وقتی به جبر روزگار مجبور به انتخاب شغلی برخلاف میل میشویم، ذهنمان شروع به رویاپروری برای دوران بازنشستگی میکند، اما متأسفانه رسیدن به دوران بازنشستگی هم ضامن اجرای آنچه عمری در ذهن پروراندهایم، نیست.
گاه دیگر جانی برای اجرای خواستههایمان نمیماند و گاه هم حالی. اینطور میشود که نام بازنشستگی که میآید، ناخودآگاه ذهنمان به سمت استراحت، قدمزدن در پارک، دورهمنشینیهای خانوادگی و دوستانه، بازی با نوهها، سفر و... میرود. اما بازنشستگی برای «مریم سالارباباخانی» نقطه آغاز بوده، آغاز کاری که همه عمر دوست داشته انجام دهد.
او که عمری بالای شهرنشین بوده و در بهترین مدارس شهر تدریس میکرده، حالا با کولهباری ۲۵ ساله از تجربه، به محلۀ چهاربرج آمده و در سال ۹۶ در حاشیه بولوار شاهنامه خانهای با عنوان «خانه کتاب حکیم فردوسی» راهاندازی کرده است. سالارباباخانی با این اقدام، علاوهبر پرکردن جای خالی کتابخانه در محدوده منفصل طوس، به کودکان دیرآموز نیز به صورت خصوصی درس میآموزد.
«خانه کتاب حکیم فردوسی»؛ عنوان تابلو نوشتۀ سردر مغازهای بین شاهنامه ۴۴ و ۴۶ بود که توجهمان را جلب کرد و بیهیچ قرار قبلی ما را به داخل کشاند. مغازۀ کوچک حدوداً ۲۰ متری که دورتادورش کتاب چیده شده، روبهرویمان تخته وایتبردی قرار دارد که خانم و کودکی پای آن مشغول حساب و کتابند.
ترازویی که از اتصال دو سطل کوچک ماست درست شده، دکمههای رنگی که روی میز ریخته شده و کودکی را به خود مشغول کرده، مُهرهایی به شکل ساعت که کودکی با تمام قدرت آنها را روی کاغذ میفشارد و گاه نیز با زیرچشم معلم را میپاید و در بزنگاهی یک مهر روی دستش میزند، جعبهای پر از سکههای قدیمی در گوشه دیگر میز؛ تمامی اینها ذهنمان را پر از علامت سؤال کرده که در این خانه چه میگذرد؟
فردی که پای تخته مشغول آموزش است، با دیدن ما دست از کار میکشد و خوشآمد میگوید. بیدرنگ خودمان را معرفی میکنیم و از او نیز میخواهیم اینجا را برایمان تشریح کند. خودش را معلم و اینجا را خانهای برای کتابخوانی و علمآموزی اهالی فردوسی معرفی میکند.
مریم سالارباباخانی، معلمی ۴۷ ساله است که پس از بازنشستگی تصمیم میگیرد از خانهاش در خیام جنوبی به خانهباغی در «شاهفیل» کوچ کند. او دربارۀ دلیل تصمیمش چنین میگوید: «من معلم علوم اجتماعی در دبیرستان بودم. وقتی بازنشست شدم، تصمیم گرفتیم شهر را با تمام آلودگی و شلوغیاش رها کنیم و به خانهباغمان در نزدیکی شاهفیل بیاییم؛ چراکه دیگر کاری در شهر نداشتیم، علاوهبر این هزینه نگهداری باغ زیاد بود و بهتر دیدیم خودمان آبادش کنیم، اما من که عمری معلم و معلمزاده بودم، نمیتوانستم کار دیگری جز معلمی انجام دهم. به همین خاطر اینجا که آمدم، تصمیم گرفتم ایدهای که همۀ عمر در ذهنم بود، پیاده کنم.».
