تحرکات انقلابی برای تغییر وضع موجود از سال۱۳۴۱ آغاز شد. این قصه در مشهد چند ضلع مهم و تأثیرگذار داشت؛ بیت مرجع عالیقدر آیتالله سیدعبدالله شیرازی که مبدأ بسیاری از اتفاقات تاریخی آنزمان بود. آیتالله قمی، آیتالله خامنهای، آیتالله عباس واعظطبسی و درنهایت حجتالاسلام و المسلمین سیدعبدالکریم هاشمینژاد که منبرهای آتشین و افشاگرانهاش علیه رژیم پهلوی مردم و جوانان را آگاه میکرد و غیرتشان را به جوش میآورد.
سیدحسین صاحبکارخراسانی یکی از همین جوانان بود؛ جوان غیرتمند متولد سال۱۳۳۱ که در بحبوحه فعالیت انقلابی، یازده سال بیشتر نداشت، اما با وجود سن کم، در بیشتر دورهمیها و سخنرانیهای انقلابیون شرکت میکرد. در این میان زیر بار مسئولیت مأموریتهای سخت و خطرناک هم میرفت و جان سالم بهدر میبرد. این هفته پای صحبتها و خاطرات این فعال انقلابی نشستهایم. او میگوید: «محکم و استوار ایستادهایم و به هیچ قیمتی از آرمانهای انقلاب اسلامی کوتاه نخواهیم آمد و تا جان در بدن داریم، از خون شهیدان دفاع خواهیم کرد.»
بیشتر روایتهای او از آن روزها به همسایگی با مسجد معروف فیل برمیگردد. پدرش خدابیامرز یکی از چند سبزیفروش راسته پایینخیابان بود و مغازهاش در همسایگی همین مسجد قرار داشت. همین همسایگی با مسجد فیل که یکی از پایگاهها و پاتوقهای انقلابیون به شمار میآمد، موجب شده بود پسرش سیدحسین وارد گود شود. به سیدحسین که هنوز سنوسالی نداشت، دور از چشم مادرش و با اطلاع پدرش مأموریتهایی میسپردند و او هم از پسشان برمیآمد.
اگر میخواید با شهید هاشمینژاد بیشتر آشنا شوید این لینک را بخوانید:
«قرار بود آقای هاشمینژاد منبر برود. غروب بود. خدا رحمت کند، حاجمهدی سرابی که خودش یکی از هیئتیهای حسینیه پیرواندیننبوی و فعالان در مسیر تغییر بود، به من مأموریت داد که در زمان سخنرانی سید مراقب دور و بر باشم. پدرم بابت حفظ سورههای قرآن برایم یک دوچرخه روسی خریده بود. آن زمان داشتن دوچرخه برای خیلی از بچهها آرزو بود. شاید در کل پایینخیابان فقط هفتهشت نفر دوچرخه داشتند که یکی از آنها من بودم. حاجیسرابی به من گفته بود به محض اینکه سروکله ساواکیها پیدا شد، دوچرخهام را زیر پایشان سر بدهم و اینگونه برای فراریدادن سید زمان بخرم!
مسجد مملو از جمعیت بود. جای سوزن انداختن نبود. مثل همیشه سید جسورانه از خرابکاریهای محمدرضاشاه و منسوبانش پرده برمیداشت. اخلاص در وجودش موج میزد و به معنای واقعی هراسی به دل نداشت. هنوز به میانه خطابه نرسیده بود که مأموران سراسیمه با باتومهای پلاستیکیشان از راه رسیدند. تا چشمم به آنها افتاد، بدون معطلی دوچرخهام را به سمتشان رها کردم. همینطور که در حال دویدن به سمت مسجد بودند، یکییکی روی هم افتادند.»
این جانفشانی سیدحسین برایش بیهیچ نبود. هنوز درد باتومی را که بر پشتش کوباندند، حس میکند، اما دلش خوش بود که مسئولیتش را درست انجام داده است. سر دادن دوچرخه و گرفتارشدن عوامل ساواک اوضاع را به نفع مردم و فراریدادن شهیدهاشمی نژاد از درب پشتی مسجد فیل تغییر داد.
