عموعلی بین انبوهی از کتاب گم شده است. او از پشت شیشه مات و خاکگرفته مغازه بهزور دیده میشود. سرش به چسبهای ماسیده روی انگشتانش گرم است. دبههای چسب وسط مغازه کوچکش به چشم میخورد. عمو میراثدار شغل پدرش در محدوده میدان شهداست. صحافی قدیمی که هنوز به همان شیوه پدر کار میکند.
آنقدر دوروبرش را کتاب گرفته است که یک نفر بهزور میتواند به صحافی وارد شود. اگر بنا باشد دو مشتری وارد مغازه شوند، یک نفر باید بیرون درمنتظر نوبت بماند. با این حال صحافی علی جلالیان ابراهیمی مشتریهای خودش را دارد.
شلوغی مغازه را نمیشود نادیده گرفت. به ردیف دورتادورش پر از کتاب است. بینشان کتاب قرآن، ادعیه، کتابهای درسی از قدیمی تا جدید به چشم میخورد.
علی جلالیان ابراهیمی متولد 1337و ساکن محله کاشانی است. آرام حرف میزند. انگار دل و دماغی برایش نمانده است. خیلی طول میکشد تا صحبتهایمان گل بیندازد. بین حرفهایش لب به دندان میگزد تا جلو سرازیرشدن اشکهایش را بگیرد. گویی از غصههایش به کتابهای رنگ و رو رفته مغازه پناه میآورد. ما ساعتی میهمان درددلهای عمو علی بودیم.
همه خاطرات کودکی عموعلی با صحافی گره خورده است؛ «سنی نداشتم که همراه پدرم به مغازه میرفتم و دوروبرش بازی میکردم. کمی که بزرگتر شدم بابا کاغذ کیلویی میخرید و ما با آن برای مغازهدارها پاکت درست میکردیم. آنوقتها که پلاستیک مرسوم نبود کاسبها توی همین پاکتها خوراکی دست مردم میدادند.
پدرم قبول کرد اما در و همسایه مدام در گوشش خواندند که معلوم نیست توی این روزنامهها چه نوشتهاند، نان روزنامهفروشی شبهه دارد او هم آدم معتقدی بود و پذیرفت
وقتی هم مدرسه میرفتم، شیفتصبح که بودم از ظهر تا شب پیش پدرم بودم و بعدازظهری که بودم از صبح که بیدار میشدم میرفتم صحافی و ظهر از همانجا بعد از خوردن آبگوشتی که بابا بار گذاشته بود، راهی مدرسه میشدم. در این بین خریدهای پدرم را انجام میدادم. کتابها را جمعوجور میکردم. پاکت درست میکردم، درکل هر کاری میکردم غیر از درس خواندن.»
آنطور که جلالیان تعریف میکند پدرش قبل از ازدواج گیوهدوز بوده است، بعد از ازدواج برادر همسرش که مالک انتشارات گوتنبرگ تهران بود، او را تشویق میکند دست از گیوهدوختن بردارد و نمایندگی چند روزنامه را در مشهد قبول کند؛ «پدرم قبول کرد اما در و همسایه مدام در گوشش خواندند که معلوم نیست توی این روزنامهها چه نوشتهاند، نان روزنامهفروشی شبهه دارد او هم آدم معتقدی بود و پذیرفت. جالب اینکه همین کاسبهایی که پدرم را اینطور راهنمایی میکردند خودشان نمایندگی فروش روزنامه را دستشان گرفتند.»
آقا محمدمهدی جلالیان پدر علی بعد از این ماجرا نزدیک گنبدسبز کتابخانه کوچکی دایر کرد. آنجا هم کاغذ باطله میخرید و هم کتاب درسی بچهها را توزیع میکرد. مدتی بعد مغازه به ایستگاه سراب روبهروی آموزش و پرورش منتقل میشود؛ «پدرم کتابهای پایه ششم تا پایان دبیرستان را توزیع میکرد. یک نمونه از کتاب فارسی ششم دختران را توی مغازه دارم. اگر نگاه کنید آن موقع روی جلد کتابها به جای وزارت آموزش و پرورش کلمه وزارت فرهنگ چاپ میشد.»
