کد خبر: ۲۲۸۴
۲۰ دی ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

بالاخره بابا حسین آمد

نهم دی، آرزوی پنج‌ساله طاهره برآورده می‌شود. پاره‌استخوان‌های بقچه‌پیچ‌شده پدر را در آغوش می‌گیرد و با او درددل می‌کند. می‌گوید: بعد از سال‌ها بی‌خبری پدرم را دیدم. سهم من از قامت استوارش چندتکه استخوان کوچک بود. شبیه نوزاد قنداق‌پیچ‌شده معصومی بود. به آغوشش کشیدم و این‌بار من برایش لالایی خواندم. همان لالایی‌هایی که در کودکی برایم می‌خواند. حسین نظری، فرزند محمد، ٢١تیر١٣٥٦ در افغانستان متولد شد و ١٦ اردیبهشت ١٣٩٥ در منطقه خان‌طومان سوریه به مقام رفیع شهادت رسید، اما نام و نشانی از او باقی نماند. پس از پنج‌سال چشم‌انتظاری همسر و دو فرزندش، سرانجام نهم دی امسال خبر تفحص پیکر او به گوش خانواده‌اش رسید.

برای توصیف این پنج سال فقط به چند واژه کوتاه بسنده می‌کند؛ چشم‌انتظاری، دربه‌دری و ناآرامی... روزهای تلخ درهم‌آمیخته‌ای که هیچ تقویم و تاریخی نمی‌تواند تفکیکشان کند. روزهایی یک‌رنگ، یک‌شکل و غم‌زده که فرقی با هم نداشتند. می‌آمدند و می‌رفتند تا به نقطه دیگری برسند؛ به جایی که سرانجام طاهره بتواند نقطه پایانی برای آن‌ها بگذارد، آن هم با شنیدن خبری از پدر.

خبر شناسایی هویت پدر در خاک سوریه را حجت‌الاسلام احمد ملکی، رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران منطقه2 مشهد، به آن‌ها می‌دهد. از طاهره می‌پرسد آرزویش چیست و او پاسخی ندارد جز دیدار پدر... .

نهم دی آرزوی پنج‌ساله طاهره برآورده می‌شود. پاره‌استخوان‌های بقچه‌پیچ‌شده پدر را در آغوش می‌گیرد و با او درددل می‌کند. می‌گوید: بعد از سال‌ها بی‌خبری پدرم را دیدم. سهم من از قامت استوارش چندتکه استخوان کوچک بود. شبیه نوزاد قنداق‌پیچ‌شده معصومی بود. به آغوشش کشیدم و این‌بار من برایش لالایی خواندم. همان لالایی‌هایی که در کودکی برایم می‌خواند.

حسین نظری، فرزند محمد، ٢١تیر١٣٥٦ در افغانستان متولد شد و ١٦ اردیبهشت ١٣٩٥ در منطقه خان‌طومان سوریه به مقام رفیع شهادت رسید، اما نام و نشانی از او باقی نماند. پس از پنج‌سال چشم‌انتظاری همسر و دو فرزندش، سرانجام نهم دی امسال خبر تفحص پیکر او به گوش خانواده‌اش رسید. چندروز پس از این ملاقات، به خانه کوچک آن‌ها در محله امیرالمؤمنین (ع)پا می‌گذاریم تا داستان سال‌های چشم‌انتظاری را از زبان این خانواده بشنویم.

 

رد غم را می‌گیرم...

حسین نظری را حالا همه محله می‌شناسند. از هرکسی که نشانی‌اش را می‌پرسم، نگاه غم‌زده‌اش را به انتهای کوچه می‌دوزد. رد غم را می‌گیرم و به چشم‌های پراطمینان او می‌رسم؛ به قامت استوار و نگاه نافذش... . چندثانیه‌ای به تماشای تصویر چاپ‌شده او می‌ایستم که روی بنری بزرگ به در خانه نصب شده است. مهدی، فرزند کوچک او، در را به رویم باز می‌کند.

