زهرا جمعهپور| همینطورکه در خیابان دکتر حسابی قدم از قدم برمیدارم، یک دکان گردگرفته که سالها پنبه در آن بین هوا و زمین معلق بودهاست، جلو چشمانم سبز میشود؛ دنگ دنگ دنگ... صدای کمان پنبهزنان از همان کودکی کوچههای شهر تا همین امروز که راهها و مسیرها مسنتر شدهاند، میپیچد توی گوشم.
آواز پنبهزنان با عباراتی که تا همه خانههای کوچه میرسید، دنبال فکرهایم میدود و کوک ذهنم میشود؛ «پنبهزنه... پنبهزن...». دقایقی بعد، مردی مقابلم نشسته که ۳۵ سال با همین پنبهها و کمان و پرآکنده کردنشان عجین بوده است.
اوستاحسین همینطورکه نگاهش به پنبهها و فورانشان از میان کمان است، در خاطرات کودکیاش فرو میرود؛ همان زمان که مثل غوزهپنبهای رها در بساط نرم و سفیدی کمان پنبهزنی پدر میلولید. او انسی دیرینه با صدای کمان پنبهزنی دارد؛ صدایی که معتقد است هنوز هم موسیقاییترین صدای دنیاست.
نگاهی به اطراف مغازهاش میاندازد؛ تشکهایی که در این روزهای پساز نوروز به بهانه نوشدن قرار شده است پربارتر شوند و ملحفه نو بپوشند، همه فضای دکان را گرفتهاند؛ سالهاست بخش زیادی از ساعتهای روزش با همین پنبهها و تشکها و لحافها همدم بوده است. عاشق این کار بودن، کوک محکمی است که روزگار حسین اخباری را به پنبه و لحاف دوخته است.
دکان کوچکش در راستهخیابان اصلی در بولوار حسابی قرار دارد؛ مغازهای متفاوت با دیگر مغازهها، محل کسبی که برای ورود به آن باید کفش از پا درآورد. یک سمت مغازه مملو از ملحفههای رنگارنگ است و سمت دیگرش، تشک و لحافهایی که برای تعمیر آوردهاند.
لحافهای نو، اما آویزان شده است؛ میانه دکان هم لحافی گسترده شده و درحال سوزنخوردن است؛ حسینآقا همانطور که حرف میزند، خم میشود تا سوزنی به تشک بزند؛ این اولین سوزنها و کوکهاست و تا پایان کار ساعتها باقیاست. یک دوخت رو، کوکی دیگر زیر و پولکهایی که سوزن از میانشان عبور میکند و مینشینند روی خطی کنار هم.
حسین اخباری که ۳۵ سال از عمر چهلودوسالهاش را در این حرفه گذرانده است، به ما میگوید: پدرم دلش میخواست یک نفر در کارها کمکش باشد. چه کسی بهتر از من؟ پس کنارش ماندم؛ از همان روزهای کودکی، وقتی هفتساله بودم، مغازهای سر خانهمان در خیابان طبرسی داشتیم که مثل کارگاهی کوچک بود. در آنجا مادرم قالیبافی میکرد و پدرم لحافدوزی.
ذهنش پر میشود از کودکیها، روزهایی که چمباتمه میزد کنار پدرش، وقتی که بهنوبت به خانههای محل سر میزدند و در اصطلاح «خانهکاری» میکردند. حسین میگوید: پدرم واقعا اینکاره بود، یک لحافدوز هنرمند، لحافهایی میدوخت که بیا و ببین! با چند ردیف نخ و هنر انگشتانش روی لحاف، هر طرحی که میخواستید، میانداخت و میدوخت. هنوز هم شغلش لحافدوزی است، با اینکه بیشتر از هفتادسال از خدا عمر گرفته است.
میگوید: پدرم هیچوقت به من سخت نمیگرفت، وقتی دوختن لحاف به پایان میرسید، بپربپر من و بچههای همسایه روی لحافهای نرم شروع میشد. البته فقط لحافدوزی نبود؛ بعضی روزها هم کنار مادرم مینشستم و قالیبافی میکردم. مادرم در خانهمان یک دار قالی برپا کردهبود، من قلاب میزدم و خواهرم که سهسال از من بزرگتر بود، «پاکی» میزد، مادرم هم نقشهخوانی میکرد. البته من لحافدوزی را بیشتر دوست داشتم؛ چون کار راحتتری بود.
یادم میآید وقتی دهسالم بود، مغازه لحافدوزی پدر را بهتنهایی اداره میکردم. او باز خاطرهای از پدر تعریف میکند و میگوید: برای لحافدوزی باید انگشتانهای مخصوص استفاده میکردیم تا انگشت با سوزن بزرگ لحافدوزی صدمه نبیند. وقتی ششساله بودم، انگشتانه پدرم را برمیداشتم، یادم است درست دوتا از انگشتهایم داخلش جا میشد.
یکروز که کلی پارچه دور انگشتانه پیچیده بودم، پدرم دید و دلش برایم سوخت، رفت و یک انگشتانه اندازه دست بچه سفارش داد؛ وقتی برایم آورد، خیلی خوشحال شدم و کارم راحتتر شد. آن انگشتانه را هنوز هم نگه داشتهام.