او یکی از دفترهای 100برگ را برمیدارد و شماره نوشتهشده پشت آن را نشان میدهد. شمارهای که همیشه برای ما معما بود. او اینطور توضیح میدهد:آنزمان تعاونیها کاغذ میدادند دفترساز دفتر درست کند. هر کدام از این دفترسازها کد ویژهای داشتند تا اگر از سروته برگهها زدند بدانند کدام تولیدکننده تخلف کرده است.
بعد از روی همان شماره، کاسب را جریمه میکردند تا دیگر کاغذدزدی نکند. او ادامه میدهد: پدرم توی شرکت تعاونی سهام داشت پول میداد وقت شروع مدارس دفترهای 40-60 و 100 برگ برای فروش به ما میدادند. دفتر 40برگ زیاد خواهان داشت، اما صدبرگ نه. تعاونی به پدرم میگفت دفترها را جدا نفروشد. بستههایی درست کند که در کنار دفترهای 40برگ و 60برگ، صدبرگها را هم لابهلایش رد کند. بعضیها هم دفترهای 100برگ می آوردند تا همانها را با صحافی دو تکه کرده و با زدن جلد دوباره به 40برگ و 60برگ تبدیل شود.
روز و شب علی در مغازه پدر میگذشت. او با همان دقتی که آقا محمدمهدی به دست شاگرد صحافش نگاه میکرد به دستهای در حال کار پدرش نگاه میکرد؛ «13سالم بود، علاقهای هم به درس و مدرسه نداشتم همه روز هم کنار دست پدرم بودم. در روز اگر خریدی داشت به مغازهای که نامش گل سرخ بود میرفتم و لوازمی را که لازم بود برایش تهیه میکردم.
معمولا نوشتافزار تمام میکرد و باید خرید میرفتم. در همان میان صحافی را هم با نگاهکردن یاد گرفته بود. یک روز بابا در مغازه نبود، مشتری آمد و گفت کتابی برای صحافی آوردهام پدرتان گفته امروز بیایم دنبالش. من هم بهحساب جای پدرم را باید پر میکردم.
گشتم و کتابش را پیدا کردم. دیدم جلد نشده است. خودم دست به کار شدم. آخرهای کار بود که پدرم رسید. جلد از اندازه کتاب کوچکتر برش خورده بود. مشتری شکایتی نکرد و کتاب را تحویل گرفت. پدرم بالای سرم ایستاد و یادم داد که چطور درست اندازه جلد را بگیرم و برشش بزنم. از آن روز اجازه داد صحافی کنم.»
آنطور که علی آقای صحاف میگوید آن وقتها چسب سفیدی اختراع نشده بود که صنعتی باشد، صحافها از چسب سریشم استفاده میکردند؛ «سریشم از استخوان و خرده چرم و پوست حیوانات به دست میآمد و در صنایع چوب و صحافی استفاده میشد. در یزد هم درست میشد. این چسب بهصورت تختهای در بازار بود.
یک تکه از این چسب را با آب مخلوط میکردیم و آرام آرام چسب به غلظت لازم میرسید. بعد با آن کار میکردیم. سریشم بوی خیلی بدی داشت، اما آنقدر چسبندگی خوبی داشت که بوی بدش به چشم نمیآمد. چندسال بعد سریشم به خارج از کشور فرستاده میشد، فکر کنم روسیه. آنجا نمیدانم چه چیزی قاطی این چسب میکردند که بوی بدش گرفته شده و بهصورت خردههای کوچک مثل پولک دوباره وارد میشد. ما هم از همینها میخریدیم.»
علی آقا هنوز از لوازم پدرش استفاده میکند. آنطور که میگوید فقط چسبها صنعتی شده و به جای مالیدن آن با انگشت به لبههای کتاب از قلممو استفاده میکند، وگرنه هنوز به شیوه پدرش کار میکند؛ «صحافی به روش من و پدرم دیگر دورهاش تمام شده است. حالا بهحساب دستگاه جای کار با دست را گرفته است. کتاب را میگذارند توی دستگاه و صحافیشدهاش را تحویل میگیرند.»
