کد خبر: ۱۳۷۳۱
۰۴ دی ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۰
خانواده مرادی با تبدیل خانه‌شان به حسینیه به مراد دلشان رسیدند

خانواده مرادی با تبدیل خانه‌شان به حسینیه به مراد دلشان رسیدند

حسن مرادی کته‌شمشیری و صفیه خانم همسرش، سال‌۷۹ خانه‌ای را به قصد برپاکردن حسینیه خریداری می‌کنند. مرادی می‌گوید: از کودکی در هیئت‌ها بزرگ شدم. در خانه پدرم از ۵۰‌سال پیش مراسم عزاداری برپا بوده است.

وقتی می‌ایستیم پشت در حسینیه «جان نثاران شاهزاده علی‌اکبر» در محله حسین‌آباد و آقای مرادی در خانه‌اش را به‌رویمان بازمی کند، مثل این است که در یک ظهر داغ تابستانی، خیس از عرق، تشنه و تب‌دار پا سست کرده باشیم

در مقابل فواره آب. هرچه قطره‌ها بیشتر می‌پاشند روی سر و صورت داغمان، بیشتر نفس تازه می‌کنیم. مقابل فواره که هستی، دلت می‌خواهد آن‌قدر در ایستادن تامل کنی که آب از سرت شُره کند و تَبَت بخوابد. چون می‌دانی یک گام که عقب برداری، باز هُرم گرماست و عطش... باز تشنگی است و کلافگی...

داخل که می‌رویم و می‌نشینیم به شنیدن حرف‌های آقای مرادی و همسرش، آن وقت است که حس می‌کنیم خنکی قطره‌ها دارد روی پوستمان نشت می‌کند. موقع رفتن، در و دیوار طبقه پایین را خوب نگاه می‌کنیم. پرچم‌هایی که دیوار‌ها و ستون‌ها را پوشانده‌اند، شرشره و آذین‌هایی که آماده جشن‌های مذهبی‌اند، ریسه‌های چراغانی که چشمک خواهند زد، پر‌های رنگی، همه و همه را به ذهن می‌سپاریم و در قاب دوربین ثبتشان می‌کنیم؛ چراکه آن بیرون، در هیاهوی زندگی حتی یادآوری فضای طبقه پایین خانه آقای مرادی که سال‌هاست حسینیه شده، می‌تواند از سنگینی ثانیه‌هایمان بکاهد!

 

حکایت دیوار و علم

عَلَم بزرگی در انتظار روز‌های عاشورایی تکیه به دیوار حیاط داده است. اما نه! درست که نگاه می‌کنم، می‌بینم این دیوار است که تکیه به علم داده. دیگ‌ها، قابلمه‌ها و جعبه‌های نوشابه که سمت دیگری از حیاط قرار دارند، اسباب پذیرایی میهمانانی هستند که هر یک به عشقی، درِ این خانه را می‌زنند.

صفیه میرزایی چه زیبا، خودش را تعبیر می‌کند وقتی که می‌گوید: من کنیز ائمه هستم؛ و این کنیزی چه افتخاری داده است به او. در طول گفت‌و‌گو بار‌ها تکرار می‌کند که: از خدا به‌خاطر داشتن این زندگی ممنونم. تمام مراسم را برپا می‌کنیم.

اما شخصیت اول این ماجرا، مرد خانه است. حسن مرادی کته‌شمشیری به گفته خودش این خانه را در سال‌۷۹ به قصد برپاکردن حسینیه خریداری می‌کند. مرادی که در محله حسین‌آباد کرمانی‌ها یا میرزاکوچک‌خان فعلی، قدکشیده است، می‌گوید: از کودکی در هیئت‌ها بزرگ شدم. در خانه پدرم از ۵۰‌سال پیش مراسم عزاداری همراه با ارائه نذری برپا بوده است. تا قبل از خرید این خانه هم در مسجد صاحب‌الزمان (عج) همین محله که به نام شاهزاده علی‌اکبر است، خدمت می‌کردم. از آنجا که علاقه خاصی به این بزرگوار داشتم، حسینیه منزل خودم را هم به نام ایشان انتخاب کردم.

از برنامه‌های حسینیه می‌پرسم و این غلام اهل بیت می‌گوید: ما برای تمام ولادت‌ها و عزاداری‌های ائمه (ع) مراسم برگزار می‌کنیم. در ماه محرم نیز دهه می‌گیریم و همه هیئت‌های مشهد را به اینجا دعوت می‌کنیم.

/

تقویم را حفظ هستم

در حال حاضر سوپر دارد، اما در گذشته در همین حسین‌آباد، صاحب زمین بوده است و کشاورز. می‌گوید: گاهی مردم از من می‌پرسند چطور خرج مراسم را از این مغازه درمی‌آوری؟ حقیقت این است که خیلی از مواقع ما پولی نداشته‌ایم و خدا خودش آن را جور کرده است. اقوام من و همسرم و بچه‌های هیئت به‌خصوص برادران دشتیان که علم‌کش‌های هیئت نیز هستند، کمک می‌کنند و خودمان هم در حد توانمان شریک می‌شویم. خدا را شکر همیشه هم زندگی آبرومندی داشته‌ایم.

