کد خبر: ۲۳۶۱
۲۷ دی ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

شهید مدافع حرم، بی قرار رفتن بود

شهید محمد صدیق رضایی آذر ماه 92 خانواده را قانع می‌کند و به سوریه می‌رود. به بهانه زیارت حرم حضرت زینب(س) خانواده را راضی کرد و رفت. هر2 یا 3ماه رزمنده‌ها مرخصی داشتند و برای 15 روز به خانه برمی‌گشتند. بار اول که پدر آمد بعد از 11 روز ساکش را بست و رفت. بی‌قرار بود و طاقت ماندن در خانه را نداشت هرچه مادر می‌گفت تو قول داده بودی یک‌بار برای زیارت بروی پدر می‌گفت باید برود و از دیگر هم‌رزمانش عقب نماند. از مادر خواست مراقب خودش و بچه‌ها باشد.

زهرا خلیلی، دختر شهید محمد صدیق رضایی، نام فامیلی مادر را روی خود دارد. رابط فاطمیون و خانواده شهداست. او در رفت‌وآمدهایی که به مکان‌ها و برنامه‌های مختلف داشت، متوجه می‌شود که ارتباطی بین خانواده شهدا و دفتر فاطمیون وجود ندارد و از 4 سال پیش تلاش می‌کند به شناسایی خانواده شهدا بپردازد و مسائل و مشکلات خانواده‌ها را به اطلاع سازمان‌های مختلف و دفتر فاطمیون برساند. زهرا فرزند بزرگ شهید محمد صدیق رضایی است و بخش‌هایی از زندگی شهید رضایی را برایمان روایت می‌کند.

پدرش متولد 1347 در مزار شریف افغانستان است و سال 1365 به ایران آمده و ساکن کاشان شده است. زهرا می‌گوید: «پدرم قبل از مهاجرت با مادرم ازدواج می‌کند و زودتر از او به ایران می‌آید. مادر 3سال بعد به ایران می‌آید. اقوام مادرم بیشتر ساکن مشهد و محدوده گلشهر بودند، پدرم و مادرم برای زندگی به مشهد می‌آیند و هم‌جوار حرم امام رضا (ع) می‌شوند.»

زهرا، کاظم، فاطمه، سمیرا و مرتضی فرزندان خانواده هستند. دخترها و کاظم پسر بزرگ خانواده ازدواج کردند و مرتضی هنوز با مادرش زندگی می‌کند. زهرا می‌گوید: «شغل پدرم صندوق‌سازی با ورق‌های فلزی بود، سال‌های اول با دایی‌ام شریک بود و به مرور خودش توانست در گلشهر کارگاه ساخت صندوق بزند. این اواخر بیشتر صندوق‌های تولیدی را به افغانستان و پاکستان صادر می‌کرد.»

شهید رضایی بدون آنکه خانواده خبردار شوند شروع به جمع کردن کارگاه و فروش لوازم می‌کند. زهرا می‌گوید: «دایی‌ام با گروه اول فاطمیون عازم سوریه شد. پدرم اخبار سوریه را دنبال می‌کرد و هر زمان که دایی از سوریه برمی‌گشت، خبرهای آنجا را به پدر می‌داد. پدر دیگر بی‌تاب شده بود و قصد عزیمت داشت، ولی باید سفارش‌هایی را که از قبل گرفته بود، تحویل می‌داد و کارگاه را جمع می‌کرد. ما از جمع کردن کارگاه خبر نداشتیم.»

زهرا می‌گوید: «پدرم طبع شوخی داشت و رابطه خوبی با جوان‌ها برقرار می‌کرد، اما در این مدت با شنیدن اخبار سوریه اخم‌هایش درهم می‌رفت و ناراحت می‌شد. در این مدت افسرده شده بود. زمانی که خبر نقش قبر حجربن عدی کندی از یاران حضرت علی(ع) را شنید خونش به جوش آمد و قصد رفتن کرد مدتی مادرم و ما رفتن پدر را عقب انداختیم ولی کارهایش را سرعت بخشید و هر روز برای رفتن بی‌قرارتر می‌شد.»