قبل از سریشم از چسب سریش استفاده میکردیم که از گیاهی به همین اسم تهیه میشد. ایراد بزرگ این چسب رنگپسدادن آن بود
او میگوید: قبل از سریشم از چسب سریش استفاده میکردیم که از گیاهی به همین اسم تهیه میشد. ایراد بزرگ این چسب رنگپسدادن آن بود. چسب خشک که میشد رنگ زردی پس میداد که کار را زشت میکرد. این چسب هم خشک بود و باید آن را در ظرف مخصوصی میریختیم، آب قاطیاش میکردیم.
وقتی رقیق میشد انگشتمان را چسبی میکردیم و به لبه کاغذ میزدیم تا به هم بچسبد. البته کار صحافی مرحله به مرحله است، یعنی اول ترکیببندی میشود که شامل مرتبکردن صفحهها، لتگذاشتن و دوختن است. بعد شکلبندی میشود یعنی کوبیدن، چسبزدن، پشتکوبی و درنهایت جلدبندی میشود.
علی کنار دست پدرش اوستا میشود. مغازه کوچکی راه میاندازد. ازدواج میکند و با همین کار امورش را میگذراند؛ «پدرم برای اینکه لنگ نمانم، سفارشهای مشتریهایش را به من میسپرد. او سال76 فوت کرد و من در همین مغازه که 51سال است آن را خریدهایم، جای پدرم را گرفتهام.»
آنطور که میگوید قبلا مسیر پیادهرو مقابل مغازهشان اینقدر باریک نبوده است و آنها ویترین کوچک پر از کتابشان را جلو مغازه و در مسیر پیادهرو میگذاشتند از وقتی شهرداری مسیر را باریک کرد و نشد ویترین را بیرون بگذارند، دست و پایشان از قبل هم تنگتر شد.
علی تنها فرد خانواده است که صحافی را از پدر آموخته است و حالا بعد از بیش از نیمقرن کار در این حرفه، تصور میکند پسر کوچکش جای او را خواهد گرفت؛ «من سه فرزند دارم. دوتا فرزند بزرگترم تحصیلکردهاند و به کارم علاقهای نشان ندادند اما پسر نهسالهای دارم که چندان به درس و مدرسه علاقه ندارد. او وقتی به مغازه میآید ایدههای جالبی میدهد، مثلا میگوید روی ویترین را خالی کنیم و سیبزمینی و پیاز بیاوریم کنار کارمان بفروشیم. میدانم او درسخوان نمیشود. آخرش کنار دست خودم میایستد.» (میخندد)
عموعلی تنها فرزند خانوادهشان است که درس نخوانده است. بقیه هشتخواهر و برادرش همهشان تحصیلکردهاند و به قول خودش به جایی رسیدهاند؛ «پدرم خسته شد از بس من را گذاشت مدرسه و مردود شدم، برای همین درس و مدرسه را کنار گذاشتم و رفتم پیش پدرم.»
اینکه یک نفر سروکارش با کتاب باشد، بین کتاب صبحش را شب کند اما دلش نخواهد یکی از آنها را در دستش بگیرد و بخواند، عجیب است. او مقطع ابتدایی را به مدرسه مهرگان در چهارراه کاشانی رفته است و راهنمایی در مدرسه شبانه حکیم نظامی در کوچه سجادیه نزدیک خیابان دانشگاه درس خوانده است.
این مدرسه، هم شبانه داشته است و هم روزانه. جلالیان با خنده میگوید: بسکه شاگرد زرنگی بودم هر کلاس را دوسال میخواندم. راهنمایی که تمام شد دیگر درس نخواندم. خوش به حال آنهایی که درس خواندند الان که نگاه میکنم میبینم به خودم خیلی ظلم کردم، البته با بلایی که معلمها سر ما میآرودند تا همینجا هم خیلی زیاد بود.
او بین کتابها دنبال خودکارش میگردد آن را بین انگشتانش میگذارد و در حالی که دو انگشتش را به هم فشار میدهد میگوید: اینطوری مداد لای انگشتمان میگذاشتند. انگار معلمها با ما دشمن بودند. هر روز چند نفر را وسط کلاس فلک میکردند. موهایمان که کمی بلند میشد با ماشین وسط سرمان چهارراه باز میکردند. اگر ناخنهایمان بلند بود چنان توی سرمان میزدند که تا کی گوشهایمان صدا میداد.
