یکجا بندشدن برایش طاقتفرساست و شبیه یک پازل هزار تکه است که همه تکهها را در خود جا داده است. یک تکه مسجد بنیهاشم محله موعود است و فعالیتهای فرهنگیاش در آن، تکهای دیگر پیداکردن یاران قدیمی دبستانی است و تشکیل گردهمایی پس از ۳۰ سال در همان مدرسه قدیمی و...، اما نقطه اتصال تمام اینها، وجه اشتراک تمام این تکهها که تند و فرز با همان سرعت معمولش در حرف زدن برایمان تعریف میکند، آدمها هستند و تعداد زیادی از این آدمها حالا یاران دبستانی او هستند. دانشآموزان پایه اول راهنمایی در مدرسه خاقانی واقع در محله پورسینا که یک روز بر اثر یک اتفاق تصمیم میگیرد آنها را پس از ۳۰ سال دور هم جمع کند. اولینبار سال ۹۵ با حضور ۳۲ دانش آموز و پنج معلم این گردهمایی در همان مدرسه قدیمی صورت میگیرد. اما رفته رفته و سال به سال بر تعداد دانشآموزها افزوده میشود. سرانجام سال قبل گردهمایی دانشآموزان قدیمی مدرسه خاقانی با حضور بیش از ۲۵۰ دانشآموز، معلم، بابای مدرسه و... برگزار میشود و خبر آن هم در رسانههای مختلف شهر و کشور میترکاند! دیداری که از آن سال تا به امروز هر سال در روز معلم تازه میشود. اما امسال این برنامه به خاطر کرونا اجرا نشد و قرار است بعد از این بحران و گرفتن مجوزهای لازم از آموزش و پرورش مشهد او یاران دبستانی را بار دیگر دور هم جمع کند. به زعم این فعال فرهنگی محله، اینکار بینظیر است و اگر هزینهاش را میتوانست تأمین کند این حرکت فرهنگی را در کتاب رکوردهای گینس ثبت میکرد، اما چیزی که در این خبرها آنطور که باید و شاید به آن پرداخته نمیشود خود بانی اینکار است؛ جواد کریمی، ساکن محله کارمندان و کتابفروش قدیمی خیابان حر ۱۶، که بیشتر وقتش را در محله اصلیاش، موعود میگذراند تا دردی از اهالی محلهاش دوا کند و باری از روی دوش مردم بردارد و مرهمی باشد برای زخمهای عمیق و سطحی مردم. امروز را مهمان کتابفروشی او هستیم تا از تکههای زندگی شلوغ و پلوغش برایمان بگوید.
کتابفروشی او حالا بیشتر شبیه یک نوشتافزار است پر از مداد و خودکارهای رنگی که بوی خوش مدرسه را میدهند. آقای کریمی میگوید یکی از دلایل انتخاب این شغل همین بوده است. اینکه حال و هوای مدرسه را دوست دارد و میخواهد همیشه یاد آن ایام خوش برایش زنده باشد. از دیگر دلایل انتخاب این شغل را هم ارتباط با مردم میداند. البته او این ویژگی را یادگار دوران نوجوانیاش و کار در هتلی در نزدیکی حرم مطهر میداند. تعریف میکند: سال٦٥ بود که کار در هتل را شروع کردم. آن موقع ۱۴، ۱۵ سال بیشتر نداشتم و اول راهنمایی بودم. دو برادر بزرگم رفته بودند سربازی و وضع مالی ما هم خوب نبود. این شد که مجبور شدم درس و مدرسه را رها کنم و بروم سر کار. کار در هتل باباطاهر در نزدیکی حرم برایم یک توفیق اجباری بود. هر مهارتی که بگویید آنجا کسب کردم. جوشکاری، آشپزی و...، اما مهمترینش مهارت ارتباط برقرار کردن با مردم بود. آنجا از همه شهرها و از همه طیفها و صنفها مشتری داشتیم و من یاد گرفته بودم که با هرکسی چطور برخورد کنم. از همان دوره به معاشرت و سر و کلهزدن با مردم علاقه پیدا کردم. بعد از آن هتل خراب شد و من هم رفتم سربازی. از سربازی که برگشتم اولین کتابفروشی در این منطقه را در سال١٣٧٠ راه انداختم. اوایل اینجا بیشتر کتاب میفروختم. کتاب شعر و فرهنگ معین و...، اما به دلیل علاقهام به مدرسه و لوازم مدرسه و درخواست مشتریها کم کم شبیه مغازه لوازم تحریری شد.