بعد دختر نوجوانی را در آستانه در می‌بینم. چشم‌های غمگینش را به من می‌دوزد و خوشامد می‌گوید. نمی‌دانم چه بگویم. حرف‌زدن برایم سخت می‌شود. همان تبریک و تسلیتی را که زیر عکس خوانده‌ام، نصفه‌ونیمه به زبان می‌آورم.


رویم را زمین نینداخت این پسر

رد سال‌ها چشم‌انتظاری را می‌توان در چشم‌های فاطمه پیدا کرد. فاطمه ابراهیمی همسر حسین نظری است که حالا در سکوت روبه‌رویم نشسته است. آرام حرف می‌زند. انتظار شیره جانش را کشیده است و حالا رمقی برای حرف‌زدن ندارد. آهسته‌آهسته شروع می‌کند به صحبت. کم‌کم نگاهش را به جای دیگری می‌دوزد و چیزی نمی‌گذرد که غرق سال‌های دور می‌شود؛ سال‌هایی که روزها برایش درخشان‌تر بودند و شب‌ها آرام‌تر.

حسین نظری ٢١تیر١٣٥٦ در افغانستان متولد شد. بعدتر همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد. در سال‌های جوانی، وقتی که برای انجام کاری به مشهد آمد، فاطمه را دید و شیفته‌اش شد. فاطمه و حسین با هم نسبت دور فامیلی داشتند، اما تا آن روز یکدیگر را ندیده بودند. فاطمه ١٤سال بیشتر نداشت که با حسین ازدواج کرد. این‌ها را فاطمه تعریف می‌کند. خدیجه‌خانم، مادر فاطمه و مادربزرگ بچه‌ها، ادامه حرف را می‌گیرد و می‌گوید: دخترم در چهارده‌سالگی عروس شد.

بعد هم با شوهرش رفت تهران. آنجا کس‌وکاری نداشت و تنهایی می‌کشید. به حسین گفتم که دست دخترم را بگیر و بیا مشهد. رویم را زمین نینداخت این پسر. همیشه به حرف بزرگ‌ترها گوش می‌کرد و احترام می‌گذاشت. به‌خاطر فاطمه آمد مشهد و رفت سر کاری دیگر.


زیباترین دسته‌گل‌ها را برای مشتری می‌پیچید

«باباحسین در تهران به حسین گل‌کار معروف بود. یک گل‌فروشی بزرگ داشت و هر نوع گلی را که فکر کنید، پرورش می‌داد. زیباترین دسته‌گل‌ها را برای مشتری می‌پیچید و خلاصه کارش حرف نداشت.»

طاهره با لبخندی که به لب دارد، این‌ها را تعریف می‌کند. بعد هم به گلدان‌های کوچک و بزرگ داخل خانه اشاره می‌کند؛ یادگاری‌های پدر گل‌کارش که حالا آن‌ها را از جان و دل دوست دارد. گلدان سفیدی را نشانم می‌دهد و گیاه سبز و سرزنده پرپیچ‌وتابی که تا روی طاقچه هم خودش را رسانده است.

این گیاه دلخواه حسین بوده است. طاهره صبح‌به‌صبح با حوصله و دقت به آن آب می‌دهد، گردوغبار برگ‌هایش را با دستمال نم‌دار می‌گیرد و حسابی از آن مراقبت می‌کند. می‌گوید: با خودم فکر می‌کنم که این شاخ‌وبرگ‌ها روح پدر است که در این خانه نفس می‌کشد و زنده است.


می‌گفت خدا پشت‌وپناه شماست

حسین به‌خاطر همسرش به مشهد مهاجرت کرد و اینجا هم کم‌وبیش همان کار قبلی‌اش را پیش گرفت. به گفته مادربزرگ، اخلاق خوبی داشت، مردم‌دار، خوش‌رو و خوش‌برخورد بود و خیلی زود در این محله دوستان جدیدی پیدا کرد؛ دوستانی که بیشترشان مسجدی و فعال و دغدغه‌مند بودند. فکر مبارزه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) در همان روزها به سرش افتاد.

