کد خبر: ۴۶۴۲
۰۶ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۰:۰۰

قصه هادی و ماهی قرمز‌های کوچولو

هادی پیوندی توان یابی است که در روز‌های منتهی به نوروز به قول معروف وقت سرخاراندن ندارد. او یک سالن اکواریوم ۳۶ متری گوشه حیاط خانه شان دارد.

بازار ماهی و ماهی فروشی در دم‌دمای عید نوروز خیلی داغ است. البته سبزه خریدن برای سفره هفت سین را هم باید به این داستان اضافه کنیم که بعضی‌ها فکر می‌کنند اگر سر سفره‌شان نباشد و سیزده به در آن را از خودرویشان بیرون پرتاب نکنند، گناهی نابخشودنی انجام داده‌اند و آن سال برایشان آمد ندارد و قس علی هذا.

راحت‌ترین و البته شاید جذاب‌ترین کار برای ما خبرنگاران و اهالی رسانه این باشد که یا برویم سراغ مردم در حال خرید عید و  از آن‌ها درباره خرید و این‌طور چیز‌ها بپرسیم، یا اینکه برویم سر وقت تولید‌کننده ماهی و سبزه و ادوات عید. ما هم همین کار را کردیم و رفتیم سراغ یک تولیدکننده ماهی‌های سفره هفت سین. البته سوژه ما زمین تا آسمان با چیزی که فکر می‌کنید، فرق دارد.

هادی پیوندی که این روز‌ها وقت سرخاراندن ندارد و باید سفارش‌های عید را به دست مشتری‌ها برساند، یک توان‌یاب ضایعه نخاعی است که با سالنِ آکواریومِ ۳۶ متری که گوشه حیاط خانه پدری‌اش زده، کاری کرده کارستان.

او در همین فضای کوچک دارد ۶۰-۵۰ هزار ماهی زبرایِ قرمز کوچولو برای سفره‌های هفت سین من و شما تولید می‌کند. از آن طرف برای بچه‌هایی که مثل خودش دچار ضایعه نخاعی هستند و ویلچر نشین، کلاس گذاشته که چطور گلدان‌های سبز شیشه‌ای با ماهی درست کنند و در بازار بفروشند.

اغراق نیست اگر بگوییم بیش از ۹۰ درصد گلدان‌های سبزی که ماهی‌های کوچولویِ زبرا در آن وول می‌خورند و دلمان را از پشت ویترین مغازه‌ها می‌برند، گلدانش کارِ دست دوستان او باشد و ماهی داخل آن محصول سالنِ کوچک هادی که وسایلش همه مستعمل شده‌اند و به نونوار کردن نیاز دارد. ولی نه به او وام می‌دهند و نه در این اوضاع و احوال اقتصادی سرمایه‌گذاری پا پیش می‌گذارد. گفت‌و‌گوی عیدانه شهرآرامحله با هادی پیوندی را از دست ندهید.

 

اینجا بوی زندگی می‌آید

کسی که از در وارد سالنِ آکواریوم شما می‌شود، در همان لحظه اول بُهتش می‌برد. با این همه ماهی، صدای آب و بویی که می‌آید، فکر می‌کند درست افتاده وسط یک دریا؛ مثلاً خلیج فارس و این ماهی کوچولو‌ها دوره‌اش کرده‌اند و دارند با تعجب نگاهش می‌کنند. البته فکر کنم این جریان بعد این همه سال برای شما عادی شده حداقل.

این ماهی‌های کوچک قرمز که اسمشان زبراست و قرار است امسال بروند سر سفره هفت سین مردم حالا ماجرایش را برایتان تعریف می‌کنم. اما این فضا هنوز بعد از این همه کار کردن برای من عادی نشده است. این بویی که شما می‌گویید و خیلی‌ها از آن بدشان می‌آید، بوی زندگی است و حیات در آن جریان دارد.