آذر ماه 92 خانواده را قانع می‌کند و به سوریه می‌رود. زهرا می‌گوید: «به بهانه زیارت حرم حضرت زینب(س) خانواده را راضی کرد و رفت. هر2 یا 3ماه رزمنده‌ها مرخصی داشتند و برای 15 روز به خانه برمی‌گشتند. بار اول که پدر آمد بعد از 11 روز ساکش را بست و رفت. بی‌قرار بود و طاقت ماندن در خانه را نداشت هرچه مادر می‌گفت تو قول داده بودی یک‌بار برای زیارت بروی پدر می‌گفت باید برود و از دیگر هم‌رزمانش عقب نماند. از مادر خواست مراقب خودش و بچه‌ها باشد. آن زمان من ازدواج کرده بودم. خواهر و برادرها هم دانش‌آموز بودند کسی به جز مادر نمی‌توانست مانع رفتنش شود.»

از آذر 92 تا آخر اردیبهشت 94 که شهید رضایی با گلوله قناسه به شهادت می‌رسند، هفت بار برای دیدن خانواده به مشهد می‌‌آید. زهرا می‌گوید: «پدرم هفت بار توانست به مرخصی بیاید و دوباره اعزام شد. از خطرات و اتفاقات آنجا برای ما خانم‌ها صحبتی نمی‌کرد، ولی بعدها دوستانشان برای ما تعریف کردند و گفتند شهید رضایی مسئول حراست سراج و فرمانده گروهان پیاده نظام بوده است. سراج مقر اصلی فاطمیون در دمشق است.»

شهید رضایی 16فروردین 94 از مشهد عازم می‌شود و نوزدهم به منطقه می‌رسند. زهرا می‌گوید: «31 اردیبهشت پدرم و تعدادی از هم‌رزمانش طی عملیات بصرالحریر به محاصره می‌افتند. همانجا پدر به شهادت می‌رسد. چون منطقه دست دشمن است، پیکرشان برنگشته است.»
 با دیدن یک فیلم که بعد از شهادت از پیکر شهدا گرفتند و در اینترنت پخش می‌شود متوجه شهادت پدر می‌شود.

زهرا می‌گوید: «از طریق همین فیلم متوجه شهادت پدرم شد. پدرم هر وقت به سوریه می‌رفت خیلی با ما تماس می‌گرفت. بار آخر وقتی به سوریه رفت، تماسش با ما قطع شد. روزهای آخر وقتی زنگ می‌زد، طور خاصی حرف می‌زد.

یک بار به مادرم گفته بود که خانم مرا حلال کن. به مادر گفته بود: «خوب شد خانه بودی و جواب دادی. خواستم حلالیت بگیرم.» بعد گفته بود به دلتان بد راه ندهید. بعد از تماس آخر نگران شدیم که چرا زنگ نمی‌زند. سفره صلوات پهن کردیم. بعد از مدتی یکی از اقوام که رزمنده بود برگشت، ساک پدر را آورده بود. اما به ما نمی‌گفتند که او شهید شده است. یکی می‌گفت زخمی شده و در بیمارستان است. یا می‌گفتند برای عملیات رفته است و محاصره شدند. به یکی از هم‌رزمانش زنگ زدیم و پرسیدیم پدرم کجاست؟

گفت پدرتان حالش خوب و به سرکشی رفته است. ما همچنان نگران بودیم برای همین تصمیم گرفتم جست‌وجوی اینترنتی کنم. ماه رمضان از طرف یک نفر فیلمی برای من ارسال شد که در آن پیکر پدرم را شناختم. گلوله قناسه بالای ابروی سمت چپش اصابت کرده و به شهادت رسیده بود. هنوز با شهادت پدرم کنار نیامدیم تا لحظه‌ای که پیکرش را نبینیم و مزارش را زیارت نکنیم، دلمان آرام نمی‌گیرد.»

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44