زندگی روزانه آقای پژوهشگر، رئیس شورای اجتماعی محله شریعتی با سرکشیهایش در محله آغاز میشود. هر روز اگر نه، روز در میان، صبحانهاش را که میخورد، فلاسک دوقلویش را پر از چای هل و دارچین و گلاب میکند، چند لیوان و چند شاخه نبات برمیدارد و با ماشین راه میافتد توی محله. از این کوچه به آن کوچه، از این خیابان به آن بولوار میرود و گشت میزند. مینشیند روی لبههای سیمانی جدولها، کنار پاکبانهای نارنجی پوشی که از رفت و روب شبانه آسوده شدهاند و میخواهند سفره صبحانهشان را پهن کنند.
لیوانهای چایاش را پر میکند و میدهد دستشان و میگوید: «خدا قوت!» بعد بلند میشود میرود سراغ کارگرهای بوستانها که قیچیهای باغبانی را دستشان گرفتهاند و «قِرِچ قِرِچ» افتادهاند به جان زبانههای بیرون زده شمشادها. خوش و بشی با آنها میکند و عکسی در کنارشان میگیرد. شمارهاش را میدهد و میگوید: «خدا خیرتون بده که تو محل ما زحمت میکشین...هر مشکلی داشتین به من زنگ بزنین.» در مسیر چند بار دستش را میگذارد روی سینهاش و از دور به آقای فلانی یا حاج خانم بهمانی سلام میکند و میگوید: «حاج آقا راستی...پیگیر اون موضوع از شهرداری شدم...قول دادن تا آخر سال چاله رو آسفالت کنن...ارادت...بازم مشکلی بود بگین...». اهالی محله شریعتی، خیلیهایشان، او را میشناسند.
حتی غریبههای ناخوانده دستشان آمده که بخواهند در این محله ول بگردند و علاف بچرخند، روز اول و دوم نه، بالاخره بعد چند روز آمارشان درآمده. آقای پژوهشگر با این سبک زندگی بیگانه نیست. او از 20 سال پیش که به همراه پدر و مادر و خانوادهاش به این سمت شهر کوچ کرده سعی کرده است مانند آن 24 سالی که مجاور امام رضا(ع) بود زندگی کند. در فرهنگی که او بزرگ شده، آدمها روی محلهشان غیرت دارند. اصلا داستان گفتوگوی ما با او هم سرهمین ماجراست. یک سر قصه به خانه آبا و اجدادی آقای پژوهشگر در نزدیکی حرم مطهر امام رضا(ع) برمیگردد که از 10سال پیش به سرپناه کارتنخوابها و دورهگردهای آن اطراف تبدیل شده، یک سرش هم به فرهنگ مجاورتی که در بین آدمهای قدیمی بافت اطراف حرم رواج داشت و او این روزها سعی دارد در محله شریعتی پیادهاش کند.
قصه این خانه و آدمهایش را در ادامه بخوانید تا بعد برویم سراغ زندگی روزانه آقای پژوهشگر.
حسین پژوهشگر از نسل حاج رمضان بلبل عنبران از خیران قدیمی مشهد است. نام خانوادگی خودش هم در اصل بلبل عنبران بود؛ اما چند سالی است به «پژوهشگر» تغییر یافته است. حاج رمضان بلبل عنبران، پدربزرگِ پدربزرگِ حسین، از باغداران معروف عنبران بود که بهترین و بزرگترین باغ از باغهای عنبران را به علاوه 1.5 دانگ مشاع از خانهای در نزدیکی حرم امام رضا(ع) را وقف بر پنجتن آلعبا و اولادش کرد. حسین در سال 1355 در یک خانواده پرجمعیت و در همان خانه آبا و اجدادی «بلبل»ها در چهارراه شهدا به دنیا آمد. خانهای که قدمت آن به بیش از 180 سال میرسد و یادگار حاج رمضان است. او تا ده سالگی در این خانه بزرگ شد و قد کشید؛ خانهای که حالا سرپناهی شده است برای چند بیپناه رانده شده از اجتماع.