برویم سرِ اصل مطلب؛ معلولیت شما و به تبع آن رفاقت ۳۸ ساله‌تان با ویلچر مادرزادی است یا اینکه مثل خیلی از هم سن وسال‌هایتان که معلولیتشان شبیه شماست، کارِ تزریق اشتباه و این‌طور چیز‌ها بوده؟

من تا پیش از تولد کاملاً سالم بودم و هیچ مشکلی نداشتم. موقع تولد دچار کشیدگی نخاع و بعد از آن دچار معلولیت شدم. تا اندازه‌ای که یک دست من تا ۲ سالگی فلج بود و در شب ولادت امام رضا (ع) معجزه‌وار خوب شد. آسیبی هم که بقیه اندام‌های بالاتنه رسیده بود به مرور زمان بهبود پیدا کرد، ولی من تا آخر عمر باید روی ویلچر ‌می‌نشستم.

 

آیا این اتفاق در روند تحصیلِ شما تأثیری نداشت. مثلاً مجبور شوید که به خاطر دوری مسیر و سختی تردد قید درس و مدرسه را بزنید. چون بالاخره در دهه ۶۰ خیلی امکانات و شرایط برای شما مهیا نبود؟

من نه از درس خسته شدم و نه حاضر بودم قیدش را بزنم. برعکس درس را دوست داشتم. مثل یک بچه سالم که هیچ معلولیتی ندارد، رفتم مدرسه. مادرم کاری کرده بود که من متکی به کسی نباشم و کارهایم را خودم انجام بدهم.

آن هم نه مثل بچه‌های الان با سرویس. صبح به صبح خودم سوار اتوبوس می‌شدم و می‌رفتم مدرسه. ساعت‌ها در ایستگاه می‌ایستادم که یک اتوبوس خلوت بیاید تا من بتوانم سوار بشوم، یا اینکه یکی دو نفر آدم منصف و مهربان پیدا شوند و ویلچرم را تا بالا ببرند. البته آن زمان آدم‌ها برخلاف امروز نسبت به هم خیلی مهربان‌تر بودند و کم پیش می‌آمد که من به کسی رو بزنم و نه بشنوم.

 

همیشه دوست داشتم یک ربطی به حیوانات داشته باشم

مدرسه را چقدر دوست داشتید؟

عاشق درس خواندن بودم و رشته تجربی. اصلاً همه قصد و نیتم از تجربی خواندن این بود که در دانشگاه زیست شناسی بخوانم. بس که عاشق موجودات زنده و حیوانات و محیط زیست بودم. همیشه آرزویم این بود که کارم یک ربطی به حیوانات داشته باشد.

همیشه به این آرزو فکر می‌کردم، اما راستش را بخواهید هیچ وقت فکر نمی‌کردم به آن برسم.  سال اول پیش دانشگاهی من، مثل همه بچه‌های ضایعه نخاعی، زخم بستر گرفتم و برای مدتی خانه نشین شدم و به دلیل اتفاقاتی که در مدرسه‌ام افتاد، مجبور شدم برخلاف میل باطنی درس را کنار بگذارم  و قید دانشگاه رفتن را بزنم.

 

خانه‌نشین شدید یا رفتید سراغ یاد گرفتن هنری کاری که بعد‌ها بتوانید از آن پول دربیاورید؟

منِ پرجنب و جوش آدمی نبودم که خانه نشین شوم. با توان‌یابان آشنا شدم و رفتم آنجا که کامپیوتر یاد بگیرم. بعد از شش، هفت ماه استادمان گفت که اینجا به درد تو نمی‌خورد و چیزی بیشتر از این یاد نمی‌گیری. برو جای دیگر مشغول شو.

رفتم جایی دیگر دوره دیدم، مدرک گرفتم و شدم یک کامیپوتردانِ همه چیز بلد. آن زمان تازه کامپیوتر مُد شده بود و ویندوزی وجود نداشت هنوز. سیستم عامل‌ها همه داس بود و من ۲۵۰ دستور داس را چشم بسته می‌زدم. شغل و پیشه‌ام شده بود کار کامپیوتری. حتی با جمعی از معلولان یک شرکت تعاونی هم ثبت کردیم و راه انداختیم، اما از ما حمایت نکردند و مجبور شدیم که جمعش کنیم. خلاصه مدام از این شرکت به آن شرکت می‌رفتم. مدتی با شرکت ایزیزان کار می‌کردم، بعد مدیر سخت افزار و نرم افزار یک شرکت نسبتاً بزرگ شدم.