فکر تأسیس کتابخانه از دو ماه پیش از افتتاح، در ذهن سالارباباخانی متولد میشود و کمکم با درخواست کتاب از دوستان و آشنایان رشد میکند. او ترفندش در جذب هزار جلد کتاب را چنین عنوان میکند: «به دوستان و آشنایان گفتم، کتابی را که یک بار خواندید، چرا نگه میدارید؟ کتاب باید بچرخد و همه از آن استفاده کنند.
با همین حرفها آنها را راضی کردم هزار جلد کتاب به «خانه کتاب حکیم فردوسی» هدیه دهند؛ چراکه خریدن کتاب برای من گران بود و از استقبال مردم هم خبر نداشتم. از تمام کتابهای باارزشی که اینجا جمع شده، خودم تنها صدهزارتومان کتاب خریدم که در مقابل کتابهای دیگر هیچ است.».
سالارباباخانی همچنین آگهی در دیوار منتشر میکند و از همه علاقهمندان میخواهد کتابهای خود را به کتابخانه فردوسی اهدا کنند که هرازگاهی کتابهایی نیز در اثر این تبلیغ میرسد. او میگوید: «از همۀ مردم متشکرم با همان آگهی گاه با آژانس و به صورت ناشناس کتابهایی برایمان میفرستند.».
ترس از ناامنی سؤالی است که معمولا ذهن دوستان قدیمی سالارباباخانی را قلقلک میدهد. اما او در جوابشان میگوید: «کسانی که دنبال شر یا پول هستند، اصلا رویشان را این سمت نمیکنند و چنین مغازهای را نمیبینند، تنها کسی اینجا را میبیند که علاقهمند باشد.
به همین خاطر من فقط با آدمهای خاص برخورد دارم، الان اگر از من بپرسید اهالی چهاربرج چطور آدمهایی هستند، من میگویم آدمهایی به شدت فهمیده، علاقهمند به کتاب، باشعور و کلی صفت خوب دیگر؛ چراکه تنها چنین آدمهایی وارد این مغازه میشوند.».
درحالحاضر خانۀ کتاب حکیم فردوسی،۴۷ عضو دارد که بیشتر آنان را نیز بانوان تشکیل میدهند. مسئول کتابخانه با مقایسه ذهنیاتش قبل از شروع به کار کتابخانه با وضعیت فعلی میگوید: «اهالی اینجا خیلی بهتر از آنی هستند که فکر میکردم، خیال من این بود که استقبال چندانی از کتابخانه نمیشود.
اما وقتی افتتاح شد با خانمهای خاص زیادی آشنا شدم. مثلا خانمی تنها تا کلاس پنجم ابتدایی سواد دارد، اما از من کتابخوانتر است. بیشتر این خانمها به دلیل نبود دبیرستان در نزدیکی محل زندگیشان از ادامۀ تحصیل باز ماندهاند، درحالیکه استعدادهای واقعاً درخشانی دارند.».
کتابهای روانشناسی و تربیت فرزند در صدر درخواستهای اعضای کتابخانۀ حکیم فردوسی است. سالارباباخانی میگوید: «آن خانمهای خاص و بااستعداد، خوشبختانه امروز مادران خوبی شدهاند، آنها به شدت دنبال کتابهای روانشناسی و به ویژه تربیت فرزند هستند تا به بهترین نحو فرزندانشان را تربیت کنند.».
افراد با پرداخت مبلغی ناچیز به عضویت خانۀ کتاب درمیآیند و هرگاه نیاز به کتاب داشته باشند، از روی فهرستی که پیشرویشان گذاشته میشود، کتابشان را انتخاب میکنند. سالار باباخانی میگوید: «تعداد کتابهای من کم است، به همین خاطر مبلغی هرچند اندک بابت حق عضویت و کرایۀ کتاب میگیرم تا کسانی که کتاب را به امانت میگیرند، مجاب شوند آن را بخوانند و برگردانند نه اینکه گوشۀ خانه بگذارند و فراموش کنند.».
