قلممو را در دست گرفته و تندتند آن را روی دیوار میکشد. کوههای سر به فلک کشیده را نقاشی کرده با درختان سرو. کنارش یک آسیاب آبی است و خانه آسیابان. روی دیوار، پنجره خانه آسیابان شده و در امتدادش دیوارهای گلی کشیده شده که همانند دیوارهای باغهای روستایی شکسته و ترکترک است. یکی از قسمتهای خالی و شکسته همین دیوار، رو به آبادی دیگری است که در آن هم آسیاب آبی به تصویر کشیده شده است.
جاهای خالی نقاشی را نشان میدهد و با شور و اشتیاق میگوید: پشت این پنجره را میخواهم گلدانهای شمعدانی بکشم. در این برکه هم اردک نقاشی میکنم. چنان خودش از دیدن این تصاویری که خلق کرده است به وجد میآید که گمان میکنی اولین نقاشیاش باشد اما حمیدرضا ابوالفضلی حدود 45سال است که قلممو در دست دارد و با معجزه رنگها، بر دیوارهای شهرمان تصویر خلق میکند.
کلاه، سوئیشرت و شلوارش مثل افکارش رنگیرنگی هستند. روی جدولهای رنگی کنار خیابان که مینشینیم تا ساعاتی با او گفتوگو کنیم گاهی از لذت نقاشی صحبت میکند، گاهی از عرفان و گاهی از رنگهایی که اختصاص به دنیا ی دیگر دارد. او ورزشکار هم هست و از جوانی دروازهبان هندبال و فوتسال بوده است. چندین مقام برتر استانی و کشوری در کارنامه ورزشیاش دارد و اکنون با 66سال سن در گروه پیشکسوتان ورزش استان عضویت دارد.
ابوالفضلی 10روزی هست که در محله دانشجو در حال نقاشیکردن روی دیوارهای دود گرفته است. اطراف پارک گلها، دیوارهای شرکت آب و فاضلاب، محل کار این روزهای اوست. بر دیوار مجاور پارک، کوه دماوند، شکوفههای بهاری و آبشار دماوند را کشیده است و در وسط آن پروانهای زردرنگ بالهایش را گشوده که درون بالهایش گلهای صورتی و قرمز دارد. اگر کودکان مقابل این پروانه بایستند بالهای پروانه، بالهای این فرشتگان زمینی میشود.
در یکی دیگر از دیوارها هم به سبک ابروباد، سبزه و گل و آب را به تصویر کشیده است. دیوار دیگری با زمینههای مشکی و ستاره، تداعیکننده امید در تاریکی است و درخت نخلی هم در کنار آن است که دارد برای بیآبی اشک میریزد و درون قطره اشکش، ماهی زندگی میکند.
این هنرمند ساکن محله دانشجو به تصاویر طبیعت علاقه خاصی دارد و همه طرحهایش ساخته ذهن خودش است. قلممو را که در دست میگیرد، بدون اینکه تصویری از پیش در ذهنش داشته باشد، شروع به کشیدن میکند. هر دیوار برایش یک پازل چند تکه است که تکهتکه روی آن نقش میاندازد.
ابوالفضلی از بیستسالگی در مشهد سکونت دارد اما قبل از آن در آذربایجان و مناطق کوهستانی کوههای سهند زندگی کرده است. شاید همین سبک زندگی دوران کودکی باعث شده است که اکنون تمایل دارد بیشتر تصاویر طبیعت را بکشد. در نقاشیهای او هوای سرد کوهستان و شکوه کوههای سر به آسمان رفته را میتوان حس کرد.
دستکشهای رنگیاش را در میآورد و از اولین روزهایی که قلممو به دست گرفته است تعریف میکند: «در اصل برادر بزرگم استادم بود. او که نقاشی میکرد کارش را نگاه میکردم اما جرئت نداشتم دست به قلممو و رنگهایش بزنم. آنزمان هم مثل الان امکانات دردسترس ما نبود. با هزار سختی کار را یاد میگرفتیم.»
وقتی از او میخواهم این سختیها را توضیح دهد، چشم بر همه آنها میبندد و میگوید: «هر سختی بوده من راضی هستم. اصلا خوب و بدی وجود ندارد. آدم در همه بدیها میتواند بخندد و همینها برایش خاطره شود. همه چیز به انسان درس میدهد و با همین درسهاست که به موفقیتهای بعدی میرسیم.»
نقاش منطقه ما در ادامه صحبت را میبرد به زمانی که در کوهسنگی مشهد در مغازهای مشغول به کار بوده و روی سنگها و دیگهای هرکاره نقش میزده است؛ «یکی از پزشکان و مسئولان درمانگاه تأمین اجتماعی من را آنجا دید. آنزمان تازه امام(ره) دستور ایجاد جهاد سازندگی را داده بود. بنر هم که نبود. با تابلوهای تبلیغاتی به مردم اطلاعرسانی میکردند. این فرد هم به من گفت در جهاد سازندگی نیاز به کسی دارند که تابلوهای تبلیغاتی را برایشان نقاشی کند. به آدرسی که داد رفتم و همین هنرم باعث شد در علوم پزشکی استخدام شوم.»