 

پس این‌قدر درگیر دنیای کامپیوتر و صفر و یک شدید که رؤیای کار کردن با موجودات زنده را به کل فراموش کردید. اصلا انگار به چنین چیزی فکر نمی‌کردید؟

برعکس من از همان۱۳-۱۴ سالگی با حیوانات دم‌خور بودم. به ویژه ماهی‌ها. یک تشت ۵۰۰لیتری داشتم که داخلش گُپی پرورش می‌دادم و به هم مدرسه‌ای‌ها یا مغازه‌دار‌ها می‌فروختم. یادم هست سکه‌های یک تومنی و دو تومنی که دستم می‌رسید، جمع می‌کردم، سر ماه که می‌شد می‌رفتم از این ماهی‌های کوچک می‌خریدم،

داخل شیشه دارو می‌انداختم و به بچه‌ها می‌فروختم. زمانی هم که کار کامپیوتری می‌کردم هم دست از پرورش ماهی برنداشتم. در انباری دو در یک و نیم متری خانه پدری سه تا آکواریوم داشتم. پُر از اسکار و آنجل. پرورشی بودند و برای فروش.

همان موقع که در آن شرکت همه‌کاره بخش آی‌تی بودم، با یکی از دوستانم در یک فضای بیست متری سالن آکواریوم زدیم که البته به سال نکشیده جمعش کردیم. بنده خدا مریض بود و کشش این کار را نداشت. اما آن سالن‌داری به من چسبیده بود که پیشنهاد مهندس الغائی را رد نکردم و از آن شرکت آمدم بیرون و رسماً وارد کار پرورش ماهی‌های زینتی شدم.

هادی پیوندی درحال رسیدگی به ماهی قرمزهای نوروزی

 

عصرها تدریس خصوصی کامپیوتر دارم

یعنی آن پیشنهاد این‌قدر وسوسه‌کننده بود که کارِ به نسبت دائمی را ول کنید و بروید سراغ پرورش ماهی‌های زینتی که بگیر و نگیر دارد و معلوم نیست که چه آینده‌ای داشته باشد؟

واقعاً وسوسه‌کننده بود. یک سالن ۱۴۰۰ متری را در امین‌آباد جاده قدیم در اختیار من قرار داد که کار پرورش ماهی راه بیندازم. یک سالن با ۷۰ آکواریوم و ۱۴۰ تا حوضچه پُر از گلد فیش و گُپی. آن زمان دیگر کار ثابت کامپیوتری را رها کرده و چسبیده بودم به این کار.

البته رهایِ رها که نه. شده بودم خدمات کامپیوتری سیار. آن زمان یک موتور سه چرخه خریده بودم که پشتش تبلیغ همین کار‌های کامپیوتری را چسبانده بودم. صبح‌ها می‌رفتم سراغ سالن و آکواریوم‌ها، بعدازظهر‌ها هم تدریس خصوصی و خرده کاری‌های کامپیوتری.

 

بعد شما همه کار‌های آن سوله ۱۴۰۰ متری را تنهایی انجام می‌دادید یا کسی کنار دستتان بود و کمکتان می‌کرد؟

تنهایِ تنها بودم و همه کار‌ها را از صفر تا صد خودم انجام می‌دادم. با همین وضعیتی که می‌بینید یک  اتاق برای خودم درست کرده و از صبح تا شب آنجا بودم. تقریباً ۲ سالی آنجا بودم و بنا به دلایلی مجبور شدم آنجا را تحویل صاحبش بدهم.

بعد از کلی گشتن یک جایی در نزدیکی‌های کال زرکش اجاره کردم و این بار محدودتر وارد بازار شدم. آنجا هم ۲ سال بیشتر دوام نیاوردم و بعد از مدتی تخلیه کردم و آمدم در خانه پدری مشغول شدم.