حالا بعد از گذشت چند سال از برپایی مراسم، آقای مرادی به گفته خودش مثل یک تقویم، تاریخ جشن‌ها و عزاداری‌ها را حفظ است و پیشاپیش خود را برای آنها آماده می‌کند.

 حسن‌آ‌قا دلش می‌خواهد دو قطعه زمین کناریمان را بخرد و حسینیه را بزرگ کند. البته در حال حاضر هیچ پولی ندارد

حضور ائمه (ع) راحس می‌کنم

«خود ائمه (ع) همیشه صاحب دیگ هستند.» این نظر صفیه‌خانم است که در ادامه‌اش می‌گوید: شب‌هایی که اینجا مراسم است، خانم‌ها به طبقه بالا می‌روند و آقایان پایین هستند. بار‌ها پیش آمده تعداد میهمان‌ها زیاد و حتی دو برابر چیزی شده که تدارک دیده‌ایم، اما خدا را شکر غذا همیشه برکت داشته و تا امروز کم نیامده است.

بعد، از فضای معنوی خانه‌اش حرف می‌زند: خیلی وقت‌ها در خانه تنها بوده‌ام و ترس به سراغم آمده. چون پشت خانه باغ است. اما بعد که ائمه (ع) را صدا می‌کنم، حس می‌کنم کنارم حضور دارند. من خواسته‌های زیادی از این بزرگواران داشته‌ام که به من داده‌اند. همسر خوب و زندگی فعلی‌ام یکی از همان خواسته‌ها بوده است.

حلقه‌های اشک را در چشمانش می‌بینم وقتی که می‌گوید: هروقت تنهایی به طبقه پایین می‌روم، خیلی گریه می‌کنم. برای همین به حسن‌آقا می‌گویم نگذارد من تنها پایین بمانم.

این کنیز و غلام اهل بیت (ع) که هر دو برادرانشان را از دست داده‌اند، در همه این کار‌های خیر آنها را نیز شریک نیت‌هایشان می‌کنند و حس مشترکی نیز دارند که این‌طور به زبان می‌آورند: خیلی از مواقع به نظرمان می‌رسد صدای مصیبت و قرآن از طبقه پایین می‌آید و به یک‌باره قطع می‌شود.

 

کافی است خدا بخواهد

جواد ماه محرم چند سال پیش به هیئت شاهزاده علی‌اکبر می‌آید؛ جوانی که به گفته حسن‌آقا به‌خاطر بیماری، وزنش فقط ۳۰‌کیلو بوده و روی ویلچر می‌نشسته است. بعد از آمدنش به این هیئت، به‌مرور حالش خوب و از روی ویلچر بلند می‌شود. حالا عشق خاصی به امام‌حسین (ع) دارد و هرساله با شروع محرم، برای هیئت قند و چای می‌آورد.

حسن‌آقا می‌گوید: خیلی‌ها از اینجا حاجت گرفته‌اند. یک نفر دیگر هم بود که بچه‌دار نمی‌شد و خواسته‌اش را همین‌جا از خدا گرفت. او هم هرسال محرم برای هیئت، گوسفند قربانی می‌کند.

آرزوی آقای مرادی را از زبان همسرش می‌شنوم: حسن‌آ‌قا دلش می‌خواهد دو قطعه زمین کناریمان را بخرد و حسینیه را بزرگ کند. البته در حال حاضر هیچ پولی ندارد!

 

کنیزی ائمه (ع) را دوست دارم

حیفم می‌آید در پایان ننویسم از میهمان نوازی این زوج، از خونگرمی و کدبانو بودن صفیه خانم، از اینکه حسن‌آقا مراقب بود در حرف‌هایش ریا نکند و از حرف‌های خانمش فهمیدم که او خادم امام‌رضا هم (ع) هست. حیفم می‌آید بگذرم از این جملاتی که صفیه‌خانم صادقانه و البته خودمانی رو به من گفت: حسن‌آقا پول به لباس اضافی نمی‌دهد. راضی به لباس نو خریدن نیست. حاضر است لقمه دهانش را بگیرد ولی مراسم ائمه (ع) را رونق بدهد. من وقتی شور و اشتیاق او را می‌بینم، از خدا به‌خاطر داشتن چنین همسری ممنون می‌شوم.

او باعث افتخار من است. خود من هم پس‌انداز و پول‌هایی را که از خانواده‌ام هدیه می‌گیرم، در همین راه خرج می‌کنم و به فکر تجملات نیستم.‌ نمی‌دانم کجای گفت‌و‌گو بود که این جمله را هم گفت: اگر دوباره به دنیا بیایم، دوست دارم باز هم کنیز ائمه (ع) باشم.

 

* این گزارش در شماره ۵۹ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۱۷ تیرماه سال ۱۳۹۲ منتشر شده است.

کلمات کلیدی
آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44