کد خبر: ۱۳۷۹۴
۰۶ دی ۱۴۰۴ - ۱۶:۰۰
بازار سرشور، راسته پرشور مشهد بود

بازار سرشور، راسته پرشور مشهد بود

در اين راسته بازار مي‌شد دكان رفوگري قالي، حصيربافي، دوچرخه‌سازي و... را ديد. خيلي از كارهايي كه زماني براي خودشان بروبيايي داشتند و حالا از آن‌ها خبري نيست.

حس غریب دویدن در بازاری که وسطش جويي زیبا خودنمایی می‌کند؛ صدای پتک آهنگری که هنگام کارکردن صدای نفس‌نفس‌زدن‌هایش را می‌توانی بشنوی؛ دستان نجاری که لای انگشتانش پر از گرده‌های چوب و جای فرورفتگی میخ است و  لوتی که آن سر بازارایستاده تا مواظب ناموس دیگران باشد و افتخار می‌کند که همه اوستا صدایش بکنند؛ مسجد بازار هم پر از انسان‌هایی ا‌ست که اگر یکی از کسبه،  همان اول کاسبی به اصطلاح زمین بخورد و سرمایه‌اش را ناغافل از دست بدهد، بی‌منت دست دراز می‌کنند و کنار خودشان برایش حجره‌ای ردیف می‌کنند.

حالا در کنار همه این‌ها، معتمدبودن و امین‌بودن و منصف‌بودن و خیلی از صفات کاسب‌های کارکشته قدیمی را  ‌که بیشتر به فکر مشتری بودند تا امور دیگر ، فقط می‌توان درجايي دل يك راسته «بازار» قديمي در محله سرشور مشهد پیدا کرد؛ جایی که انواع و اقسام شغل‌ها کنار هم زیر یک سقف مشغول خدمت به خلق‌ا...اند. بازار سرشور مشهد هم روزگاری همین حال و هوا را داشته. کمتر کسی در مشهد وجود دارد که به این بازار معروف و مشهور سري نزده باشد.

بيا اين ور بازار!!

هنوز هم وقتی وارد بازار سرشور می‌شویم، بازار‌های قدیمی مسقف جلوی چشممان دوباره زنده می‌شوند. صدای قناری زندانی‌شده در قفس و بوی آب‌پاشی اول صبح جلوی در مغازه و دادزدن‌های گاه و بیگاه شاگردان و خواندن شعر‌های موزون برای جلب مشتری را هنوز هم کم و بیش می‌توانی اینجا ببینی و بشنوی؛ البته جالب‌تر از آن رفت و آمد تعداد زیادی پیرمرد و پیرزن است که انگار قدم‌زدن در این بازار برایشان  از هزار تفریح دیگر لذت‌بخش‌تر است.

کوچه پس‌کوچه‌های تنگ این بازار هم برو بیای زیادی دارد. نرسیده به یکی از این کوچه‌ها مغازه نیمه‌تاریکی را با چند پیراهن از مد افتاده می‌بینم که داخلش چند پیرمرد در حال خرید و تعمیر هستند و اجازه می‌خواهم کمی با آنها صحبت کنم.

محمد امینیان که حرف‌هایش را با «نمی‌دانم» و «یادم نیست» شروع می‌کند، کمی که می‌گذرد چیز‌هایی یادش می‌آید و چانه‌اش حسابی گرم می‌شود. او می‌گوید: زمانی وسط همین بازار جویی بود که آب پرزوری از آن گذر می‌کرد. یادم می‌آید بچه‌ها تابستان‌ها با پای لخت وسط همین جوی همدیگر را دنبال می‌کردند. (کمی مکث می‌کند) من از ۱۲ سالگی در حجره پدرم مشغول کار بودم.