 

کارآفرینی در خانه پدری

چرا خانه پدری؟

ببین؛ در این کار اجاره‌نشینی و جابه‌جایی هیچ فایده‌ای ندارد. یک اثاث‌کشی کوچک یکی، ۲ سال آدم را عقب می‌اندازد. برای همین حتماً باید از خودت جا داشته باشی. من که آن زمان پول نداشتم خانه و سوله بخرم، آمدم در حیاط خانه پدری، یک فضای ۳۵ متری درست کردم که شد سالن آکواریوم‌هایم. همه‌چیز را تقریباً از اول شروع کردم، اما در یک فضای تثبیت شده که مالِ خودم بود.

 

هنوز هم کار‌های کامپیوتری انجام می‌دادید یا دیگر به آرزویتان رسیده بودید و آن را کامل گذاشته بودید کنار؟

من کامپیوتر و دنیایش را دوست داشتم و هنوز هم دارم. آن زمانی که کار می‌کردم به سه شماره عیب سیستم‌های کامپیوتری را درمی‌آوردم. اما بازار که خراب شد و اجناس چینی همه‌چیز را قبضه کردند، اوضاع و احوال من هم به هم ریخت، برای همین برخلاف میل باطنی گذاشتمش کنار و چسبیدم به کارِ پرورش ماهی. البته گونه‌های خاص.

 

یعنی گونه‌هایی که در ایران وجود نداشت یا اگر هم بود گران بود و هرکسی قدرت خریدش را نداشت. درست است؟

دقیقاً. گونه‌هایی که بعضی از آکواریوم‌دار‌های خاص آن‌ها را می‌خریدند و لنگه‌اش در ایران نبود. باورتان نمی‌شود که بعضی‌هایشان را خودم از کشور‌های اروپایی وارد و بعد تکثیر کردم. آن  زمان خودم و برندم کاملاً در مشهد شناخته شده بودیم. خیلی‌ها باورشان نمی‌شود که من این ماهی‌ها و حتی آنجل‌ها را صادر هم می‌کردم به همین کشور‌های دور و اطراف.

 

این ماهی‌های خاص را فقط وارد می‌کردید که بفروشید یا بلایی دیگری سرشان در می‌آوردید؟

 در طول این سال‌هایی که ماهی پرورش می‌دادم یک لحظه مطالعه‌ام در این باره قطع نشده بود و مدام اطلاعاتم را به روز می‌کردم. این گونه‌ها را به قصد تکثیر وارد ایران کردم و انواع و اقسام آزمایش‌ها را روی آن‌ها انجام دادم. این‌قدر که نمونه‌ای که من در سالنم تولید می‌کردم، با آن چیزی که در اینترنت وجود داشت و مردم می‌دیدند مو نمی‌زد.

حتی در خیلی از مواقع خوشگل‌تر هم بود. بزرگ‌های این کار که سالن هایشان صد برابر مکان ۳۵ متری من بود، مانده بودند که چطور این اتفاق دارد می‌افتد. ماهی‌ای که تا دیروز قیمتش سر به فلک می‌کشید و فقط بعضی از آدم‌های خاص آن را داشتند، قیمتش کلی پایین آمده بود و همه می‌توانستند آن را بخرند.

اصلاً هم خبر نداشتند که این ماهی‌ها دارد در گوشه حیاط یک خانه در مشهد تکثیر می‌شود. کار به جایی رسید که همه‌شان من را تحریم کردند و ماهی خاص به مشهد نمی‌فرستادند. البته تحریم‌ها که شروع شد و غذا و قیمت خودشان که بالا رفت، کم‌کم گذاشتمش کنار و به قول معروف راهبرد کارم را عوض کردم. چون احساس خطر کردم.