پدرش حاج حبیبا...، از آخرین بازماندههای کفاشان دستدوز مشهد بود که در بازار فرش فروشها مغازه داشت. وقتی کفشهای دستدوز از رونق افتادند، او هم به شغلهای دیگری مثل آبمیوهفروشی و پوشاک برای امرار معاش روی آورد. بچگی حسین مانند 9 خواهر و برادر دیگرش در کوچهها و خیابانهای قدیمی اطراف حرم گذشت؛ خیابانهایی که حالا جز در خاطرات ساکنان قدیمی دیگر اثری از آنها باقی نمانده است و کوچههایی که در طرح توسعه اطراف حرم بلعیده شدند و از میان رفتند. مغازه کفشدوزی قدیمی پدرش در بازار فرشفروشها هم در همین تخریبها از میان رفت. بعد از آن پدر در کوچه چهار باغ مغازهای خرید و مشغول کسب و کار شد. تابستانها که درس و مدرسه تعطیل میشد حسین به دکان پدر میرفت و کنار دست او راه و رسم کاسبی را یاد میگرفت.
کار خیر در میان خانواده بلبل عنبران رسم بود. حاج رمضان الگویی برای همه خانواده شده بود. هر کسی از هرچه در توان داشت دریغ نمیکرد. پدر حسین همیشه میگفت: «مشهدیها هیچ وقت نمیگویند ما مجاور حرمیم، میگویند ما خاکروبههای در خانه علیبنموسیالرضا(ع) هستیم.» وقتی هنوز در اطراف حرم زندگی جریان داشت، فرهنگ میزبانی از زائر در میان ساکنان این بافت موضوع شناختهشدهای بود. نمیشود کسی همسایه امام رضا(ع) بوده باشد و دست کم یکی دو خاطره از میزبانی از زائران بیسرپناه امام رضا(ع) در خانهاش به یاد نداشته باشد. حسینآقا هم با همین فرهنگ بزرگ شد. فرهنگی که زائر امام رضا(ع) را صاحبخانه میدانست و خودش را خادم او.
او یک روز بارانی و سرد را در سالهای نوجوانیاش به یاد میآورد که خانواده زائری را ویلان و سرگردان در کوچههای اطراف حرم دیده بود. همان سالهایی که تخریب بافت اطراف حرم تازه شروع شده بود و به هر طرف که نگاه میکردی تلی از کاشیهای فیروزهای قدیمی و آجرهای نارنجی و قهوهای را میدیدی که بر خاک فرو افتادهاند. میگوید: «باران شدیدی میبارید و آنها که هفت، هشت نفری میشدند زیر باران مانده بودند. چادر کوچکی زده بودند که بعضیهایشان توی آن بودند. بعضی هم در خودرو پناه گرفته بود. پدر خانواده پلاستیکی روی سرش کشیده، یک گوشه ایستاده بود و به خودش میلرزید. رفتم جلو و گفتم: «چرا تو بارون موندین... چرا نمیرین مسافرخانهای، اتاقی چیزی بگیرین؟» گفت: «حقیقت کرایهاش زیاده. فکر نمیکردیم مشهد سرد باشه. اگه اتاق بگیریم پولی برا بقیه سفرمون نمیمونه.» آن موقع عموی خدابیامرزم در خانه آبا و اجدادیمان به تنهایی زندگی میکرد. رفتم پیشش و گفتم: «عمو جان! شما که تنهایین... اینجام که اتاق زیاد داره.
یه خانواده زائر با این وضعیت الان بیرون هستن...» هنوز حرفم تمام نشده بود که گفت: «سریع برو بیارشان!» رفتم باهاشان صحبت کردم و ازشان دعوت کردم که بیایند خانه ما. وقتی آمدند عمو کلید را بهشان داد و گفت: «من تا چند روز نمیام. این سماور و اجاق گاز... اینم امکانات دیگه. در همین حد داریم، ظاهر و باطن!» خودش با من آمد خانه ما. در این مدت اصلا به خانهاش نرفت که احساس معذب بودن به میهمانانش دست ندهد.»
