میشود معلول باشی و علت هم. میشود از نگاه خیلیها نیازمند کمک باشی، ولی خودت علت اصلی کمک رساندن به دیگری باشی. میشود خودت روی چرخ راه بروی اما علت سریعدویدن دیگری باشی.
نقطه عطف زندگی مهین خانم و آقا محسن، آنجایی بود که در کارگاه آموزشی مجتمع توانیابان وکیلآباد، مهینخانم از قهرمانیهای بسکتبالش گفت و آقا محسن خواست شیرینی آن تجربه هارا برای او بیشتر کند و پیشنهاد داد تقدیرنامهها را بیاورد که در کارگاه قابسازی آسایشگاه، آن برشهای شیرین زندگی مهین خانم را قاب بگیرد و همین اتفاق چاشنی زندگی مشترکشان شد.
زمان عقبتر میرود. نیمه دوم دهه50، تزریق پنیسیلین اشتباهی برای تب بعد از واکسن فلج باعث شد میهن خانم فقط از ناحیه پا دچار مشکل شود اما ویروس فلج در بدن آقا محسن خیلی بیشتر جولان داد و او را چرخنشین کرد. مهین خانم از همان زمانی که در سال76 ورزش زیر پوست زندگیاش میخزد، به سال نمیکشد که در کنار کار و فعالیت در مجتمع توانیابان، یک روز توی زمین ورزشی معلولان دست به توپ میشود. همان توپ نارنجی و دریبلکردنش که با هر ضربهای که به زمین میخورد، تمام سختیهای زندگیاش را در شوق بیشتر او به زندگی حل میکند.
دختر نوجوان خوشانرژی روایت ما، همان سالها با محسن میرجلالی، بچه مو بلند و درسخوان آسایشگاه فیاضبخش که مادرش همه دنیایش را برای پیشرفتش میدهد، وصلت میکند. سال ها بعد از ازدواج، امیرعلی پسر ارشدشان عضو تیم ملی میشود و مقام قهرمان قهرمانان آسیا را در رشته بسکتبال بهدست میآورد. امیررضا پسر دومشان هم که در جناح حمله بسکتبال خیلی استعداد دارد، قهرمانی لیگ جوانان خراسان را از آن خود میکند و تازگیها به اردوی تیم ملی هم دعوت شده است.
بسکتبال از همانزمان در ژن آنهاست، وقتی مادرشان در همه بازیهای کشوری بسکتبالش آنها را همراه خود میبرد. امیرعلی و امیررضا میرجلالی از همان دوران جنینی با بسکتبال عجین میشوند؛ وقتی کنار زمین بازی، مادر آن توپ نارنجی را روی خط زندگیشان قل میداد.
سال68 مهین خانم همراه خانواده برای همیشه از قوچان به مشهد میآیند. آنزمان او 16سال داشت. چند سال بعد ورزش را شروع میکند. اول دوومیدانی و تنیس و بعد از آن بسکتبال. شروع ورزش برای او از زبان خودش شنیدنی است؛ «آن موقع محل کارم در یک کارگاه کوچک خیاطی بود. هشتخانم که همه معلول بودیم. آنجا یک محل کار خصوصی بود که بهزیستی بچههایی را که نیاز به کار داشتند به آنها معرفی میکرد. یکسال که از کارم گذشت، صاحبکار پیشنهاد داد که یک تیم ورزشی تشکیل دهیم.
از سال76 بسکتبال برایم شروع شد و بعد از آن در این رشته ورزشی ماندگار شدم. هم کار میکردم و هم ورزش. درآمدم را بیشتر طلا میخریدم و برای دلخوشی خودم هزینه میکردم. حقوق اولم 45هزار تومان بود. صاحبکارمان گفته بود که باید چادری شویم و یادم هست که حقوق اولم را یک چادر و یک انگشتر طلا خریدم. طلا را خیلی دوست داشتم و با آن پول از انگشتر بهتر نمیتوانستم بخرم. اوایل در ورزشگاه تختی بازی میکردیم و چند وقت بعد آسایشگاه فیاضبخش سالنش را تجهیز کرد و ما به آنجا منتقل شدیم. در آسایشگاه، هم ورزش میکردم و هم صبح تا ظهر را در کارگاه خیاطی کار میکردم.»