عمو گوشه یقهاش را با دستش میگیرد و میگوید: به حساب یَخَنیهایی(یقهای) بود که ما روی لباس فرم به پشت بلوزمان وصل میکردیم سفید هم بود وای به حالمان اگر کمی کثیف میشد، چنان پسگردنمان میزدند که سرمان گیج میرفت. طوری شد که بدم آمد از مدرسه.
جلالیان خاطراتش را یکییکی در ذهن مرور میکند اما هر چه از دوره مدرسهاش برایمان میگوید چهرهاش گرفتهتر میشود؛ «توی هر نیمکت سهنفر مینشستیم. کمکم دارد یادم میآید. صندلیها چوبی بود. میخهایش که شل میشد بین تختههای نیمکت فاصله میافتاد. یک تکان که میخورد چنان گوشت پایمان لای این درز تخته گیر میکرد که دادمان در میآمد. جایش تا چند هفته سیاه میشد. میترسیدیم در خانه بفهمند و دعوایمان کنند.»
سختترین تنبیهی که جلالیان در خاطر دارد فلککردن بچهها بود؛ «کسی که قرار بود فلک شود روی نیمکت درازکش میشد. یکی از بچهها روی پاهاش مینشست تا تکان نخورد و ناظم با ترکه انار به جان پای بچه میافتاد. مغازه صحافی پدرم روبهروی آموزش و پرورش بود، ناظم و مدیر او را میشناختند برای همین فلکم نمیکردند، اما تا میتوانستند میزدند.»
عموعلی در خانوادهای پرجمعیت در کوچه عشرتآباد به دنیا آمده است. میگوید: ما 9تا بچه بودیم. من نمیدانم چندمی بودم. میدانم تعدادمان زیاد بود. شلوغ. بگذارید فکر کنم از من سه تا بزرگتر هستند من بچه چهارم خانهام. سفره را که پهن میکردند باید میآمدید تماشا(میخندد) من خیلی کوچک بودم که خواهرم ازدواج کرده بود. بچههای او همه تابستان در خانه ما بودند.
سه چهار سال قبل از اینکه پدر علی آقا مغازه فعلی را بخرد، ورشکست شده بود. آن دوره به خانواده جلالیان خیلی سخت گذشته بود؛ «سر ماجرایی پدرم کم آورد. مجبور شد خانه و مغازه ایستگاه سراب و باغ کوچکی را که در بقمچ داشت بفروشد. برای دادن بدهیای که داشت میخواست به تهران برود. پایم را توی یک کفش کردم که میخواهم با او به تهران بروم.
پدرم بهسختی پول طلبکارها را جمع و جور کرد. خیلی سخت بود.» (عمو علی با سیگار بین انگشتانش بازی میکند. سکوت میکند. سعی دارد بغضش را مهار کند. لبهایش را روی هم فشار میدهد. آخر هم حریف اشکهایش نمیشود. مدتی صبر میکنیم تا آرامتر شود. دود سیگار مغازه کوچکش را پر میکند.
او با همان بغض فروخورده حرفهایش را دنبال میکند.) «آنقدر اصرار کردم تا من را هم با خودش برد. دلم میخواست اتوبوسهای دوطبقهای را که در کتاب سوم ابتدایی دیده بودم از نزدیک در تهران ببینم. دیدن چیزهایی که در کتابها دیده بودم برایم رؤیا شده بود. در تهران همراه پدرم بودم. او دنبال گرفتاریهای خودش بود و من از دیدن شهر سیر نمیشدم»
محمد کاشیچی، دایی علی آقا، فردی بود که باعث شد خانواده جلالیان از گیوهدوزی به صحافی و فروش کتاب روی بیاورند. انتشاراتی بودن دایی باعثش بود؛ «دایی محمدم خدا رحمتش کند انتشارات گوتنبرگ تهران را داشت. سال57ریختند توی مغازهاش و هفتتُن کتابش را مصادره کردند.
او بعضی کتابهایش را از روسیه میآورد. حکم اعدامش آمد. خدا به او رحم کرد و معلوم نیست چطور شد که نجات پیدا کرد. روزی که آزاد شد به او گفته بودند از فردا صبح برو گدایی. داییام دوباره کار و بارش را رونق داد. بعدها دایی آمد مشهد کتابفروشی جاودان خرد را راه انداخت.»