پدر حسین یک لحاف را تمام میکرد و طی این مدت حسین فقط میتوانست یک راه از لحاف را بدوزد. میگوید: یک روز پدرم نبود و تصمیم گرفتم اولین تشک را تنهایی بدوزم؛ از صبح زود کارم را شروع کردم تا نزدیک ظهر که میخواستم به مدرسه بروم، مشغول بودم. وقتی خوشحال از تمامکردن کارم خواستم تشک را از زمین بلند کنم، متوجه شدم پارچه زیر تشک را هم به تشک دوختهام!
خستگی به جانم ماند و کلی گریه کردم. مادرم آمد و دلداریام داد و مرا راهی مدرسه کرد. وقتی مدرسه بودم، پدرم تشک را درست کرده بود. از مدرسه که برگشتم، برای خوشحال شدنم گفت «تشک را همانطورکه دوخته بودی فرستادم بازار!». پدرم این کارها را کرد که من ۳۵ سال است پاگیر این حرفه شدهام.
حسینآقا انگار از همان کودکی حسابی کاسب بوده و راه و روش پول درآوردن را میدانسته است. او میگوید: منزلمان نزدیک مدرسه دخترانه بود؛ بههمیندلیل با خواهرم یک فکر اقتصادی کردیم. پنبههای لحافدوزی را برمیداشتیم و داخل آسترهای کوچک پر میکردیم و بالش و تشکهای خیلی کوچک برای عروسک درست میکردیم. دخترها بعداز تعطیلشدن از جلو مغازه ما رد میشدند و با دیدن آن بالش و تشکهای بانمک و خوشرنگ، کلی ذوق میکردند و دوست داشتند برای عروسکشان بخرند؛ خلاصه که همهشان فروش میرفت و این پول میشد پول توجیبی من و خواهرم که اتفاقا کم هم نبود.
«در گذشته، چون امکانات کمتر بود و خانهها گازکشی نبود، پاییز و زمستان و عید نوروز کاروبار خیلی خوب میشد؛ مجبور بودیم از صبح زود تا پاسی از شب کار کنیم و وقتی به خانه میرسیدیم، از خستگی در رختخواب میافتادیم.»
حسینآقا اینها را میگوید و ادامه میدهد: با اینکه الان از آن سفارشهای پشت هم خبری نیست، باز هم نوروز حال و هوای خودش را دارد. هرسال آدمهایی هستند که دلشان بخواهد از وسایل سنتی استفاده کنند. همیشه پیدا میشوند کسانی که نمیتوانند تشکهای نرم و گرم صنعتی را تحمل کنند.
همیشه آدمهایی هستند که دلشان نیاید تشک و لحاف قدیمیشان را دور بیندازند و هر سال برای تعمیر سراغ لحافدوز را بگیرند. هنر لحافدوزی هنوز هم نفس میکشد. لحافدوز محله حجاب ادامه میدهد: برخی مادرهای قدیمی هنوز هم لحافدوختن برای دخترانشان را که قرار است عروس شوند، از ضرورتها میدانند و بهسراغمان میآیند. آنها با روی خوش میآیند و با دل خوش میروند و همین میشود رزق و روزی حلال ما.
حسینآقا میگوید: قدیمها دم عید زیاد به خانهکاری میرفتیم؛ دراینمیان بعضی آدمهای خرافاتی هم پیدا میشدند که اعتقادات عجیبی داشتند، اعتقاداتی که حتی پدرم با سالها تجربه در این کار از آنها بیخبر بود. یک روز با پدرم برای خانهکاری به منزلی رفته بودیم. در حیاط مشغول پنبهزدن بودیم که خانم صاحبخانه آمد و دخترهایش را یکییکی از لای کمان پنبهزنی رد کرد.
آنجا ما منظورش را نفهمیدیم؛ پس از یک ماه همان خانم با یک جعبه شیرینی آمد مغازه پدرم و با خوشحالی گفت «خدا خیرتان بدهد، بخت دخترهایم باز شد و یکی از آنها را هفته پیش عروس کردم! آمدهام برای سفارش لحاف جهیزیهاش.» فقط اینها نبود؛ کلی کاغذ دعا و سحر و جادو هم از میان بالشهایی که به مغازه میآوردند، پیدا میکردیم! البته این موضوع هم مربوطبه قدیم بود و حالا کمرنگ شده است.
حسین اخباری میگوید: به گمانم آخرین نسلهایی هستیم که حرفه پنبهزنی و لحافدوزی را انجام میدهند؛ چون دیگر کسی پیدا نمیشود که فرزندش را برای شاگردی به مغازه لحافدوزی بفرستد. همچنین دولت از بیمه ما حمایت نمیکند؛ بیشتر همکارانم بیمهای ندارند و با مشکلات ریوی و تنفسی و دیسک کمر دستوپنجه نرم میکنند.
حسین از کلاس سوم دبیرستان مغازهای مستقل برای خودش راهاندازی کرده است؛ او حتی در دوران خدمت سربازی که در بجنورد بوده، در حرفه لحافدوزی کار میکرده است. او همین حالا و بعداز کارمندشدن هم شغل پدریاش را رها نکرده است و آن را یادگار دوران کودکی و اسباب کمکخرجیاش میداند.