باباحسین در تهران به حسین گل‌کار معروف بود. یک گل‌فروشی بزرگ داشت و هر نوع گلی را که فکر کنید، پرورش می‌داد. زیباترین دسته‌گل‌ها را برای مشتری می‌پیچید و خلاصه کارش حرف نداشت

چندبار فکرهایش را در لفافه با خانواده در میان گذاشت، اما نگرانی و نارضایتی آن‌ها را که دید، چیز بیشتری نگفت. فکر مبارزه اما رهایش نمی‌کرد. بعد از مدتی صحبت‌ها و اصرارها برای رفتن شروع شد. فاطمه می‌گوید: می‌گفتم ما تنها می‌مانیم، ما را به حال خودمان نگذار و نرو، اما تصمیمش را گرفته و مصمم بود. می‌گفت تنها نیستید، خدا پشت‌وپناه شماست. من هم هرکجا بروم، فکرم با شماست و هرجایی باشم، هوای خانواده‌ام را دارم.


اعزام به سوریه از طریق مسجد محله

حسین سرانجام رضایت فاطمه را جلب کرد و از طریق مسجد محله برای اعزام به سوریه اقدام کرد. یک روز صبح که سر کار بود و گوشی موبایلش را در خانه جا گذاشته بود، پیامی برای او ارسال شد؛ پیام تکمیل ثبت‌نام او و موافقت با اعزامش به سوریه. فاطمه همان لحظه پیام را پاک کرد تا آخرین تلاشش را برای نرفتن حسین کرده باشد، اما چند روز بعد حسین از طریق دوستانش از این موضوع آگاه شد.

اواخر سال13٩٤ حسین نظری اولین‌بار به سوریه اعزام شد. ابتدا چندهفته دوره آموزشی را در تهران گذراند و بعد هم رفت. طاهره می‌گوید: پدرم باهوش و بااستعداد بود. همه دوره آموزشی‌شان یک ماه طول می‌کشد، اما او دوسه‌هفته‌ای همه‌چیز را یاد گرفت و رفت.


یک ماه طولانی

آن یک‌ماه نبودن پدر برای طاهره مثل یک‌سال طول کشید. هرروز را به امید شنیدن صدای پدر از خواب بیدار می‌شد. می‌گوید: هربار که تلفن خانه زنگ می‌خورد، پر می‌کشیدم به سمت تلفن، به این امید که صدای او را بشنوم. هروقت هم که با او صحبت می‌کردیم، صدایش خوش‌حال بود. می‌خندید و شوخی می‌کرد تا مبادا آب توی دلمان تکان بخورد. می‌گفت حالش خوب خوب است و نگران هیچ‌چیز نباشیم.

پس از یک‌ماه چشم‌انتظاری، چند روز مانده به عید نوروز خبر آمدن حسین آمد. طاهره که آن روزها 13سال بیشتر نداشت، در انتظار رسیدن او پشت در خانه نشسته بود. پدر که از راه رسید و کلید را در قفل در انداخت، طاهره به سمت او دوید تا اولین‌نفری باشد که او را به آغوش می‌کشد.


نتوانستیم درست و حسابی خداحافظی کنیم

آن روزهای خوب هم به پایان رسید و حسین نظری فروردین سال١٣٩٥ دوباره به سوریه اعزام شد. فاطمه آخرین تماس او را به‌خوبی به یاد می‌آورد؛ آخرین‌باری که توانسته است صدای همسرش را بشنود. می‌گوید: تماس که گرفت و صدایم را که شنید، همان اول کار حال‌واحوال همه را پرسید تا خیالش راحت شود، اما انگار مثل قبل نبود.