مهین خانم ادامه میدهد: اسفند77 عقد کردیم و فروردین78 مجلسمان را گرفتیم. همان سالهای آشنایی، هر دو در مجتمع توانیابان وکیلآباد که مرد فرهیختهای به نام مهندس منصوریان عهدهدار آن بود، کار میکردیم. آقا محسن میگوید: آشناییمان در آنجا بهخاطر ورزش بود! برای همان حکمهای ورزشیای که برای مهین خانم قاب گرفتم.
محسن میرجلالی در محله طلاب در سال54 متولد شده و در دبستان ایوب فرشتیان درس خوانده است. میگوید: در آن سالها اینقدر فرهنگ پایین بود که گاهی سر کلاس درس، همه دورم جمع میشدند که من را نگاه کنند. این مسئله دلیل قرص و محکمی برای محسنآقاست که درس و مشق را کنار بگذارد.
سال بعد مادرش او را به آسایشگاه فیاضبخش میبرد و قرار میشود شبانهروزی در آنجا بماند و درسش را هم همانجا ادامه دهد. خودش میگوید: سال65 برای ادامه تحصیل به آسایشگاه آمدم و همان جا هم مقیم شدم. فقط درس میخواندم و در کنارش در کارگاهها کار میکردم تا به مرحله کنکور و دانشگاه رسیدم.
میرجلالی یادش میآید از خاطره ورودش به آسایشگاه فیاض بخش در سال65؛ وقتی داییاش او و مادرش را با لندرور به آسایشگاه میبرد. خودش میگوید: پاییز بود و آبان ماه. مددکار به استقبال ما آمد. مامانم صبح همان روز، من را در منزل حمام برده و با شامپوی معطر موهایم را شسته بود. وقتی وارد اتاق شدم یکی از بچهها گفت که خانم، سرش بو میدهد! چون نگفت بوی خوب میدهد، آنها فکر کردند که حمام نرفتهام و دوباره من را به حمام بردند.
یک پیراهن داشتم آنزمان که کرپ گواردین بود. پیراهنم را هم برداشتند و دیگر به من ندادند و یک تیشرت بهدردنخور تنم کردند که همه تنشان بود. من از همان زمان تا سه شب گریه میکردم. مادرم تا دو سه ماهی هر روز کارش این بود که روز میآمد و شب میرفت.
آنجا سعی کردم برای خودم امکاناتی بگیرم. اتاقم را عوض کردم. تختم را مرتب کردم و تشکم را از خانه آوردم. مادرم خداحفظش کند؛ شهناز ستارچه هشت فرزند دارد که بقیه شرایط من را نداشتند. از او و فداکاریهایش برای خودم و خانوادهام بخواهم بنویسم، یک کتاب میشود.
از سال77 تا 80 پروسه آشنایی و نامزدی شروع میشود. آقا محسن از آن روزها یاد میکند؛ «یادم هست که آنزمان با 15هزار تومان زندگیام را آغاز کردم. خدا را شکر که تاکنون همه چیز خوب پیش رفته است. درآمد زندگیام آنزمانها از کارهایی بود که در آسایشگاه انجام میدادم؛ چرمدوزی، منبتکاری و معرقکاری. اینکارها را تا حد تابلو یاد داشتم. آنزمان یک کارگر ساده از 120 تا 200هزار تومان حقوق داشت اما من بیشتر کاری شبیه بیگاری انجام میدادم. سه دوره مدرک کامپیوتر را گرفتم.
درسهای دانشگاه را هم میخواندم. من بعد ازدواجم دانشگاه قبول شدم و قبولشدنم در کنکور هم اینگونه بود که بدون تستزدن قبل از کنکور قبول شدم. از همان زمان درآمد داشتم. در ایرانخودرو و در شرکت فرش کار کردهام. فروشندگی کردهام. نتورک کار کردهام. مغازه بزرگی برای محصولات فرهنگی هم داشتهام. زمان ازدواجم کارم در آسایشگاه خیاطی بود اما در قسمت چرم. مدیریت مالیام قوی بود. الان هم هست. من با مبلغ یارانه و مستمری بهزیستی که 840هزار تومان است، زندگی را میچرخانم.»
