شهر و خانهای که در آن به دنیا میآییم، همیشه تعقیبمان میکند. اتاقها، کوچهپسکوچهها و راههایی که رفتهایم، تکتک حجرهها و مغازههایی که گاه بیتفاوت از کنارشان گذشتهایم. شاید برای شما هم به اندازه من تماشایی بوده است و جای پرسش که مردمان اینجا چه میکنند؟
دیدن این همه مغازه رنگارنگ با نامهای متفاوت که کلیفروش لوازم خرازی و تولیدیهای پوشاک هستند، در علیمردانی برایم تماشایی است. ردیف چیده شده زیب و کش و نخ و دکمههای چشمنواز و رنگارنگ.
نام مغازهها متفاوت است، اما کارشان مشابه یکدیگر است. وجه اشتراکشان این است که کلی میفروشند، به این اضافه کنید که بیشتر فروشندهها جوان هستند.
اگر بخواهند نشانی بدهند، میگویند: چهارراه سیلو، اما خیابان بهنام علیمردانی معروف و شهره است. همان ابتدا و راسته علیمردانی و کوچههای فرعی آن، مجاور و همسایه با بازار مانتو ایثار هستند.
با اینکه تعداد مغازهها زیاد است، اما بیشتر آنها پر از مشتری است که برای خرید یکجا آمدهاند. چند بسته بزرگ زیپ، چند دوک نخ و...
مغازهداری و سروکار داشتن روزمره با آدمهای مختلف هم خاطرات شیرین و تلخ دارد. بعضی وقتها خستگی کار را نمیفهمی و گاه حوزه کاری آنقدر پراسترس میشود که خستگی کار روزانه در تن میماند. دغدغهها و گفتوگوهایشان شبیه به هم است؛ اینکه نسیه نداریم.
براتعلی رمضانی، از اولین کاسبهاست که با تجربه و پخته است. ریشسفیدتر از بقیه است، با آنکه باید مشتری هم راه بیندازد و برخیهایشان را راهنمایی کند، اما به کار اشراف کامل دارد و چشمبسته هم قیمت را میگوید و حسابوکتاب میکند و صبح تا شب سروکارش با ماشینحساب است.
میگوید: «اولین مغازه را من راه انداختم.» همین عبارت بهانهای میشود تا برود سراغ جریانهای آن سالها: «ایام جنگ تقریبا همه برای رفتن به منطقه آمادهباش بودند و من هم همینطور تا سال ۶۴ در منطقه عملیاتی بودم و سپس برگشتم. قبل از آن هم زیاد کار انجام داده بودم، اما هیچکدام ثابت نبود. بعد از برگشت از منطقه به فکر کار افتادم. اول راننده ماشینهای سنگین شدم، اما سخت و خارج از توان من بود. به دنبال کار خیلی این در و آن در زدم. آن زمان سروکله تولیدیهای مانتو یکی پس دیگری پیدا شده بود؛ با برخی از خیاطها آشنا شده بودم و به فکر این افتادم برایشان پارچه بیاورم.»
از سختیهای شغل ما مقاومت در برابر چانهزدنهای زیاد مشتریهاست. بهندرت کسی چانهزدن را فراموش میکند
سفر هم برایم جذاب بود و هم میشد بهعنوان کار روی آن حساب کرد، با کاشان و اصفهان شروع کردم و از آنجا مطابق سلیقه و طرحی که به من میدادند، پارچه میآوردم. از پارچهها استقبال شد و انگیزهای برای انجام دوباره کار شد. ماهی چندبار میرفتم و برمیگشتم. از سود آن هم راضی بودم.
با خیاطها و صاحبان تولیدی رفیق شده بودم و تقریبا دستم آمده بود که ابزار کارشان چیست. با خودم فکر کردم، حالا که این مسیر را میروم و پارچه را این همه راه تا مشهد میکشانم، در کنارش ابزار دیگر مثل زیپ، لایه، دکمه و... هم باشد، اشکالی ندارد. به اینها خرج کار میگویند. تا آنجا که من میدانم در ایران خرج کار فروشی نبود. اول با یک مغازه کوچک و جمعوجور در همین ابتدای علیمردانی شروع کردم. از اصفهان برای دوخت، نخ میآوردم؛ خیلی استقبال شد و فکرش را نمیکردم.
سپس کار را توسعه دادم، شروع کردم به تجهیز مغازه زیپ شلوار، زیپهای کاپشن، دکمه، مارکهای لباس، وسایل خیاطی از دوک نخ خیاطی و سوزن خیاطی تهگرد تا بشکاف و سوزن، دسته سوزن.
بعد یکییکی مغازهها پا گرفت و راسته علیمردانی بازار کلیفروشها شد که هرکس چیزی نیاز داشت، دست خالی بیرون نمیرفت. معمولا تولیدیهای پوشاک سراغ ما میآیند و کار را کلی میبرند و این به نفعشان است، تا اینکه بخواهند هرکدام از آنها را از جایی تأمین کنند.
از سختیهای شغل ما مقاومت در برابر چانهزدنهای زیاد مشتریهاست. بهندرت کسی چانهزدن را فراموش میکند. مثل تمام مغازهها حرفهای کلیشهای بین ما ردوبدل میشود، از این حرفها اینقدر زدهایم که خسته شدهایم و همینجا میگویم: سود ما کم است. چانه نزنید.