پکر و خسته به نظر می‌رسید. در صدایش بغض بود و کم‌حرف‌تر شده بود. پرسیدم که چه شده است؟ کوتاه جواب داد که دوستش جلو چشم‌هایش پرپر شده و به شهادت رسیده است. خیلی نگران شدم. خواهش کردم که مراقب خودش باشد. خندید و به شوخی گفت که نترس، خیالت راحت باشد، بادمجان بم که آفت ندارد!

خندیدم و همین‌که صدای خنده‌ام را شنید، خوش‌حال شد. گفت قرار است بروند عملیات و شاید یک‌هفته نتواند تماس بگیرد. داشتیم حرف می‌زدیم که صدایش ضعیف‌تر شد و بعد قطع شد. حتی نتوانستیم درست‌وحسابی خداحافظی کنیم.


نبودنش را باور نکردیم

بعد از آن داستان بی‌خبری‌ها و چشم‌انتظاری‌ها شروع شد. دوستان او یکی‌یکی برگشتند، اما از حسین خبری نشد. هرکدام داستانی را از او تعریف می‌کردند. یکی از دیدن شهادتش می‌گفت، دیگری از مجروح‌شدنش. بنیاد شهید و امور ایثارگران استان اما به خانواده آن‌ها می‌گفت که هیچ داستانی را باور نکنند تا خودشان به اصل ماجرا برسند. آن‌ها اما هیچ‌جور نمی‌خواستند نبود حسین را تاب بیاورند و باور کنند.

طاهره می‌گوید: در این سال‌ها هروقت اسم شهید را پشت‌بند اسم پدرم آوردند، گفتم پدرم شهید نشده است و برمی‌گردد. هیچ‌وقت نخواستم نبودنش را باور کنم.

از آن روز به بعد امید برای این خانواده در عکس قاب‌شده حسین محصور شد؛ در چشم‌های مطمئن او و لبخندی که به لب داشت؛ اینکه پدر از پیش آن‌ها نرفته است و یک روز دوباره برمی‌گردد.


درددل کنار سنگ قبر خالی

سال‌های تلخ دوری و بی‌خبری ادامه پیدا کرد تا اینکه بنیاد شهید طبق تحقیقات و پرس‌وجوها به آن‌ها اطلاع داد که حسین نظری ١٦ اردیبهشت1395 در منطقه خان‌طومان در گردان٥٧ به شهادت رسیده است؛ در عملیاتی سنگین که تعداد زیادی از مدافعان حرم به شهادت می‌رسند.

پکر و خسته به نظر می‌رسید. در صدایش بغض بود و کم‌حرف‌تر شده بود. پرسیدم که چه شده است؟ کوتاه جواب داد که دوستش جلو چشم‌هایش پرپر شده و به شهادت رسیده است

سال١٣٩٩ این خبر را به گوش آن‌ها رساندند و بعد مراسمی را برگزارکردند برای قدردانی از ٤٠شهید مفقودالاثر که حسین نظری یکی از همان‌ها بوده است. از میدان شهدا تا حرم مطهر امام رضا(ع) برای این شهدا مراسم گرفتند و بعد برای هر شهید در قطعه شهدای مفقودالاثر در بهشت رضا(ع) یک سنگ قبر خالی در نظر گرفتند. طاهره باز هم نبود پدر را باور نمی‌کرد.

می‌گفت که زیر این سنگ قبر خالی چیزی نیست و پدرش برمی‌گردد. اما بعدها همین سنگ قبر جایی شد برای رفع دلتنگی. می‌گوید: هرزمان دلم برای پدرم تنگ می‌شد، به قطعه شهدای مفقودالاثر می‌رفتم. کنار سنگ قبر خالی که نام پدرم روی آن حک شده بود، می‌نشستم و با او درددل می‌کردم.


