عباسپور بعد از ورشکستگی در ۶۰ سالگی از نقطه صفر شروع کرد
میان این همه دوندگی و تکرار چقدر بد است که آدم فراموش کند بعضی چیزها برایش تکرار نیست بلکه تجربهای تازه است و مرورش کلی لذت دارد. چقدر بد است که فراموشمان میشود روزهای زندگی با هم فرق دارد و متفاوت است و روزهای سختش هم پر از لطف و نعمت است.
بد است ندانیم فرازونشیبهای زندگی خیلی از آدمها را امید میسازد. خوب نیست یادمان برود بعضی آدمها با همه ناآشنا بودنشان، خاصاند؛ میآیند و قصه زندگی و روزگارشان هم با آنها میآید. همانها که خانهشان حوالی زندگیهای ماست. کنار ما نفس میکشند، راه میروند، کار میکنند، شکست میخورند، بلند میشوند و دوباره از نو... برای ما در این ماه که همه لحظهها و روزها و حتی آدمهایش خاص است، ندیدن و کمرنگدیدن خیلی چیزها ضرر بزرگی است.
درِ بزرگ کارواش باز است، اما کسی پیدایش نیست. مجبور میشوم چندبار اول تا آخر مغازه را سرک بکشم حتی صدایم را بلند کنم تا مرد از طبقه بالا جواب سلامم را بدهد. هم من و هم چندنفری که پایین ایستادهاند تا کار امروزشان راه بیفتد، منتظریم. گرمای هوا طاقت آدم را میگیرد. زمانی نمیگذرد که مرد پلهها را دوتایکی پایین میآید؛ اول میرود سراغ مشتریها و بعد ما را همراهی میکند. در دفتر کوچک و گرمی که صبحتاشب در آن جواب مشتریها را میدهد، پشت میز مینشیند و بیآنکه منتظر پرسشی باشد، شروع به صحبت میکند؛ از این همه انرژی و نشاط به وجد میآیم.
دنیا پر از استثناست
همیشه فکر میکردم ۶۰سالگی برای خیلی از آدمها یعنی تمام شدن، به آخر خط رسیدن، یعنی پارویپاانداختن و گوشهای نشستن، اما دنیا پر از مثالهای استثنایی است؛ نمونههایی که میخواهد به ما نشان بدهد جور دیگری هم میشود زندگی کرد تا زود به آخر نرسید.

زندگی که شروع میشود
مرد قصه ما ۶۰ بهار از زندگیاش میرود. شاید هم بیشتر؛ این را اعداد شناسنامهاش میگوید، اما توان و نشاطش نه؛ او مثل یک جوان پرانرژی ورزش میکند، لباس میپوشد، به استقبال مشتری میرود، عیب کارها را میگیرد، مشتریها را باخنده راه میاندازد و برمیگردد به دفتر کار کوچکش که هوایش بیش از طاقت، گرم است، اما تحمل او برای سختیها بیشتر از اینهاست.
با امید زندگی را سر میکنم
داستان زندگیاش این را میگوید و روزهای سختی که با تحمل به فردا رساندهشان. محمد عباسپورنوغانی سالها قبل شغلش تجارت بوده و پیشتر از آن یک مدیر موفق و حالا در کارواش کوچک مجتمع سامان هم کار میکند و هم زندگی. اینها را باافتخار میگوید و هیچ ابایی ندارد که آدمها بنشینند پای قصه زندگیاش. آنها که مثل من و تو هدف را در زندگی گم کردهاند؛ آنها که با کمترین ناملایمتی میشکنند؛ آنها که شکستها ناامیدشان کرده است، میتوانند بنشینند پای داستان زندگی مردی که همهچیز را از صفر شروع کرد و اگر دهبار دیگر این اتفاق برایش بیفتد، با امید همهچیز را حل میکند.
اعتقاد دارد صبر و تحمل هم چاره کار است و هم گرهگشای مشکلات. محمد عباسپور حرف که میزند، حس میکنم اراده در زندگی چقدر ارزشمند است.