مهین خانم در ادامه صحبت محسن آقا، رشته کلام را در دست میگیرد؛ «درست است که محسنآقا دوست دارد همسرش قبل از او در خانه باشد و این را همان روز خواستگاری هم گفته بود، ولی برای پیشرفت من در بسکتبال خیلی وقتها همراهیام کرد. خانم یوسفزاده مربی بسکتبال آسایشگاه است که بسیار به ما کمک کرد. سال78 تیم شکل گرفت و من هم جزو اولینهای تیم بسکتبال آسایشگاه هستم. ما در آنزمان مسابقات خارجی نداشتیم و رقابتهادر حد مسابقات شهری ، استانی و کشوری برگزار میشد که در بیشتر آن مسابقات، اول شدیم و یکی دو مقام دوم و سومی هم دارم.»
مهین خانم از اولینبار که امیرعلی را با خود به مسابقات بسکتبال برد، میگوید: امیرعلی پنج ماهه بود که به مسابقات زنجان رفتیم. از وقتی هم که راه افتاد، دائم با توپ بود. زمانی هم که امیررضا به دنیا آمد، هر دو بچه همراهم بودند.
مهین خانم ادامه میدهد: خیلی پیش میآمد که بچهها را با خودم ببرم اما کمی که از آب و گل درآمدند، مادرم و مادرشوهرم آنها را نگه میداشتند. البته در منزل مادرشوهرم بیشتر میماندند برای اینکه برادرشوهرم و دو خواهرشوهرم در خانه بودند و بچهها در منزل آنها سرگرمتر بودند.
با صحبتهای مهین خانم، آقامحسن به یاد خاطرات خردسالی بچهها میافتد؛ «بچهها از دوسالگی پا به توپ بودند. هر نوع توپی که فکر کنید برای آنها خریدهام. هر نوع اسباببازیای که میخواستند تهیه میکردم. تا میگفتند پیتزا، میگفتم یا علی مدد. الان هم با اینکه درآمدم از دو تومان فراتر نمیرود، هر چه بتوانم برای آسایش بچهها مهیا میکنم. این خریدنها باعث نشد زیادهخواه باشند و برعکس قانع هستند. من از قانون اشباع استفاده کردم و تا لب تر میکردند آن چیزی را که میخواستند داشتند. خط قرمزهایی هم در خرید دارم مانند موتور که امیرعلی این روزها میخواهد و من نمیخرم برای او، چون نگران جانش هستم.»
امیرعلی متولد سال84 است و از سال95 که ششم ابتدایی میشود ورزش را شروع میکند. از پینگپنگ، تنیس و فوتبال تا فوتسال و بسکتبال همه را تجربه میکند. خودش میگوید: در سال ششم ابتدایی ورزش حرفهای برای من با تیم فوتسال مدرسه شروع شد و چند ماه بعد دروازهبان تیم استان خراسان شدم.
آقا محسن میگوید: وقتی ما منزلمان را از کوی امیر به اینجا آوردیم، بچهها را در دبستان گلستان ثبتنام کردیم. آنزمان اوج استعدادیابی دانشآموزان بود. در سالهای آغازین دهه90 قرار آموزش و پرورش بر استعدادیابی بنیادی بود. امیرعلی کلاس ششم بود. پسرانمان بسکتبال بازی میکردند و قدهای بلندی داشتند. آقای عباسزاده و آقای دلاور که مدیر مدرسه بودند، این بچهها را برای استعدادیابی میبردند.
میگفت خیلی بچههای خوبی دارید و ذوق میکرد. همان روزها یکبار تلفن همراهم زنگ خورد و کسی پشت خط گفت که فرشاد فراهی هستم. ایشان مربی دسته یک و سوپرلیگ هستند. گفت ما امیررضا را برای عضویت در تیم بسکتبال میخواهیم. اول گفتم نه! گفت دلیلتان چیست؟ گفتم فرزندانم میخواهند درس بخوانند؟ ورزش به چه دردشان میخورد؛ توپ تپ توپ تپ توپ!! گفت میشود صحبتی با شما داشته باشم؟ گفتم بله. و این «بله» آغاز دو ساعت و 45دقیقه صحبت ما بود.