او ابتدا تابلوهای تبلیغات جهاد سازندگی را میکشید و این تابلوها در جاهای مختلف شهر نصب میشد. بعد هم تابلوهای طرح بسیج سلامت کودکان، واکسیناسیون، تنظیم خانواده، بیماری هاری، جشنهای ازدواج دانشجویی و... را کشیده است.
او که نقاشی میکرد کارش را نگاه میکردم اما جرئت نداشتم دست به قلممو و رنگهایش بزنم
خندهای میکند و درحالیکه گویی تمام خاطرات آن روزها در چشم بر هم زدنی از ذهنش عبور کند، میگوید: «چقدر من آنزمان کار میکردم. غیر از تابلوهایی که میکشیدم، دیوارها و سنگهای جادهها هم محل کارم بود و روی همه اینها طرحهای مختلف بهداشتی را اطلاعرسانی میکردم.»
کشیدن تصاویر شهدا هم بخشی دیگر از فعالیتهای آنزمان او را تشکیل میدهد. ابوالفضلی از اولین کنگره گازهای شیمیایی یاد میکند که در سالن ابنسینای خیابان دانشگاه برگزار شد؛ «شب قبل کنگره تمبری را به من دادند که تصویری از بمباران حلبچه داشت. من هم همان تصویر مرد کرد زبان را به همراه فرزندش کشیدم که در اثر شیمیاییشدن جان داده بودند، روی تابلویی کشیدم.»
ابوالفضلی باز تأکید میکند: «آنزمان بنر که نبود. وقتی با این تابلو وارد کنگره شدم خیلی به چشم آمد و همه دوربینها روی آن آمد. میدانید خانم، نقاشی یک پل ارتباطی است. آدمها از طریق نقاشی با هم حرف میزنند و چنین تصاویری دنیایی حرف در خودش پنهان دارد.»
او از آنزمان تاکنون دیوارهای مختلفی را طرح و رنگ زده است. در آخرین کارهایش هم از نقاشیکردن دیوار بیمارستان امید(بیماران سرطانی) و ابنسینا (بیماران روح و روان) یاد میکند؛ «کاش آدم بتواند برای این اقشار کاری انجام دهد. خیلی معصوم هستند. در بیمارستان امید که روی دیوارها نقاشی میکشیدم، بچهها کنارم مینشستند. از طرفی برای دردشان گریه میکردند و از طرفی هی نگاه میکردند و میگفتند چقدر زیبا شده است. قرار بود حوضشان را نقاشی کنم و فوارهاش را راهبیندازم اما چون بودجه نداشتند کارها نصفه کاره ماند، تا همینجای کار هم خیران هزینهاش را داده بودند.»
روحیه هنرمندانه ابوالفضلی باعث شده است علاقه خاصی به کودکان داشته باشد، البته کودکان هم برحسب روحیه لطیف و ذاتی خودشان، تا او را در حال نقاشیکردن میبینند، میایستند و حسابی به کارش دقت میکنند. بعضی بچهها هم نزدیکتر شده و از او میخواهند قلممو را به آنها دهد.
ابوالفضلی خوب میداند بعضی والدین دغدغه تمیزی را دارند و حاضر نیستند فرزندشان سمت رنگ برود اما به قول خودش اگر چراغ سبزی از سمت پدر و مادر کودک ببیند، سریع قلممو را میشویَد و در اختیار کودک میگذارد تا او هم بتواند اینکار را تجربه کند.
به گفته او بچههای خردسال از همان اول که او مشغول کار نقاشیدیواری میشود، توجهشان جلب میشود اما بزرگسالان که درگیر افکار و کارهای روزانه خود هستند، بعد از اینکه دیوار رنگ و لعاب میگیرد و به جلوه میآید، تازه متوجه میشوند که فرد نقاشی در مجاورت آنها هست و از اینزمان، تازه شروع به تشکر میکنند و برایش چای و شربت میبرند.
روحیه هنرمندانه ابوالفضلی یکبار دیگر جولان میدهد و او با صدایی آرام میگوید: «من خیلی زودرنجم. بارها شده رنگهایم را دزدیدهاند یا حق و حقوقم را ندادهاند اما از هیچکدام به این اندازه ناراحت نمیشوم که ببینم کسی تصاویر را نگاه کند و با بیتفاوتی رد شود. وقتی شهروندان تشکر یا درباره نقاشی سؤال میکنند، انرژی میگیرم و خستگی از تنم بیرون میرود اما وقتی کسی با بیتفاوتی رد میشود دیگر قلممو در دستم نمیچرخد.»
به نظر او نقاشی باید حس داشته باشد، مخاطب را کنجکاو کند و بتواند با او ارتباط بگیرد. برای همین اگر ببیند کسی به تصاویرش توجه نمیکند گمان میکند این ویژگیها را ندارد. در حال همین حرفها هستیم که سروکله یک گربه سیاه و سفید پیدا میشود و کنار سطل آشغال شروع به چرخزدن میکند.