اما بخش پررنگ زندگی آقای کریمی راهانداختن گردهمایی شاگردهای قدیمی مدرسه خاقانی است که هر سال روز معلم برگزار میشود. ماجرا از آن روزی شروع میشود که آقای کریمی برای شرکت در جلسه اولیا و مربیان به مدرسه پسرش میرود. در آخر جلسه وقتی از مدرسه بیرون میآید گوشه خیابان مردی را میبیند و چهره او در نظرش آشنا میآید. خود آن مرد جلو میآید و احوالپرسی میکند و کاشف به عمل میآید که او و آقای پری سال٦٤ همکلاسی بودهاند و حالا پسرهایشان هم در یک کلاس مشغول به تحصیل هستند. خوش و بشها و خاطرهگوییها که تمام میشود آقای پری پیشنهاد دور هم جمع کردن همکلاسیهای قدیمی را به کریمی میدهد. آقای کریمی هم بلافاصله میگوید: تا آخرش هستم! من سرم درد میکند برای اینجور کارها!
از آن روز به بعد کتابفروشی او میشود پاتوق این دو نفر به علاوه شاگرد قدیمی دیگری که پری او را پیدا کرده بود. سه نفری مینشینند و برای پیداکردن شاگردهای قدیمی همفکری میکنند. میگوید: ابتدا چند نفر را که از قبل میشناختیم پیدا کردیم و بعد از طریق آنها افراد بیشتری را...
با شمارههایی که پیدا میکردیم یکی یکی تماس میگرفتیم. گاهی اشتباه بود و گاهی هم جواب میدادند و پشت تلفن شوکه میشدند، میخندیدند و گریه میکردند. خیلی وقتها هم شمارهای نداشتیم و طبق آدرسی که پیدا کرده بودیم دم در خانهها میرفتیم. حتی چند باری هم به شهرهای مختلف سفر کردیم.
اولین گردهمایی روز معلم سال٩٤ با همان سبک و سیاق قدیم انجام میشود. با حضور ۳۵ دانش آموز و پنج معلم در همان مدرسه قدیمی! همگی به صف میشوند، به یاد قدیم سرود میخوانند. ناظم هم پشت بلندگو تذکر میدهد که سر و صدا نکنند. بعد همگی پشت نیمکتها مینشینند و مراسم آغاز میشود. آقای کریمی میگوید که بیشتر زمان مراسم هم به خاطرهگویی و اشک و لبخند میگذرد. از فرار از مدرسه و توتخوری در حیاط خانه دوستشان در همان کوچه، از کش رفتن کلید مدرسه از جیب بابای مدرسه و خرید از مغازه...
کریمی یکی از خاطراتش را از روز معلم تعریف میکند: روز معلم بود، وضع مالی خوبی نداشتیم و من هم تنها توانستم یک جعبه بیسکوییت کوچک را کادو کنم و به مدرسه ببرم. کادوها روی میز بود و برچسب اسمها هم روی آن. سر فرصت، طوری که کسی بویی نبرد شروع کردم به جا به جا کردن اسمها. برچسب بزرگترین هدیه را کندم و اسم خودم را چسباندم... روز گردهمایی همان دانشآموزی که هدیهاش را جا به جا کرده بودم دیدم. این خاطره را که بعد از این همه سال برایش تعریف کردم آنقدر خندید که نفسش بالا نمیآمد.
این شور و حال باعث میشود که آنها برای پرشورتر برگزارشدن گردهمایی بعدی تلاش بیشتری کنند. گردهماییهای بعدی هم هربار با جمعیت بیشتر برگزار میشود. گردهمایی اول با ۳۵ دانشآموز و پنج معلم. دومی با ۴۲ دانشآموز و ۱۰ معلم و سرانجام سال گذشته بیش از٢٥٠دانشآموز و معلم و ... دور هم جمع میشوند و خبر این مراسم هم در رسانهها سر و صدای زیادی به پا میکند. همه رسانههای مشهد این مراسم را پوشش میدهند و حتی خبرش در رسانههای تهران هم میپیچد. کریمی توضیح میدهد: هیچ کجای ایران نمیتوانید چنین مراسمی با این وسعت و جمعیت و با این کیفیت و محتوا پیدا کنید. این یک رکورد است که در آموزش و پرورش هم ثبت رسمی شده است. دلمان میخواست در گینس هم ثبت شود، اما اینکار نیاز به هزینه زیادی دارد.
کریمی میگوید که حالا هم به این جمعیت راضی نشده و هنوز در جستوجوی دانشآموزان قدیمی و وسعت دادن به این کار است. حتی آنهایی که حالا به کشورهای دیگری مهاجرت کردهاند. اصلا سال گذشته چند نفر از این مهاجران از طریق چت تصویری در مراسم شرکت کردند! اما آن سوی ماجرا دانشآموزانی بودند که هیچ وقت نتوانستند در این مراسم شرکت کنند. ۱۵ شهیدی که بعدها بچهها با پرس و جو از سرنوشت آنها اطلاع پیدا کردند و بعد در همان مدرسه برای آن ۱۵ شهید با حضور خانوادههایشان یادواره شهدا برگزار کردند.