آنها نظرشان روی امیررضا بود اما من میخواستم که بچهها با هم باشند. گفتم اگر امیررضا را ببرید، امیرعلی هم باید بیاید تا هر دو در یک ورزش باشند و به پیشرفت هم کمک کنند. بعد هم آقای مهدی صاحبیان که مسئول باشگاه بارثاوا هستند، گفتند که اجازه بدهید بیایند. ایشان مربی تیم سوپرلیگ، مربی تیم ملی و استعدادیاب ورزشی هستند. همان اول گفتم من بچه پایینشهرم و بلد نیستم خیلی کتابی صحبت کنم. بچههایم را به تو میسپرم. او هم گفت که من هم بچه پایینشهرم. خیالت راحت.
امیرعلی در ادامه صحبتهای پدر میگوید: وقتی که پدر با آقای فراهی صحبت کرد، برای من فوتسال کنار رفت و فصل جدیدی از ورزش با بسکتبال در زندگیام آغاز شد. با اینکه دروازهبان تیم استان در فوتسال بودم، آن رشته را کنار گذاشتم و بسکتبال را ادامه دادم. سه ماه تمرین کردم تا به مسابقات استانی رسیدم. سه ماه بعد به مسابقات کشوری راه پیدا کردم و عناوین بسیاری هم به دست آوردم که از جمله آن میتوان به نایب قهرمانی لیگ برتر کشوری همراه تیم بارثاوا اشاره کرد.
بعد از آن مراحل مسابقات نخبگان کشوری در اهواز بود که امیرعلی همراه تیم مقام چهارم را کسب کرد. دو ماه بعد، در اراک مسابقات کشوری بود که از همه استانها حضور داشتند و آنها در این مسابقات هم مقام سوم را کسب کردند. از همان سال98 بسکتبال برای امیرعلی جور دیگری رقم خورد و او وارد دنیای حرفهایتری در این عرصه شد. از همان جا برای دفاع و بازی خوبی که داشت برای اردوی تیم ملی دعوت شد. امیرعلی میگوید: اردوهای تیم ملی از همان سال98 شروع شد و در سال 1399 و 1400 هم ادامه داشت.
او درباره میدانهای بینالمللی که همراه تیم ملی بسکتبال حضور داشته است، میگوید: اردیبهشت 1401 مسابقات غرب آسیا بود که ما قهرمان شدیم. ماه بعد از آن در مسابقات آسیایی قطر حضور پیدا کردیم که انتخابی مسابقات جهانی بود و عنوان ششمی رقابتها را به دست آوردیم.امیرعلی شمار تعداد گلهای زدهشدهاش را ندارد. تعداد بازیهای ملی هم از دستش در رفته است اما میگوید: تعداد گلم خیلی زیاد است. شاید بیش از صد گل ملی، گمان می کنم 16بازی هم برای تیم ملی انجام دادهام.
امیررضا متولد 85 است و در مسابقات لیگ کشوری مقام قهرمانی دارد. او یک سال و دوماه از امیرعلی کوچکتر است.
میگوید: ما هر دو در بارثاوا هستیم. هر دو در تیم لیگ جوانان و مسابقات کشوری بازی میکنیم. تا حالا کمتر از 10بازی مشترک هم داشتهایم. سرمربی ما آقای مجید مشکات و مدیر فنی هم آقای صاحبیان هستند.
امیرعلی درباره برادر کوچکترش میگوید: برای اینکه سرعت امیررضا در دوومیدانی زیاد است، مربیاش گفته تست دوومیدانی هم بدهد، چون در آن رشته ورزشی هم استعداد دارد.
امیررضا در ادامه صحبتهای برادرش میگوید: در مسابقات کشوری شاهرود، ورامین، شهرری و تهران با امیرعلی همبازی بودیم. یادش به خیر بازی اول را 76 به 19 بردیم که 30گل آن بازی را من به ثمر رساندم و بعد از همان رقابت بود که به اردوی تیم ملی دعوت شدم. اما تا حالا بازی برونمرزی نداشتهام.