مادر حسینآقا هم زاده همین فرهنگ بود. محال بود روزی غذا درست کند و همان موقع فقیری یا نمکیای از کوچه رد شود، بوی غذا به مشامش بخورد و او یک بشقاب غذا به دست حسین ندهد تا برایش ببرد. «من که این چیزها را در خانواده زیاد دیده بودم فکر میکردم، هرچه درآمد داشته باشم باید خرج فقرا کنم. بچه بودم.
نمیدانستم بخشی از درآمد را باید انفاق کنی نه همه آن را. هر روز دخل مغازه پدرم را خالی میکردم و به هر فقیری که میآمد در مغازه طلب پول میکرد، میدادم. پدرم بیشتر وقتها مغازه نبود. چند روزی دیده بود دخل مغازه اصلا پر نمیشود. گفت: «حسین پولها رو چه کار میکنی؟!» دورهگردها و نمکیهای دور حرم میدانستند وقتی پدرم نیست، بهشان پول یا غذا میدهم. گفته بودم توی صف بایستند. از وسط خیابان چهار باغ تا اول آن گاریهایشان را پشت سر هم توی صف میگذاشتند و میآمدند. جوری شده بود که همسایهها به پدرم اعتراض کردند: «پسرت گداخانه باز کرده!» پدرم نگفت چرا دخل صندوق این چند روز کم شده است، گفت اشکالی ندارد، فقط جوری باشد که مزاحمت برای همسایهها نباشد.»
او میگوید تأثیرات این کارهای خیر را در زندگی خود و خانوادهاش زیاد دیده است. «یک روز مغازه بودم. زائری آمد و گفت آب سوئیتشان قطع شده است. دبه آورده بود آب کند. من شیلنگ را آوردم. او دبه را شست و تا نیمه آب کرد. میخواست بلندش کند گفتم: «صبر کن! بذار پرتر بشه.» این را داشته باشید. چند سال بعد که به قاسمآباد آمدیم، بخشهای زیادی از آن هنوز آب نداشتند. یک روز جلوی خانه توی ماشین نشسته بودم. دیدم یک موتورسوار در خانهها را میزند تا کمی آب از آنها بگیرد. آن سالها اینجا بیشتر شبیه به بیابان بود و امنیت درستی نداشت.
برای همین مردم در را روی غریبهها باز نمیکردند. آن موتورسوار مدتی سرگردان بود تا اینکه من رفتم جلو و یک شیشه آب که در ماشین داشتم بهش دادم. این را هم داشته باشید. چند سال بعد با خانواده رفته بودیم مسافرت، سمت یزد. قبل از یزد بیابانی هست. باید آن را رد کنی تا به شهر برسی. در همان بیابان بیآب و علف، ماشین جوش آورد و ما هم آبی نداشتیم. زدیم کنار به امید اینکه ماشینی رد شود و ازش کمک بخواهیم. جاده خلوت بود و به ندرت ماشین رد میشد. بچهها تشنه شده بودند. هوا هم خیلی گرم بود. بعد مدتی از دور یک موتور ایژ آمد. راکب موتور سر و صورتش را بسته بود. اول ترسیدیم. بعد دیدم عین همان شیشه آبی را که من در مشهد به آن آقا داده بودم، به من داد. خلاصه ما حرکت کردیم. به یزد که رسیدیم ساعت تقریبا 12شب بود. یزدیها زود میخوابند. رفتیم مسافرخانه و یک اتاق گرفتیم. منتها آب مسافرخانه قطع شده بود و شیر فلکه آن داخل بانک، در طبقه زیری ساختمان، بود. خیابان هم سوت و کور بود. فقط نور ضعیفی از یک مغازه در دورتر سوسو میزد. دبه آب را برداشتم بروم از آن مغازه آب بگیرم. صاحب مغازه دبه را گذاشت تا آب شود. کمی که آب به داخل دبه ریخته شد، خواستم آن را بردارم گفت: «صبر کن بذار پرتر بشه!» عین همان کلماتی که من به آن زائر گفته بودم!»