سیدحسین هنوز پشت لبش سبز نشده بود که گاهی برای پخش اعلامیه راهی کوچهپسکوچههای باریک و تاریک پایینخیابان میشد. در همه مسیری که با همان دوچرخه روسیاش در رفتوآمد بود، مدام پشت سرش را نگاه میکرد که کسی تعقیبش نکند. حتی یادش میآید شبهایی را که در تاریکی مطلق از ترس نفسش به شماره میافتاد، اما تا اعلامیهها را تمام و کمال در خانهها نمیانداخت، دست از کار نمیکشید.
حاجعباسآقای قدیریقصابان یکی از بزرگان هیئتی قدیمی در کوچه حاجابراهیم بود که برای احیا و بقای حسینیه پیروان دیننبوی تلاش بسیاری کرد و نامش بهعنوان بنیانگذار حسینیه جاودانه شد. آن زمان حاجعباس اول بست پایینخیابان مغازه قصابی داشت و امکان نداشت بدون وضو گوشت به مردم بدهد. از نظر اجتماعی، مدیری توانمند و بااخلاق بود و برخی بروبیاهای مربوط به فعالیتهای انقلابی را مدیریت میکرد. یکبار مأموریتی به سیدحسین داد که همراه سیداحمد احمدی، یکی دیگر از هیئتیهای حسینیه، به منزل آیتالله شیرازی بروند و چندین اعلامیه از بیت ایشان تحویل بگیرند.
«رفتیم سمت بیت آیتالله شیرازی. جلو درب منزلشان که رسیدیم، ناگهان اوضاع بههم ریخت و شلوغ شد. تانکها در خیابان شروع به حرکت کردند. دو دستم را به هم قلاب کردم تا سیداحمد از دیوار بالا برود. همان بالا از پشت هدف تیربار ازخدابیخبرها قرار گرفت. سیداحمد تازهداماد بود که در بغل خودم شهید شد.»
سیدحسین پس از این ماجرا برای فرار از دست مأموران گارد، ساعاتی در کوچه آبمیرزا پنهان شد. ظهر که شد، از مسیر حرم امامرضا (ع) به سمت حسینیه راه افتاد. خبر شهادت سیداحمد را به حاجعباس رساند. از آن روز به بعد سیدحسین ذرهای ترس به دل نداشت. به گفته خودش، شهادت دوستش سیداحمد، او را جسورتر کرده بود.
آذرماه ۱۳۵۷ اوج شلوغیها و درگیری انقلابیون با نیروهای گارد شاهنشاهی بود. یک روز سیدحسین و دوستش رجب درحال بردن گوشتهای راسته گوسفند به رستوران ستاره، گذرشان به خیابان سردادور (میدان دیدگاه لشکر) افتاد. متوجه شدند که تانکها به سمت بیمارستان امامرضا (ع) در حرکت هستند. در همین هنگام روبهروی استانداری، مردم سنگ بزرگی سمت یکی از این تانکها پرتاب کردند که تانک را متوقف کرد.
«رجب، کشتیگیر ورزیدهای بود. او هم مانند من مغازه قصابی داشت. دستهایم را به هم گره کردم تا رجب از بدنه تانک بالا برود. رجب یکتنه سربازی را که پشت تیربار تانک نشسته بود، عین گوسفند گرفت و به پایین پرتاب کرد. قدرتنمایی جالبی بود. همزمان مردم دور و بر هم با چوب و چماق و سنگ حسابی از خجالتشان درآمدند. از آنجا راهی بیمارستان امامرضا (ع) شدیم. عوامل رژیم به بخشهای بیمارستان حملهور شده بودند.»
از آمدن امامخمینی (ره) به وطن و پیوستن نیروی هوایی به جمع انقلابیون که صحبت میکند، چشمانش برق میزند. هنوز خوشحالی آن روزها در وجودش موج میزند. قرار بر این شد که همه در و همسایه خانه سیدحسین جمع شوند تا برنامه زنده حضور امام (ره) در فرودگاه مهرآباد و سخنرانیشان در بهشتزهرا (س) تهران را از تلویزیون تماشا کنند، اما همان ابتدای برنامه، آنتن قطع شد.
«خدا رحمتش کند. رجب آن روز هم آمده بود تا شاهد بهترین لحظات باشد. تا لحظه ورود امام (ره) را نشان داد، برنامه قطع شد. رجب از شدت عصبانیت میز جلوش را با ضربه دستانش شکست! یادش بهخیر. فردای آن روز فیلم برنامه زنده را که در مشهد تکثیر شده بود، تماشا کردیم.»