اما در پشت پرده این گردهمایی و پیداکردن همکلاسیها اتفاقات خوبی هم میافتد که به اندازه این گردهمایی هر ساله و مراسم جذاب است. این همکلاسیهای قدیمی حالا یک گروه تلگرامی دارند که دائما از حال و احوال هم باخبر شوند. ارتباطشان بیشتر شده است، در عروسی و عزا کنار هم هستند و حتی وصلت هم بین خانوادههایشان صورت گرفته است. خیلی از اینها حالا برای خودشان پست و منصبی دارند و هرکدام سرنوشتی متفاوت داشتهاند. یکی پزشکی مطرح شده است و دیگری هنرمندی صاحبسبک. یکی پست سیاسی دارد و دیگری تولیدی لباس یا رئیس بانک. اما وجه اشتراک همه آنها گذشته است و همین خاطرات قدیمی مشترک که باعث شده دوستی آنها پررنگتر از گذشته باشد. آقای کریمی یک پوشه قطور را از انتهای قفسههای مغازهاش بیرون میکشد و روی میز میگذارد. فهرست حضور و غیاب گردهمایی هر سال را به دستم میدهد و ٢٥٠امضای شاگردها و معلمها که پشت سر هم دیده ردیف شدهاند و هرکدام هم چند خطی درباره مراسم و تجربهشان از دیدار مجدد همکلاسیهای قدیمی نوشتهاند. پوشه را ورق میزنم و بعد میرسم به عکسهای سه در چهار سیاه و سفید قدیمی. متوجه میشوم که آقای کریمی چیزهایی را هم از آن دوران نگه داشته است و این عکسها همه عکس فوتبالیستهای تیم مدرسهشان در آن سالهاست که آقای کریمی سرپرست تیمشان بوده. بهجز این عکسها چند کارت قرمز و زرد را هم در آخر پوشه میبینم. کارتهای داوری که آنها را هم نگه داشته است.
تیمی که آقای کریمی از آن حرف میزند تیم فوتبال فجر است که همان سال با بچههای مدرسه خاقانی زیر نظر آقای اصغرجانداری تشکیل میشود. آقای جانداری آنزمان یکی از مربیان مطرح فوتبال بوده که از بچهها امتحان میگیرد و این تیم را تشکیل میدهد. آنها چند باری هم با تیم ابومسلم بازی میکنند و چند بار میبرند و چند بار هم میبازند. این تیم از آن سال تا به امروز پابرجاست و منحل نشده است و اعضای آن هر هفته در سالنی در شهرک دور هم جمع میشوند و فوتسال بازی میکنند. خیلی از آنها خودشان مربی فوتبال شدهاند و آموزش هم میدهند. آقای کریمی میگوید که حالا کمتر از گذشته سر تمرینها میرود، ولی ارتباطش را همچنان حفظ کرده است.
اما اینها تنها گروههایی نبودند که آقای کریمی در آنها فعالیت دارد. دوباره تند و فرز میرود پشت مغازه و پوشه قطور دیگری را بیرون میکشد که عکسهای قدیمی مسجد بنیهاشم و فعالان آن را داخلش گذاشته است. عکسهایی قدیمی که ریشسفیدان و معتمدان محله هم توی آن هستند. همه را میشناسد و یکی یکی معرفی میکند. فلانی فوت کرده است، آن یکی حالا از این محله رفته است. با همان سرعت معمولش تند تند ورق میزند و اینها را میگوید. بعد هم از فعالیتهایی که در مسجد انجام میشود میگوید: پدر و پدران ما همه نمازگزاران مسجد بنیهاشم بودند. برادرم عضو هیئت امنای مسجد بود و من هم بهواسطه آنها از دوران کودکی پایم به مسجد باز شد و حالا هم امور فرهنگی مسجد را مدیریت میکنم. این مسجد نقطه اتصال افراد محله است. جایی که دیدارها تازه میشود و اهالی حال و احوال یکدیگر را جویا میشوند. اتفاقهای خوب در محله هم بهواسطه همین مسجد رقم میخورد. ما صندوقی داریم برای کمک به نیازمندان که این صندوق حالا توی مغازه من است. هرکسی که چیزی در مغازه جا بگذارد به صندوق به عنوان هدیه کمک میکند. شده یک ۵۰۰ تومانی! علاوه بر اینها ما مراسمهای گوناگون به مناسبتهای مختلف اینجا برگزار میکنیم. رسم است که هر سال پیش از ماه رمضان در گروه تلگرامیای که داریم به نام (بچههای باصفای مسجد بنیهاشم) فراخوان میدهیم برای گردگیری مسجد. بعد همگی میرویم مسجد را رفت و روب میکنیم و بعد هم با کمک اهالی دیگ غذا بار میگذاریم و افطاری میدهیم. البته امسال به دلیل شیوع ویروس همه اینها منحل شد و همه چیز به ضدعفونیکردن مسجد و تهیه بستههای معیشتی برای نیازمندان محله ختم شد.