از قدیم زندگی بازاریان اطراف حرم سبک و سیاق ویژه خودش را داشت. هنوز هم ارادتی که این قشر به علیبن موسیالرضا(ع) دارند در لحظه لحظه زندگیشان جاری است. اول صبحِ آنها ، قبل از اینکه کرکره دکانشان را بالا بدهند، با سلام دادن به حضرت شروع میشد. آخر شب هم که کرکره را پایین میدادند، دوباره سلامی به او میکردند و میرفتند. این رسم نانوشته، رسم کاسبی در آن اطراف بود. رسمی که همه، مانند قانون نانوشتهای آن را اجرا میکردند. حسینآقا این رسم را با پیرمردی از کاسبان قدیمی بازار فرش به یاد میآورد؛ آقای مجتهدزاده که چند دکان بالاتر از مغازه پدرش عطاری داشت. «خدا رحمتش کند، مرد بسیار وارستهای بود. عادت داشت هر روز صبح، رو به گنبد آقا(ع) میکرد، دست روی سینه میگذاشت، سرش را خم میکرد و زیر لب سلام میداد. من بچه بودم. گاهی در عالم بچگی اذیتش میکردم. وقتی میآمد سلام میکرد، میرفتم روبهرویش میایستادم. دستم را روی سینه میگذاشتم و میگفتم: علیکم السلام. و غش غش میخندیدم. او اینقدر بزرگوار بود که دوباره دستش را روی سینه میگذاشت و به من هم سلام میکرد.»
فرهنگی که حسینآقا در آن خو گرفته بود، فرهنگ زیارت بود. فرهنگی که میگفت: نسبت به هممحلهایات بیتفاوت نباش. این فرهنگ پایه های مختلفی داشت که یکی از آنها کاسبهای اطراف حرم و رهبران فکری آنها بودند؛ شخصی مثل آیتا... سید جواد خامنهای (پدر مقام معظم رهبری) که دوست نزدیک پدر حسین محسوب میشد و همه کاسبان اطراف حرم از او به نیکی یاد میکردند. او در مسجد صدیقیها در بازار فرش فروشها پیشنماز بود. این مسجد به مسجد «ترکها» هم معروف است. «پدرم تعریف میکرد ایشان هر روز میآمدند تا قبل از اذان ظهر توی مغازه مینشستند. یک روز مبلغی را به من دادند و گفتند: «میدونم بعضی از بازاری ها برای امرار معاش مشکل دارند. ممکنه از من نگیرند.
شما برید دور بزنید، ببینیند کی مشکل داره، بهش پرداخت کنید.» پدرم میگفت: من پول را گرفتم و راه افتادم توی بازار و به آنهایی که احساس میکردم از نظر مالی مشکل دارند میگفتم: «این پول هست، اگر مشکلی دارین بگیرین، مشکلتون رو حل کنید.» نمیگفتم از طرف چه کسی است. هیچکس قبول نکرد. پول را برگرداندم به ایشان و گفتم: «من پیش هرکسی فکر میکردم به این پول نیاز داره رفتم، ولی کسی قبول نکرد.» ایشان به من گفتند: «عجب... در عین نیازمندی بینیازند!»
زمانی که بانکها هنوز خیلی در بین مردم جا نیفتاده بودند این بازاریهای خوشنام بودند که مردم میتوانستند به آنها اعتماد کنند و سرمایهشان را به دستشان بسپارند. حتی خیلی از آنها بد میدانستند پولهایشان را در بانک بگذارند. چون معتقد بودند پولشان با پول ربوی بعضی سپردهگذاران مخلوط میشود؛ بنابراین سرمایهشان را در چمدانهای کوچک میگذاشتند و به معتمدانی میسپردند که از چشمهایشان بیشتر به آنها اعتماد داشتند. پدر حسین یکی از آن معتمدان بود که افرادی مانند حاج میرزا حسین تدین کرمانی پولهایشان را به امانت به او میسپردند. حاج تدین در بین بازاریها به «آقا مدیر» هم معروف بود. او مدیر دارالتعلیم دیانتی بود. دارالتعلیم دیانتی، همان مدرسهای است که مقام معظم رهبری 6سال دبستان را در آن و زیر نظر آقای تدین درس خواندند. «آقا مدیر» مثل خیلیهای دیگر چمدان سرمایهاش را به حاج حبیبا... بلبل عنبران سپرده بود.