زمانی وسط همین بازار جویی بود که آب پرزوری از آن گذر می‌کرد

 

وقتي كه دست‌ها مشت بودند

او ادامه می‌دهد: همین مسجد ذوالفقار حدود ۱۰۰ سال قدمت دارد، یادم می‌آید آب‌انبار بزرگی در آن وجود داشت که کم‌کم از بین رفت... من در واقع با این مسجد بزرگ شدم. از او درباره شغل‌های قدیمی که امروزه دیگر منسوخ شده‌اند، می‌پرسم که می‌گوید: خیلی خاطرم نیست، اما نزدیک همین مسجد ذوالفقار یک آرایشگاه روباز بود که می‌رفتیم و می‌نشستیم همان جا زیر نور آفتاب در کنار رفت و آمد بقیه مردم، موهایمان را اصلاح می‌کردیم.

امينيان از تحركات اول انقلاب و حال و هواي اين بازار در آن روزها اين‌طور مي‌گويد: همه مي‌رفتيم تظاهرات، كسي نبود كه بي‌تفاوت باشد. همه جمع مي‌شديم و مي‌رفتيم پاي سخنراني آقاي خامنه‌اي و از آنجا هم مي‌رفتيم خيابان‌. من يادم مي‌آيد يك بار ساواكي‌ها آمدند و ريختند در همين بازار و چند نفر از كسبه‌هاي قديمي را به شهادت رساندند. تازه آقاي امينيان چيزي به خاطرش نمي‌آمد و اين همه حرف براي گفتن داشت! انگار براي نخستين بار بود كه داشت بازار را اين گونه تماشا مي‌كرد.

 

روزی روزگاری بازار سرشور...

 

مشاغلی که حالا خاطره‌اند!

جلوتر می‌روم تا شاید باز هم سر راهم از این آدم‌های اهل دل پیدا کنم. مغازه‌ای که بیشتر شبیه دخمه است تا مغازه، چشمم را می‌گیرد و ناخودآگاه به سویش کشیده می‌شوم. محمد واقعی زیر نور یک لامپ ۱۰۰ واتی نشسته است و اجناسش را مرتب می‌کند. داخل مغازه‌اش (اگر اسمش را مغازه بگذاریم!) تقریبا همه‌چیز پیدا می‌شود.

این‌طور مکان‌ها که حال و هوای قدیمی و دوست‌داشتنی دارند، فقط پاتوق قدیمی‌ها و بابابزرگ‌های اهل‌دل هستند که تعدادشان کنار مغازه هم انصافا کم نبود. او که از ترافیک و شلوغی این بازار خیلی دل خوشی ندارد، می‌گوید: شما عرض این بازار را ببینید؟ هفت، هشت متر بیشتر نیست و من نمی‌دانم که چطور در همین جای کوچک هم ماشین عبور می‌کند، هم موتور، هم گاری و خیلی چیز‌های دیگر.

تازه در کنار این، رفت و آمد و شلوغی بیش از حد زائران را هم در نظر بگیرید. او دلیل این شلوغی را افزایش زیاد واحد‌های اقامتی و هتل‌ها می‌داند و ادامه می‌دهد: حتی در کوچه پس‌کوچه‌های این بازار، چفت‌در‌چفت، هتل و مسافرخانه وجود دارد. خانه‌های قدیمی و باستانی را تخریب می‌کنند و به جایش سوئیت آپارتمان درست می‌کنند.

خانه‌های قدیمی و باستانی را تخریب می‌کنند و به جایش سوئیت آپارتمان درست می‌کنند

 

روزگاري كه بازار پوست انداخت

واقعي سري هم به معماري قديمي اين بازار مي‌زند و مي‌گويد:‌ من از دوران كودكي در اين بازار شاگردي كرده‌ام و تخريب‌هاي زيادي ديده‌ام. يادم مي‌آيد دكان‌هايي بود كه سقف‌هاي گنبدي‌شكلي داشت. سردر هركدام از آن‌ها هم به‌قدري تنگ و كوچك بود كه بايد تا كمر خم مي‌شدي تا مي‌توانستي داخل شوي.

او اين طور مكان‌ها را مختص شغل‌هاي خاصي عنوان مي‌كند كه اكنون ديگر هيچ اثري از آن‌ها در بازار نيست؛«در اين راسته بازار مي‌شد دكان رفوگري قالي، حصيربافي، دوچرخه‌سازي و... را ديد. خيلي از كارهايي كه زماني براي خودشان بروبيايي داشتند و حالا از آن‌ها خبري نيست. صاحبان بيشتر اين حرفه‌ها فوت كرده‌اند و بچه‌هايشان يا مغازه را اجاره مي‌دهند يا مي‌فروشند تا هتل بسازند. 