گاه برخی بانوان هنگام دریافت کتاب، از کتابدار مشورت نیز میگیرند. سالارباباخانی که عمری معلم علوم اجتماعی بوده و دستی نیز در مددکاری دارد، تاجاییکه بتواند به آنها مشاوره میدهد و البته در موارد لزوم خود نیز برایشان وقت میگیرد و به پزشک معرفیشان میکند. او میگوید: «برخی خانمها مشکلاتشان را به من میگویند و من هم تا جایی که بتوانم و اطلاعات داشته باشم، راهنماییشان میکنم؛ چراکه معتقدم گاه یک مشورت ساده ممکن است در زندگی افراد تأثیر زیادی داشته باشد.
من عقیده دارم که تصمیمگیری مهمترین چیزی است که در زندگی هر فردی حرف اول را میزند. گاهی ما نمیدانیم که چکار بکنیم! اگر بدانیم بالاخره کمکم آن کار را انجام میدهیم. اما اگر مشکلی حاد باشد حتماً فرد را به پزشک متخصص معرفی میکنم. مثلا برخی نمیدانند که یک بچه بیشفعال باید به پزشک مراجعه کند.
میپرسند چرا؟ مگر مریض است؟ یا مثلا میگویند عمویش هم همینطور بود، او به عمویش رفته است! عمویش الان مثلا هنوز شر است و فلان کار را کرده! خب عمویش هم باید میرفت دکتر! سعی میکنم این افراد را قانع کنم که فرزندشان را نزد پزشک ببرند یا مثلا تعجب میکنند که بچهشان دو سال است اول دبستان مانده و هنوز نمیتواند بنویسد.
خب این بچه حتماً نیاز به مشاوره دارد، باید ببینیم اشکال کار کجاست. من به ایشان میگویم که ۱۰ درصد بچههای جهان این مشکل را دارند، فقط شما نیستید باید پزشک کمک کند تا این بچه راه بیفتد.
سالار باباخانی که نمیتواند حتی لحظهای بیکار بنشیند، بلافاصله بعد از افتتاح کتابخانه تصمیم میگیرد در خلال کار کتابداری به دانشآموزان دیرآموز نیز به صورت خصوصی آموزش دهد. او میگوید: «من نمیتوانم بیکار بنشینم که تا کی برای گرفتن کتاب بیایند. بههمینخاطر در خلال آن برنامه خودم را پر کردم تا مفیدتر باشم.
کار اصلی که دلم میخواست هم از ابتدا آموزش به بچهها بود. بیشتر کلاسهای اینجا در بهترین حالت ۳۰نفره هستند، معلم دبستان در یک کلاس پرجمعیت، با دانشآموز دیرآموزی که پدر و مادرش هم کمسواد یا بیسواد هستند، عملا هیچ کاری نمیتواند انجام دهد. این دانشآموزان نیاز به توجه بیشتر دارند. معلم معجزه نمیتواند بکند.
به همین خاطر تصمیم گرفتم به صورت خصوصی آموزش به این دانشآموزان را تقبل کنم و تا حد توان آنها را به سطح دیگران برسانم. درغیراینصورت این دانشآموزان از چرخه آموزشوپرورش خارج میشوند و در این صورت خطرات فراوانی هم آنها و هم جامعه را تهدید خواهد کرد».
باباخانی به بزرگترهای محله سپرده تا ایتام نیازمند را برای آموزش رایگان به وی معرفی کنند. اما از سایر دانشآموزان مبلغ اندکی دریافت میکند و دلیلش را همچنین عنوان میکند: «من تجربۀ کار خیریه دارم، هیچوقت کار رایگان جواب نمیدهد، چون هیچکس آن را جدی نمیگیرد. بههمینخاطر من یک مقدار مختصری پول میگیرم تا هم دانشآموز و هم پدر و مادر کلاس را جدی بگیرند و خود را موظف به حضور در کلاس بدانند.».
باباخانی که سالها معلم دبیرستان بوده، حالا به عشق آموزش به بچههای دبستان خود نیز دوباره شروع به خواندن کتابهای ابتدایی کرده است. «من دیپلم تجربی دارم، اما فوقالعاده به ریاضی علاقه دارم. به همین خاطر همراه با بچهها دوباره کتابهای ریاضی دبستان را مرور میکنم.».