حاج حبیبا... چمدان را پایین ویترین مغازهاش گذاشته بود. همین، بدون هیچ رسید و برگهای! هیچکس آن وقتها از معتمدان بازار رسید و سفته نمیگرفت. تنها رسیدشان اعتمادی بود که به یکدیگر داشتند. پسر بزرگ حاج آقای تدین، یک بار به پدرش معترض شده بود: «خدای نکرده، فردا روزی، اگر شما فوت کردید، ما هیچ رسیدی از این آقا نداریم.» پدر هم دست پسر را گرفته و آمده بود به مغازه بلبل عنبران. حسین آن روز را به یاد دارد. «حاجی تدین به پدرم گفت: «فلانی... همون پولی رو که بهت امانت داده بودم بیار!» پدرم بدون هیچ حرف و سخنی، سریع چمدان را از توی ویترین کشید بیرون و گذاشت جلوی حاجی تدین. آقای تدین رو کرد به پسرش و گفت: دیدی؟!» حسین همه اینها را از بچگی دیده بود.
ماجرای تبدیل خانه 180 ساله «بلبل عنبران»ها به سرپناه کارتنخوابهای اطراف حرم، به 10سال پیش و مدتی بعد از فوت آخرین سکنه آن، یعنی محمدکاظم بلبل عنبران (عموی کوچک حسینآقا) برمیگردد. محمدکاظم سالها بود به تنهایی در خانه پدری زندگی میکرد. او هم مانند بقیه بلبلها دستش به کار خیر میچسبید. به ویژه هوای نیازمندان دورهگرد را داشت و بیشتر اوقات چای و غذایش را با آنها شریک میشد. تا اینکه به رحمت خدا رفت و خانه خالی ماند. یکی از روزها که حسینآقا برای سرکشی به خانه پدری رفته بود، آن اطراف مرد کارتنخوابی را دید که تا کمر توی باکس زباله خم شده بود.
ظاهر مرد کارتنخواب آن هم در حوالی حرم مطهر امام رضا(ع) به راستی رقتبار بود. سر و صورتی سیاه داشت طوریکه فقط چشمهایش دیده میشد، موهایی چرب که از فرط کثیفی خشک شده و به سرش چسبیده بود، کمری خمیده و لباسهایی چرک و پاره. مرد عربی هم که همان موقع داشت از آنجا رد میشد، با تعجب نگاه میکرد و میگفت: «ایرانی... ایرانی...!». شاید اگر هرکس دیگری که در کوچه پسکوچههای منتهی به حرم امام رضا(ع) قد نکشیده باشد این صحنه را میدید، با تأسف سری تکان میداد و رد میشد؛ اما حسین بچه محله امام رضا(ع) بود و مثل اهالی بامعرفت این محدوده، روی محلهاش غیرت داشت.