 

آن زمان همه‌چیز یک دفعه گران شد و ناخواسته مجبور شدید که به قول خودتان تغییر راهبرد بدهید، هادی پیوندی نترسید که با سَر زمین بخورد و دیگر نتواند بلند شود؟

راستش من به این اصل خیلی معتقدم که روزی‌دهنده آن بالاسری است و هیچ‌کس نمی‌تواند در کارش دخالت کند. همین اعتقاد و از همه مهم‌تر علاقه بی حد و حصرم به من اعتماد به نفس داده و هیچ‌وقت نمی‌ترسم. من از این بدتر‌ها را از سرگذرانده‌ام. این‌قدر که همه می‌گفتند هادی! سالنت را جمع کن و کلاً ماهی و پرورشش را بگذار کنار.

 

مگر چه اتفاقی افتاده بود؟

یک باکتری در بین آکواریوم‌ها و ماهی‌هایم افتاده بود که به هیچ عنوان تکثیر نمی‌شدند. در حالت عادی باید سالنم را می‌سوزاندم و از صفر یا حتی زیر صفر شروع می‌کردم. ولی من باور داشتم که می‌توانم و باید شکستش بدهم. ۲ سال طول کشید، ولی من آخر موفق شدم.

پرورش ماهی قرمز در خانه پدری هادی

 

ظرفیت تولیدم پنجاه هزار قطعه ماهی است

اوضاع و احوال سالنِ آکواریوم شما امروز چطور است؟ بی‌تعارف چرخش می‌چرخد یا نه؟

 الان خودتان دارید می‌بینید وضعیت سالنِ من چگونه است. پایه‌های آکواریوم‌ها پوسیده است و بعضی‌هایش را که نه تقریباً همه‌اش را با آجر سرپا نگه داشته‌ام. با این وضعیت که کمتر از ۴۰-۳۰ درصد تقریباً فعال است دارم ۱۰، ۱۲ هزار ماهی تکثیر می‌کنم و به بازار می‌فرستم. اگر بتوانم سالن را به روز کنم، ظرفیت تولیدم به بیش از ۵۰ هزار قطعه ماهی می‌رسد.

من از کسی صدقه نمی‌خواهم و فقط سرمایه‌گذار لازم دارم. کسی که پولش را در اینجا سرمایه‌گذاری کند. من با توجه به سابقه‌ای که دارم برگشت سرمایه در این کار را می‌توانم به راحتی تضمین کنم و بگویم که این اتفاق قطعی است و خیلی هم زود رخ می‌دهد.

به شرطی که کسی اطمینان کند و بیاید کنارم قرار بگیرد و سرمایه‌ای که لازم دارم، تأمین کند. شاید باور نکنید، ولی از کنارِ همین سالنِ ۳۵ متری، ۱۰۰ نفر می‌توانند نان بخورند و کارآفرینی کنند. من حتی برنامه دارم وقتی که ظرفیت این سالن به حد نهایی خودش رسید، یک شعبه دیگر تأسیس کنم و بسپرمش دست یک عده دیگر.

 

هادی پیوندی احتمالاً تنها توان‌یابی نیست که دارد کار پرورشِ ماهی انجام می‌دهد؟ کس دیگری را حداقل در ایران سراغ دارید که کارش این باشد.

راستش به جرئت می‌توانم بگویم که من تنها پرورش دهنده ماهی در ایران هستم که معلولیت دارد و ویلچر نشین است. خنده دار اینجاست که وقتی مشتری‌ها وارد سالن می‌شوند و دورشان را می‌زنند، فکر می‌کنند همکارم که معلولیتی ندارد مسئول سالن است و می‌روند سر وقت او، اما همین که می‌فهمند من همه‌کاره این مجموعه هستم و یک‌نفره آن را به اینجا رسانده‌ام، جا می‌خورند.

بسته به تصور ذهنی که به معلول‌ها دارند، نگاهشان به من و سالنِ آکواریومم تغییر می‌کند، بعضی‌هایشان خوش‌حال می‌شوند و به ادامه کار مصمم، بعضی دیگرشان هم قطع همکاری می‌کنند و می‌روند.