او ابزارهای کمک آموزشی فراوانی نیز خود درست یا تهیه کرده تا به واسطه آنها بهتر بتواند به دانشآموزانش بیاموزد. جمعآوری دکمههای رنگی و سکههای قدیمی، تهیۀ ترازو با سطل ماست و دستهبندی قاشقها در دستههای دهتایی و چندتایی، ازجمله ابزاری است که باعث شده کودکان ارتباط بهتری با ریاضی برقرار کنند.
سالارباباخانی که تقریباً تمامی ۲۵سال تدریسش را در مدارس مرفه و نمونه گذرانده، در مقایسه میگوید: «من سالها در مدارس نمونه و به عبارتی مرفه کار کردم، در آن مدارس پدر و مادرها مثل کوه پشت بچههایشان هستند. هر بچه به جز درس حداقل چهار هنر دیگر میآموزد، در این مدارس معمولا معدل همه بچهها بیشاز ۱۹ است.
متأسفانه اینجا گرچه بچهها استعدادهای خوبی دارند، اما آنطور که باید حمایت نمیشوند و نمیتوانند استعدادهایشان را شکوفا کنند. به همین خاطر دوست دارم اینجا بمانم و بتوانم مفید واقع شوم. در آن مدارس من خیلی کار میکردم، اما اگر واقعبین باشیم خیلی به کار من نیاز نبود؛ چراکه من اگر نبودم یکی دیگر جای من را به سرعت میگرفت چنانکه وقتی بازنشست شدم خیلی راحت یکی جایگزین من شد و هیچ مشکلی هم در روند کار مدرسه به وجود نیامد.
اما به نظر خودم کاری که اینجا میکنم، یک کار خاص است؛ چراکه هرکسی حاضر به کار در اینجا نیست. من الان تجربه ۲۵سال کارم را در اینجا پیاده میکنم.».
«دوست دارم سالی هزار کتاب جمع کنم»؛ این چشمانداز سالار باباخانی برای خانۀ کتاب حکیم فردوسی است، اما پیش از تحقق آرزویش، باید فضایی برای نگهداری از این همه کتاب فراهم شود. وی درحالحاضر این مغازۀ ۱۲ متری را اجاره کرده، هزینههای آب، برق، تلفن و رفتوآمد نیز سوای اجاره، اجازۀ کار بیشتر را از وی میگیرد. او میگوید: «این کار مسلماً درآمدزا نیست و بیشتر هزینه دارد، البته هدف من نیز درآمدزایی نیست و از کارم بیشتر لذت میبرم.
چراکه کاری بوده که تمام عمر دوست داشتم انجام دهم و حالا خوشحالم که این فرصت مهیا شده است. اما دوست دارم بتوانم فضایی بزرگتر بگیرم تا تعداد کتابهای بیشتری برای سلایق مختلف جمعآوری کنم. مثلا با اینکه اینجا نامش فردوسی است هنوز ما یک شاهنامه هم نداریم؛ چراکه گران است و هرکسی دلش نمیآید آن را اهدا کند. همچنین دوست دارم اتاقی صرفاً برای کتابخوانی آماده کنم تا افراد بتوانند بیایند و همینجا کتاب بخوانند؛ زیرا بیشتر خانههای اهالی کوچک است و فضایی برای کتابخواندن ندارند.».
تا من زنده هستم بیایید کتابها را ببرید و بخوانید. این کتابها برای شماست. شاید فردا دیگر نباشم. همچنین از دیگر همکارانم میخواهم که بیایند و این کار را در نقاط محروم شهر انجام دهند. مثلا یکی از همکارانم در بولوار معلم زندگی میکند، بیشک آنجا نیازی به این کار نیست، مراکز آموزشی بسیار زیاد است و والدین هم وسعشان میرسد فرزندانشان را ثبتنام کنند، کتاب هم که هرکس بخواهد میتواند تهیه کند. اما مناطق بسیاری مثل چهاربرج هست که نیاز به کمک همکارانم دارد. میخواهم بیایند و چنین کارهایی را شروع کنند.