«راستش خیلی بهم برخورد. با خودم گفتم این خونه که خالیه. چرا باید نزدیک حرم آقا(ع) یه نفر بیخانمان پرسه بزنه و ما اینجا رو خالی نگه داریم؟» رفتم جلو و بهش گفتم: «من بهت سرپناه میدم، فقط دیگه این کارو نکن!» باور نمیکرد. گفت: «تا حالا کسی بهم کمک نکرده. الان هم شک دارم!» بردمش خانه را نشانش دادم. گفتم: «بهت کار هم میدم. دیگه چه میخوای؟» تعجب کرده بود. لباس تمیزی بهش دادم و گفتم: «برو حموم». وقتی آمد برایش غذا گرفتم، با اشتها نشست و خورد. بعد گفتم: «چرا این کارو میکنی؟» گفت: «هیچ وقت کسی رو نداشتم ازم حمایت کنه. فقط یه مادر داشتم که فوت کرد. معتاد بود و خلافکار. یک روز مأمورها ریختند خونهمون، منم به عنوان شریک جرم گرفتند، بردند. هنوز 18 سالم نشده بود. 15 سال به جرم نکرده افتادم زندان. بعدم که اومدم بیرون، کسی رو نداشتم، کاری هم بلد نبودم.» مرد میانسالی بود به اسم علی. راستش اعتماد کردن به یک آدم سابقهدار ریسک بزرگی است؛ ولی حس کردم علی آقا اهل خلاف نیست. بردمش مغازه و گفتم: «حمایت میخوای؟ اینجا وایسا کار کن!» خودش باورش نمیشد. بهش گفتم: «تو میتونی کار کنی، پول دربیاری.» باور کنید بعد از 3ماه قامت خمیدهاش راست شد. دیگر خبری از آن موهای ژولیده و پر از روغن نبود. میرفت جلوی آینه میایستاد و میگفت: «یعنی این منم؟!» ولی خودش بود، خودی که باورش کرده بود و خودی که باورش کرده بودند.»
مدتی که از حضور میهمان جدید در خانه قدیمی گذشت، همسایهها بنا گذاشتند به مخالفت. حسین حالا باید آنها را هم قانع میکرد که این مرد مزاحمتی برایشان ندارد و این سختترین بخش کار بود. روزی نبود تلفن حسین زنگ نخورد و همسایهای اعتراض نکند. «میگفتند: شما از قدیمیهای این محل هستید. نزدیک به 180 سال قدمت این خونه و نسل شماست. برای چی یه زبالهگرد رو آوردید؟» میگفتم: «این بنده خدا که برای شما مزاحمتی ندارد. وظیفه من و شماست کمکش کنیم.» نمیپذیرفتند. هنوز هم نمیپذیرند. کار من را قبول ندارند. گفتم: «اشکالی نداره. هر مشکلی پیش اومد مسئولیتش با من!»علیآقا مدتها در خانه پدری حسین ماند تا اینکه توانست خودش را جمع و جور کند. یک روز گفت: «شغلی پیدا کردم... دارم میروم.» حسین میگوید: «گاهی میبینمش. زندگیاش سرو سامان گرفته. کار و درآمد دارد. خدارا شکر از زندگیاش راضی است. موقعی که میخواست برود خیلی از همسایهها که قبلا اعتراض میکردند، باورشان نمیشد این آدم، همان زبالهگرد ژولیده قبلی است. میگفتند: چطور اینقدر تغییر کرده است؟!»
بعد از علیآقا، میهمانهای دیگری ساکن خانه بلبلها شدند. رضا، حسین، جواد، محمدحسین، صمد و ... . در این 10سال، 8نفر آمدهاند، سرپا شدهاند و رفتهاند سراغ زندگیشان. هشت نفری که شاید اگر حمایت نمیشدند، یک صبح سرد زمستانی جسد مچالهشدهشان جلوی پای زائران حضرت رضا توی کوچه پسکوچههای اطراف حرم میافتاد و خاطرشان را مکدر میکرد. «من متوجه شدم خیلی از این کارتنخوابها و دورهگردها اگر اعتیاد پیدا کردهاند از روی نادانی به این دام افتادهاند. بهشان میگفتم به این شرط کمکتان میکنم که ترک کنید. خب من مجوز نداشتم. اگر اتفاقی میافتاد و مشکلی برای کسی پیش میآمد، باید جوابگو میبودم. از آن طرف همسایهها اعتراض میکردند؛ ولی سعی میکردم درکشان کنم. بعضیهایشان به خاطر مصیبتهایی که بهشان وارد شده بود به دام اعتیاد افتاده بودند. مانند محمدحسین. بچه تهران بود و چند سالی میهمان این خانه شد. بعد از فوت مادرش به دلیل آسیب روحی به سمت اعتیاد رفته بود. به مادرش خیلی وابسته بود و میگفت فکر میکردم مواد تسکینم میدهد.»