گروه بعدی گروه کوهنوردی کسبه پایین خیابان است! گروهی که سالهاست کسبه ورزشدوست این منطقه تشکیل دادهند و تمام کوه و تپههای مشهد را هم طی این سالها درنوردیدهاند. آقای کریمی عضو گروه کوهنوردان پایین خیابان هم هست و هر یکشنبه و سهشنبه و پنجشنبه صبح زود پای پیاده با این گروه تا قله زو میروند و برمیگردند. میگوید یکی از دلایل عضویتش در این گروه علاقه به طبیعت است و گشت و گذار در آن. اینکه علاقه دارد ساعتها به تماشای طبیعت بنشیند و دمی از دود و دم شهر و ماشینها فاصله بگیرد.
عکسهای قدیمی حالا کلکسیون بعدی آقای کریمی را تشکیل دادهاند. قطورترین پوشهای که از لابهلای وسایل انتهای مغازهاش بیرون میکشد. پوشهای پر از عکس از طبیعت و آثار باستانی شهرهای مختلف. میگوید همه را از سالهای گذشته با دوربین گوشی فکستنی خودش ثبت کرده. است علاقه زیادی به سفر و گشت و گذار دارد و خلاصه به هر کجا که برود گوشی را از جیبش بیرون میکشد و از همه چیز عکس میگیرد. بعد این عکسها را چاپ میکند و کنار هم توی این پوشهها میچیند. میگویم که چطور وقت میکند که این همه فعالیت را کنار هم پیش ببرد؟ میگوید: انگار مریضی دارم! نمیتوانم یک دقیقه بیکار بنشینم! دائما باید کاری انجام بدهم. البته این را هم بگویم که روزهای جمعه همه اینها تعطیل میشود و دربست در اختیار خانواده هستم.
«آدم باید دزد کار باشد! و در کنارش هر کاری که از دستش برمیآید هم برای مردم انجام بدهد.» این را در جواب سؤالم که دلیل این همه ارتباط و فعالیت و... را میپرسم، میگوید. بعد هم از لقبی میگوید که به همین واسطه اهالی به او نسبت دادهاند: (آچار فرانسه!) میگوید: حالا همه چیز جوری رقم خورده که هرکسی کاری داشته باشد، اول میآید کتابفروشیاش در حر ۱۶. روزانه کلی آدم از پیر و جوان به اینجا مراجعه میکنند و مشکلشان را به من میگویند و من هم به نوبه خودم تا آنجا که در توانم هست کمک میکنم. یکی میخواهد کارهای بانکیاش را انجام بدهد، اما بلد نیست میآید از من میپرسد. یکی کولرش خراب میشود میآید اینجا از من کمک میخواهد. یکی مشکل مالی دارد و میآید مشکلش را مطرح میکند و من هم آن را با بچههای مسجد در میان میگذارم و.... البته من خودم این همکاریها و همدلیها را دوست دارم و از آن لذت میبرم و هر کاری از دستم بربیاید انجام میدهم.
در آخر آقای کریمی از استعدادهای شهرک شهید رجایی و شهید باهنر و بچههای حاشیه شهر میگوید. دلش میخواهد برنامه بزرگی از سوی شهرداری یا آموزش و پرورش یا متولیان امور فرهنگی برگزار شود و فراخوانی برای حاشیهنشینان باشد تا آنها استعدادهای این سوی شهر را به نمایش بگذارند. یک صف طولانی از مدالها بسیاری را متعجب خواهد کرد. میگوید: مطمئنم که این حرکت فرهنگی جواب میدهد و بعد از همه جای شهر به تماشای این مدالها و اختراعات و هنرنماییها میآیند و درکنارش شهرک هم به مردم شهر معرفی میشود و آن نقاط تاریکی که در اذهان از این گوشه شهر ساختهاند با این رفتار فرهنگی به سفیدی تبدیل میشود.
او معتقد است اصلا به نظر من مهمترین سرمایهها سرمایههای انسانی هستند. پروژههای عمرانی، تعریض خیابانها و... که بهتازگی در این سوی شهر انجام میشود، خیلی خوب است، اما به نظر من مهمترین سرمایهها مردم هستند. باید پیش از همه روی مردم تمرکز کرد. برای انجام کارها و پروژهها با مردم مشورت کرد و مهمتر از همه باید روی استعدادها و ظرفیتهای بیشمار و کمتر شناخته شده مردمی در این سوی شهر سرمایهگذاری کرد.