بچه کوچه جوادیهام
کودکیاش به کوتاهی همین عبارات است که تعریف میکند: در کوچه جوادیه به دنیا آمدم و میان کلافهای نخ که محصول کار پدرم بود، بزرگ شدم. کودکی من فرصت مناسبی برای تجزیه وتحلیل بود؛ کودکی من یاد میداد چطور از امکانات و استعدادهایم استفاده کنم. پدرم نختاب بود و من کودکیام را میان نخها تمام کردم. تا به خودم آمدم، دیدم آن روزهای خوب تمام شدهاند و فرصت بودن با پدر و مادرم هم. بعد از مرگ پدر خیلی دوست داشتم شغل او دنبال کنم، اما مثل دیگر برادرانم به سرنوشت تن دادم و سهمم را از ارث گرفتم و پا گذاشتم در راهی که همیشه آرزویش را داشتم.
همیشه آرزوی تجارت داشتم
عباسپور همیشه آرزوی تجارت داشته است حتی حالا که نشسته و دارد داستان روزهای رفتهاش را برای ما تعریف میکند، آرزو دارد فقط یک بار به آن روزها برگردد.
میگوید: دیدم شغل پدری را نمیتوانم ادامه دهم و نختابی خیلی سنتی و قدیمی شده است، رفتم سراغ تور مسافرتی. مسافرها را با خرج و امکانات خودم میبردم کشورهای خارجی و امتیاز پاسپورتشان را میگرفتم. در همین دوران کوتاه با تاجران بسیاری آشنا شدم، چون کار تور خستهکننده شده و جذابتش را برایم از دست داده بود. ازآنجاکه فوتوفن تجارت را یاد گرفته بودم، احساس کردم میتوانم در این زمینه موفق باشم. با تجارت کشمش آغاز کردم که سود خوبی هم داشت.
میخواستم در رقابت کم نیاورم
تجارت و بازرگانی آنقدر برایش جذابیت دارد که بدون مکث همه داستانش را تعریف میکند: بعداز آن رفتم در کار نمک. در ماه هزار تن نمک صادر میکردم. انواع نمک را از چند کارخانه در سمنان میخریدم و میفرستادم امارات و دبی. تمام تلاشم را میکردم تا در رقابت با شرکتهای مهم کم نیاورم. همینطور هم شد و من توانستم موفق شوم. اجناس صادرشده من به دلیل قیمت اندک و کیفیت خوب، خیلیزود در بازار خریدار پیدا کرد.
باید از صفر شروع میکردم نمیدانستم چکار کنم. تصمیم گرفتم بهعنوان کارگر در یک کارواش مشغول کار شوم
تمام زندگیام را به فروش رساندم
عباسپور ادامه میدهد: مشکل من قرارداد امانیام بود. بعداز اتمام قرارداد، پولی دریافت نکردم که نتیجه آن ازدسترفتن سرمایهام و بدهیهای فراوانی بود که بهخاطرش مجبور شدم تمام زندگیام را بفروشم و تا مرز زندان هم پیش روم.
با مذاکره با بدهکاران هرطور بود آنها را متقاعد کردم به من زمان بدهند. روزهای سختی گذشت، اما خیلیزود بلند شدم و تصمیم گرفتم همهچیز را از نو بسازم. دوباره کار صادرات را به فاصله چند سال از سر گرفتم، کارت بازرگانیام را تمدید کردم و اینبار نماینده فروش خشکبار به قبرس شدم. بهترین نمونههای پسته، بادام، زیره، کشمش را در بستهبندیهایی که آنها نیز کار خودم بودم، صادر میکردم. ازآنجاکه قبرس، کشوری توریستی است، از این محصولات استقبال فراوانی میکند.

برای بار دوم شکست خوردم
من حتی قراردادی با چند شرکت در زمینه خمیرمایه و خرما بستم. متاسفانه تجربه اول من در این دوره هم تکرار شد و بعد از بردن چندینبار کالا، آخرینبار که محموله خرما فرستادم و طبق قرارداد منتظر دریافت پول بودم، نامه سفارت ایران در قبرس به دستم رسید مبنیبر اینکه محموله خرماها فاسد بوده است و پولی به من تعلق نمیگیرد! من برای بار دوم شکست خوردم و همان جریان سال قبل اتفاق افتاد. وقتی هم به ایران رسیدم، متوجه شدم که همسرم ترکم کرده است.
همه تیرهایم به سنگ خورده بود و راهی برای خلاص شدن نمیدیدم. شبی از جلوی دکان حلیمفروشی رد میشدم. همانطورکه به افرادیکه حلیم میخوردند، نگاه میکردم، به برنامه رادیویی گوش میدادم. برنامه شاد و نشاطآوری پخش میشد. داستان تاجری معروف را تعریف میکرد که ورشکست شده بود و میخواست خودش را بکشد، اما پایان داستان چنان شیرین و خوش و امیدوارکننده بود که من هم جلو رفتم و حلیمی سفارش دادم و تصمیم گرفتم دوباره شروع کنم.
کارگر کارواش شدم
مدتها بود فکر میکردم حالا که باید از صفر شروع کنم، چه شغلی را برگزینم. دوستی پیشنهاد صافکاری و نقاشی اتومبیل را داد و من هرچه فکر کردم، به نتیجه نرسیدم. تصمیم گرفتم بروم تهران و در یکی از مناطق بهصورت ناشناس و بهعنوان کارگر در یک کارواش مشغول کار شوم. خودم لباس میپوشیدم و ماشینها را میشستم تا بالاخره فوتوفن کار دستم آمد و کاربلد شدم.
زندگی را دوباره شروع کردم
وقتی برگشتم مشهد، تصمیمم را گرفته بودم. هرچه را داشتم و نداشتم، فروختم تا این کارواش راه افتاد. همسر جدیدم راضی شد در اتاقک بالای کارواش با هم زندگی کنیم و حالا هم هیچ پروایی ندارم اگر همکاران و دوستان صادراتی بیایند و ببینند من لباس پوشیدهام و درحالشستن ماشین هستم یا جارو گرفتهام و مغازه را تمیز میکنم. خوشحالم که اگر همهچیز را از دست دادم، هنوز آبرو دارم، سلامتی دارم و از همه مهمتر انگیزه کار کردن دارم.
او همیشه اعتقاد داشته است آدم از گل لطیفتر و از سنگ سختتر است؛ باید دید تو چطور به زندگی نگاه میکنی.
مغازه عباسپور به یک گالری بزرگ میماند؛ گوشهوکنارش را تابلوهای مختلف در اندازههای متفاوت پوشاندهاند. میگوید: بیشتر وقتها که فرصت بیرون رفتن نیست، با همسرم کنار این تابلوها چای میخوریم و احساس میکنیم کنار آرامش یک دریای بزرگ نشستهایم و غرق تماشای آن هستیم.
در زندگی آرامش دارم
عصمت چوپانی که یک سال و شش ماه است، شریک داشتهها و نداشتههای زندگی محمد شده است، میگوید: کنار او آرامش دارم و راحت هستم هرچند سهممان از زندگی در همین اتاق کوچک خلاصه شده است. او وقتهای بیکاری، تابلوفرش میبافد و گاهی هم در کارگاه میایستد و کمکدست همسرش است. او هم اعتقاد محمد را دارد: آدم از گل لطیفتر و از سنگ سختتر است؛ باید دید تو چطور به زندگی نگاه میکنی.
* این گزارش در شماره ۶۲ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۷ مردادماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.