ابوالفضلی که در حال نقاشیکشیدن، حواسش به محیط اطرافش هم هست، با خنده میگوید: «در این 10روزی که دارم اینجا کار میکنم همه گربهها و پرندههایش را شناختهام. این گربهای که میبینید، این محدوده را قلمرو خودش میداند. الان هم دنبال غذا نیست. فقط آمده سروگوشی آب بدهد و ببیند کسی در قلمروش نباشد.»
کلاه رنگیاش را در سرش میچرخاند و باز صحبتهایش را از سر میگیرد؛ «از طریق هنر میتوان با کودک و بزرگ ارتباط برقرار کرد، چراکه زمینه آن در همه افراد وجود دارد. در این بین تصاویر طبیعت، توجه افراد زیادی را به خود جلب میکند چون هیچکس با طبیعت قهر نیست و همه به زیباییهای آن احتیاج دارند. او بهتجربه دیده وقتی این تصاویر روی دیوارهای مدارس، ادارهها، بیمارستانها و... کشیده میشود کسانی که در مجاورت آن هستند، حس و انرژی مثبت میگیرند و همین باعث میشود که شهروندان سعی کنند آن دیوار کثیف و زخمی نشود.»
این هنرمند برای کشیدن تصاویر قسمتهای بالایی دیوار، بارها از نردبان و داربست بالا و پایین میرود. برخلاف بعضی هنرمندان که یک نفر کمکی، در پایین نردبان کنارشان هست و رنگها و ابزار مورد نیاز را به آنها میدهد، او بهتنهایی کار میکند و با وجود داشتن 66سال سن، هر بار که میخواهد رنگ جدید بردارد و قلممو را بشویَد باید پلههای نردبان یا داربست را پایین بیاید و باز بالا برود. اما خودش اینکار را چندان سخت نمیداند و البته قدرت بدنیاش را مدیون ورزش میداند.
ابوالفضلی از کودکی با ورزش انس داشته و بهخاطر آمادگی بدنیاش به قول خودش سهسوته از میلههابالا میرفته است. او از دوران دبیرستان، دروازهبانی را انتخاب کرده و دروازهبان هندبال و فوتبال است. عنوان دقیق قهرمانیهایی را که کسب کرده است به خاطر ندارد. تمایلی هم ندارد دربارهاش فکر کند. روحیه هنری، معنوی و عرفانی او دنبال این تعلقات مادی نیست. فقط به گفتن اینکه هر سال در ناحیه خودشان اول بودهاند و چندین بار قهرمان کشور شدهاند بسنده میکند.
معتقدم اگر زندگیام رنگ خدا داشته باشد، لحظه مرگ میتوانم این رنگهای خدایی را ببینم
این هنرمند شهرمان که اکنون هم در تیم پیشکسوتان دروازهبانی میکند با خنده میگوید: «ورزش بیشتر از هنر به دردم خورد. اگر ورزشکار نبودم الان نمیتوانستم در این سن و سال بالای داربست کار کنم.»
ابوالفضلی آنقدر به کارش علاقه دارد که با ذوق و شوق میگوید: «دلم میخواهد آنقدر رنگ داشته باشم که بتوانم تمام دیوارهای شهرم را نقاشی کنم.»
به نظر او دیواری که نقاشی شده از دیواری که با سنگهای قیمتی ساخته شده،زیباتر است. در خاطراتش به یاد دارد روزی را که دیوار باغی را نقاشی کرده و مالک باغ کناری که دیوارهایش را با سنگهای گرانقیمت ساخته بوده، حسرت میخورده چرا لااقل یکی از دیوارهایش را نقاشی نکرده است.
صدای اذان که بلند میشود، ابوالفضلی آماده میشود تا کنار خیابان نمازش را اقامه کند. او بیشتر مواقع با وضو است و به گفته خودش بدون وضو نمیتواند راحت نقاشی کند.
صحبت را به خاطرهای میکشاند و میگوید: «سعی کردهام طوری زندگی کنم که کارم، بچهداریام، معاشرتم با مردم و... رنگ خدا داشته باشد.» بعد هم خودش توضیح میدهد که منظورش از رنگ خدا چیست؛ «یک روز دیدم میخواهند سر کبوتر نابینایی را ببرند. رفتم جلو و گفتم این را به من بدهید. فروشنده گفت این کبوتر نابیناست و برای غذا خوردن و... پدرت را در میآورد. گفتم ایرادی ندارد.
آن موقع کبوتر بیمار بود و چشمانش چرک کرده بود. ازش مراقبت کردم و الان به قدری زیبا شده که وقتی میبینیدش لذت میبرید. هیچ اذیتی هم برایم ندارد. این رنگ خداست. و وجود این کبوتر کلی برکت وارد زندگیام کرده که برکت رنگ خداست.»
این نقاش با باوری قلبی صحبتهایش را اینگونه به پایان میرساند و به نماز میایستد؛ «میدانم رنگهایی وجود دارد که تا حالا هیچ هنرمندی آنها را ندیده است اما من معتقدم اگر زندگیام رنگ خدا داشته باشد، لحظه مرگ میتوانم این رنگهای خدایی را ببینم.»