آرزو می‌کنم بابا به خانه برگردد

فاطمه می‌گوید که هیچ‌کدامشان نبود حسین را تاب نیاورده بودند. حتی مهدی، کوچک‌ترین عضو این خانواده که آرام‌تر و کم‌حرف‌تر از بقیه به نظر می‌آید. مهدی سه سال بیشتر نداشت که حسین برای همیشه رفت. او حالا چیزی از پدرش به خاطر ندارد، جز تصاویری محو و مبهم. با همه این‌ها جای خالی‌اش را همیشه احساس می‌کند.

فاطمه خاطره‌ای تعریف می‌کند و می‌گوید: محرم پارسال شب شام غریبان در خانه مراسمی فامیلی برگزار کردیم. مهدی و بچه‌های فامیل چندتا شمع برداشتند، به حیاط رفتند و آن‌ها را روشن کردند. شنیدم که داشتند از آرزوهایشان می‌گفتند. یکی گفت آرزو می‌کنم پدرم پول‌دار شود. یکی گفت دوست دارم پدرم برایم دوچرخه بخرد. منتظر بودم مهدی هم آرزویش را بگوید. آخر از همه گفت: آرزو می‌کنم بابا به خانه برگردد.

 

غنیمت بزرگ

آن روزهای خوب مثل برق و باد گذشت. تعریف می‌کنند که در تعطیلات چهارنفری به تهران و قم سفر کردند، فامیل را دیدند، زیارت کردند، گشت‌وگذار رفتند و... . آن خاطرات خوب حالا پررنگ‌تر از هر خاطره دیگری در ذهن طاهره نقش بسته است. طاهره تعریف می‌کند: بعد از آن یک‌ماه دوری، حضور پدر را غنیمتی بزرگ می‌دیدم.

می‌خواستم از لحظه‌لحظه‌ای که او در کنار ما بود، استفاده کنم. او می‌خندید و شوخی می‌کرد و برایمان از اتفاق‌ها و خاطرات خوب یک‌ماه مبارزه می‌گفت. هیچ‌وقت از قسمت بد ماجرای جنگ نمی‌گفت تا خاطرمان آزرده نشود.

 

تعبیر یک رؤیا

درست چندروز پیش از شنیدن خبر تفحص پیکر شهید، طاهره خواب پدر را دیده است که با چهره‌ای نورانی و خندان به خانه برمی‌گردد. چندروز بعد اما در نهم دی خواب او تعبیر شد. رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران منطقه2 مشهد سرزده به دیدار آن‌ها آمد. در این دیدار از طاهره پرسید که آرزویش چیست. طاهره هم گفت که آرزویی ندارد به‌جز دیدار پدر. آقای ملکی گفت که خبر خوشی برای آن‌ها دارد و حالا آرزوی او برآورده شده و پدرش به خانه برگشته است.

نهم دی در مراسمی باشکوه پیکر شهید مدافع‌حرم حسین نظری همراه ١٥شهید دیگر به خاک وطن برگشت، اما فقط 2تن از این شهدا نام و نشان مشخص داشتند و از طریق آزمایش دی‌ان‌ای شناسایی شده بودند.

فاطمه، طاهره و مهدی به دیدار او رفتند. سهم آن‌ها پس از این همه سال چشم‌انتظاری، چند پاره‌استخوان کوچک بود که آن را به آغوش کشیدند.

طاهره لبخند می‌زند و می‌گوید: پیش از این رفتن پدرم را درک نمی‌کردم. همیشه این سؤال گوشه ذهنم بود که چرا پدر توانست از همه‌چیز بگذرد و برود. حالا اما اگر به عقب برگردم، با دل و جان او را به رفتن تشویق می‌کنم. به او افتخار می‌کنم و دلم می‌خواهد ادامه‌دهنده راه او باشم.

پیکر شهیدحسین نظری بعد از تشییع باشکوه در میدان شهدا و حرم مطهر رضوی، روز شهادت حضرت فاطمه(س) در گلزار شهدای بهشت رضا(ع) در آرامگاه ابدی‌اش جای گرفت.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44