4سال است کلید خانه«بلبل»ها دست محمد است. محمد زمانی برای خودش «اوستا» بود. کارش جوشکاری بود و تخصصش اسکلت ساختمان. از آن جوشکارهای کاربلدی که همه معمارها برایشان سر و دست میشکنند و کار را با اطمینان به دستشان میسپارند؛ اما روزگار «اوستا» و غیر «اوستا» نمیشناسد. وقتی سمبهاش پرزور باشد و مشکلات از هر طرف فشار بیاورند، آهن هم که باشی، سرو کار هر روزهات هم که با آهن سفت و سخت باشد، خم میشوی. مانند محمد که مالش را از دست داد، زنش ترکش کرد و شد یک آواره سرگردان که روزها برای پیدا کردن بطری نوشابهای یا شانه تخم مرغی تا کمر توی باکسهای زباله خم میشد و شبها همخوابه چند تکه کارتن سرد و خشک. حسین آقا میگوید: «یک روز برای نظافت خانه کارگر گرفته بودم. او هم همراه کارگر آمده بود. دیدم بچه خیلی خوبی است، اصلا سبکش به کارتنخوابها نمیخورد. بعد که باهاش صحبت کردم گفت کارتنخواب است. گفت قبلا جوشکار حرفهای بوده است. تراکتور داشته. حتی بعضی پلهای مشهد را میگفت او زده است. ولی روزگار پستی و بلندی دارد. خانواده که اولین معلم انسان است، باید به او یاد بدهد شکست مقدمه پیروزی است. روحیه شکستپذیری را در بچه ایجاد کند و به او بگوید اگر شکست خوردی باید ادامه بدهی. محمد با اولین شکست به هم ریخته بود. با همه فامیل قطع رابطه کرده بود و در نهایت کارتنخواب شده بود. بهش گفتم من ثروتمند نیستم؛ ولی در حد توانم سعی میکنم مشکلاتت را حل کنم. الان بیش از 4سال است که آنجاست. دو بچه دارد که گاهی میآیند پیشش. خدارا شکر، کار میکند و خرج بچههایش را درمیآورد. تمام تلاشم را میکنم خودش را بپذیرد و به زندگیاش برگردد. بهش میگویم: «ببخش... این خانه و وسایلش آنطوری که میخوای نیست. خونه قدیمیه... میگوید: همین که سقفی داره...همین که جلوی بچههام خجالت نکشم، کافیه...»(بغض میکند).
آقای پژوهشگر فکر میکند اینکه عدهای میگویند ایرانیها مثل عراقیها نیستند که در پیادهروی اربعین برای زائران امام حسین(ع) سنگ تمام بگذارند، بیانصافی است. او میگوید مشهدیها سالها و قرنهاست این فرهنگ را دارند. با تغییر بافت اطراف حرم خیلی از مجاورهای قدیم کوچ کردند و بسیاریشان نیز به رحمت خدا رفتند؛ ولی بچههایشان هنوز این چیزها را فراموش نکردهاند. میگوید نسل بعدی مجاوران قدیم حالا در مناطق جدید شهری ساکن شدهاند، اما سعی دارند همان فرهنگ را حفظ کنند و نسبت به محلهشان بیتفاوت نباشند. برای همین هم هست که زندگی روزانه آقای پژوهشگر هر روز صبح و از دل محلهاش آغاز میشود. او 20سال است، هر روز اگر نه، روز درمیان، صبحانهاش را خورده و نخورده، بلند میشود راه میافتد میان محله.
مهمترین دغدغه آقای پژوهشگر از وقتی به شورای اجتماعی محله شریعتی راه پیدا کرده این است که بتواند با پیگیریهایش مسئولان شهری را راضی کند یک نمازخانه و یک پاتوق محله در یکی از خیابانهای امامیه یک تا 5 بسازند. چند نفر از هممحلهایهایش در این محدوده مادران شهیدی هستند که پای رفتن تا مسجدی که به خانهشان دور است ندارند. آنها دم غروب که دلشان میگیرد به زمین خاکی روبهروی خانهشان میروند که سالهاست از سوی آستان قدس رها شده است. آقای پژوهشگر میگوید: « به خدا برای من افت دارد.»