 

از خون گيرها تا زغال‌فروش‌ها

آقاسيدمحمد حجازي ميوه‌‌فروش كه مشغول پيچيدن روزنامه دور سبزي‌هاست، بيشتر آن شغل‌هايي را كه امروز خاطره شده‌اند، به‌خاطر دارد. او مي‌گويد: زماني كه براي پدرم در همين حجره شاگردي مي‌كرديم، مردماني كوزه به دست در بازار راه مي‌رفتند و آب مي‌فروختند و در كنارش كوزه هم خريد و فروش مي‌شد.

خاطرم هست خانم‌هاي پير و باتجربه‌اي وسط همين جا مي‌آمدند و بلند داد مي‌زدند: «خون گير...». آن‌ها هر چند وقت يك بار با كيسه‌شان مي‌آمدند و حجامت مي‌كردند. او ادامه مي‌دهد: توي همين راسته چند ماست بند خيلي معروف بودند كه بيشترشان به رحمت خداوند رفته‌اند. خدابيامرز پدرم خودش همين جا زغال‌فروشي داشت؛ ما اصلا اجاره‌خطمان (بعد فهميدم اجاره‌خط همان جواز كسب است) به اسم زغال‌فروشي بوده است.

 او از دكترشيخ، دكتر معروف شهرمان هم خاطره‌اي‌ نقل مي‌كند و ادامه مي‌دهد: تقريبا نزديك همين بازار مطب دكترشيخ بود كه همه مردم او را مي‌شناختند و كسبه‌ها ارادت خاصي به او داشتند. دكتر همه را با پنج قران معالجه مي‌كرد؛ دست پرخير و بركتي داشت.

 

روزی روزگاری بازار سرشور...

 

گاهي زود دير مي‌شود...

فقط كافي است كسي همت كند و در اين بازار بچرخد و با اين انسان‌هاي اهل دل گفتگو كند تا از دل حرف‌هايشان چند جلد كتاب ناب بيرون بيايد. به واقع هر كدام از اين‌ها براي خودشان گنجينه‌اي از اطلاعات و خاطره‌هايي هستند كه مي‌توانند ما را در شناخت هر چه بيشتر معماري و فرهنگ اين منطقه از شهرمان كمك كنند. بايد زودتر از اين‌ها دست‌به‌كار شويم كه به قول معروف هميشه خيلي زود دير مي‌شود...

 

پيشينه و تاريخچه محله سرشور

مستندات و مدارك باقيمانده از شهر كهن مشهد مربوط به دوره قاجار است و طبق نقشه‌ها بازار سرشور كنوني تنها بخشي از بازار بزرگ شهر آن دوران بوده است. نام محله از نام كوچه «سرشور» كه از كوچه‌هاي قديمي شهر بوده، گرفته شده و نام سرشور نيز به دليل عبور دسته‌هاي عزاداري‌ و قمه‌زني در ايام محرم از اين محور و تطهيرشان در حمام‌هاي زياد موجود در اين راسته بوده است.

 

روزی روزگاری بازار سرشور...

 

وضعيت كنوني محله سرشور

وسعت محله سرشور ۷۴ هکتار و جمعیت آن در حدود ۹ هزارنفر است. به دلیل هم‌جواری و نزدیکی این محله به حرم امام رضا (ع)، در ایام خاصی از سال بافت مملو از حضور زائران آقا می‌شود و جمعیت این محدوده افزایش چشمگیری می‌یابد. در کنار این، وجود راسته‌های تجاری قوی در بدنه شرقی و شمالی محله و اسکان زائران کم‌درآمد در خانه‌های چندمنظوره اقامتی-سکونتی و حتی فراوانی مساجد و حسینیه‌ها از نقاط قوت این محله است.

 

*این گزارش سه شنبه، ۳۱ مرداد ۹۱ در شماره ۱۸ شهرآرامحله منطقه ۸ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44