنم که خوشبختانه بیمه هزینه ۱۰ جلسه را متقبل میشود، اما اگر بیشتر شود باید هزینه را از جیب خودمان پرداخت کنیم.
ناگفته نماند هزینه ایاب و ذهاب با خودمان است، اما به هرحال با وجود این که برخی از اندام سمت چپم بی حس است و تعادل ندارم همین که میتوانم روی پا بایستم و با یاری عصا راه بروم خوشحالم.
همسران و خانواده جانبازان زحمت زیادی میکشند و ممکن است کمتر هم دیده شوند
کاملا درست است. همسرم بسیار مهربان است و حالم را درک میکند. شبها خیلی سرفه میکنم، اما همسرم تحمل میکند و ذکر میگوید. در همه حال پرستار واقعی من بوده است، اگر از دوستان و رفقای جبهه و جنگ و حتی ارگانها به ما سر نمیزنند و احوالمان را نمیپرسند ناراحت نمیشوم، چرا که در منزل کسی را دارم که با دنیا عوضش نمیکنم.
خوشحالم که در همه حال به فکر سلامتی من هست و زمانی که سکته کردم و نمیتوانستم راه بروم این عزیز همسر به تنهایی تمام مشکلات جسمانی من را به دوش کشید. (قطره اشکی در چشمانش مینشیند و ادامه میدهد) بچهام دوست دارد با او فوتبال بازی کنم، اما نمیتوانم و حتی به مدرسه فرزندم با عصا نمیروم مبادا ناراحت شود و جلوی دوستاش تحقیر شود، چرا که خیلی حساس است و نمیخواهم مبادا پیش رفقایش خجالت بکشد؛ و سخن پایانی.
تا زمانی که زنده هستم پاسدار وطن و حافظ خون شهدایی خواهم ماند که جان خود را برای اعتلای وطن و میهن در راه خدا دادند تا نهال انقلاب را آب یاری کنند و امروز بر من جانباز فرض است که حافظ و پاسدار این خون عزیزان باشم و در سنگر مسئولیتی که دارم با جدیت به هم وطنانم خدمت کنم. این آروزی شهدا و هم رزمان من بود که حافظ خاک و میهن خود باشیم و گوش به فرمان رهبری از دست آوردهای انقلاب حفاظت نماییم.