 

وقتی ماهی قرمز‌های کوچولو باعث و بانی خیر می‌شوند

هادی و همکارش این روز‌ها دارند به قول معروف چهارموتوره کار می‌کنند که سفره هفت‌سین من و شما بی‌ماهی و تنگ نباشد. البته از آنجایی که چندسالی می‌شود نه به ماهی قرمز و ماهی قرمز نخرید راه افتاده، آکواریوم‌های سالنِ ۳۵ متری هادی پُر است از ماهی‌های کوچولوی زِبرا که می‌گویند بی‌عار هستند و عمرشان بیشتر از بقیه است: من خیلی قبل‌تر از این، زبرا تولید و تکثیر کرده بودم. گلدان‌های سبز هم خیلی با آکواریوم‌های گیاهی که دستی بر آتش تولیدشان داشتم فرقی نمی‌کرد.

وقتی که مجبور شدم کار ماهی‌های خاص را کنار بگذارم، نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده بود که ماهی زبرا روی بورس آمده بود و خیلی‌ها ترجیح دادند که به جای ماهی قرمز از این‌ها بخرند. پویش ماهی قرمز نخریم هم بی‌تأثیر نبود. مردم علاقه پیدا کردند سرِ سفره هفت‌سین گلدان سبز با ماهی زبرا داشته باشند.

دیگر همه تولید سالن من شد این گلدان‌ها و ماهی زبرا. تُنگ‌ها یا همان گلدان‌های سبز را گسترش دادیم و الان بازار مشهد تقریباً دست ماست و رقیبی نداریم. باورتان نمی‌شود که در همین سالن فسقلی من  بیش از ۵۰ هزار ماهی زبرا تکثیر کرده و بیرون فرستاده‌ام.
هادی آن‌طور که می‌گوید بازار را قبضه کرده و فعلاً کسی روی دستش بلند نشده است و می‌تواند به راحتی کلی سود کند و احدالناسی را با خودش شریک نکند، اما از این اخلاق‌ها ندارد. این روز‌ها هم‌چنان که حواسش به سالنش است،

دمِ عیدی دارد برای بقیه بچه‌های ضایعه نخاعی هم کار جور می‌کند که یک لقمه نان حلال ببرند سر سفره خانه و زندگی‌شان. ادامه این ماجرا را از زبان خودش بخوانید: برای من بحث ضایعه نخاعی اصلاً مهم نبوده و نیست. من اعتقاد دارم که اینجا سفره‌ای پهن است و خدا امکاناتی به من داده و حالا من هم باید واسطه‌ای بشوم برای روزی رساندن به بقیه. خیلی از آدم‌هایی که هیچ معلولیتی نداشتند، آمدند پیشِ من و کار کردند.

به ذهنم رسید که چرا من به هم‌نوع خودم و کسانی که مثل من دچار ضایعه نخاعی هستند، کمک نکنم. آن هم دمِ عیدی که همه نیاز به پول دارند و بازار من هم داغ است. از طرف دیگر مسئله اشتغال این بچه‌ها خیلی جدی است و اصلاً نمی‌توانند از خانه بیرون بروند. باورتان نمی‌شود که خیلی از بچه‌های ضایعه نخاعی منتظر مرگ هستند. چون هیچ‌کدامشان به این خودباوری نرسیده‌اند که می‌توانند مثل استیفن هاوکینگ باشند.

ما آمدیم همه‌شان، یعنی آن‌هایی که می‌توانستند این کار را انجام بدهند، دورهم جمع کردیم و برایشان کلاس گذاشتیم. یادشان دادیم که چطور برای سفره هفت‌سین گلدان سبز بسازند و بفروشند. الان هم که دمِ عید و بازار فروش این‌طور چیز‌ها گرفته است.

سرمایه‌گذار برای این کار پیدا کردیم و هزینه شروع این کار را گرفتیم و خودمان ابزار و ادوات کار را حتی می‌فرستیم دمِ در خانه‌شان. شما نمی‌دانید که این داستان چقدر در روحیه آن‌ها تأثیر گذاشت و کاش بودید و عشق و لبخند را در چهره‌شان می‌دیدید.

کلمات کلیدی
ارسال نظر