کد خبر: ۱۲۹۳۲
۲۵ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۱:۰۰
ماجرای ورود اعظم خانم به خانه پر رمز‌ و‌ راز همسایه‌

ماجرای ورود اعظم خانم به خانه پر رمز‌ و‌ راز همسایه‌

اعظم یزدان‌پناه هنوز هم باورش نمی‌شود که سرنوشت همسایه‌اش را تغییر داده است؛ همسایه‌ای که چراغ خانه‌اش همیشه خاموش بود، و زندگی‌اش در سکوت و تاریکی می‌گذشت.

گاهی یک اتفاق ساده می‌تواند پرده از سال‌ها رنج پنهان بردارد. اعظم یزدان‌پناه که از فعالان فرهنگی رباط طرق در محله ابوذر است، هنوز هم وقتی به آن روز فکر می‌کند، باورش نمی‌شود که سرنوشت همسایه‌اش را تغییر داده است؛ همسایه‌ای که چراغ خانه‌اش همیشه خاموش بود، صدای خنده فرزندانش شنیده نمی‌شد و زندگی‌اش در سکوت و تاریکی می‌گذشت.

اما روزی که یزدان‌پناه درِ خانه‌اش را کوبید، ماجرایی آغاز شد که نه‌تنها زندگی آن زن را تغییر داد، بلکه برای همیشه در خاطر او ماندگار شد.

 

ورود به خانه تاریک

اعظم یزدان‌پناه چهل‌سال دارد و از دوازده‌سال قبل در رباط طرق زندگی می‌کند. همسایه‌ها او را به‌عنوان فردی که در فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی محله‌شان فعال است، می‌شناسند.

هر کمکی که از دستش برای اهالی برآید، کوتاهی نمی‌کند؛ از برگزاری کلاس‌های تقویتی برای بچه‌ها تا برپا‌کردن ایستگاه صلواتی در اعیاد و عزاداری‌ها. اما خاطره‌ای که برایمان روایت می‌کند، متفاوت از همه تجربه‌ها و خاطره‌هایی است که در این سال‌ها داشته است.

او می‌گوید: همسایه‌ای داشتیم که به‌ندرت از خانه خارج می‌شد و با سایر همسایه‌ها ارتباط می‌گرفت. هر زمان که خانه‌اش را نگاه می‌کردم، می‌دیدم چراغ‌ها خاموش یا نیمه تاریک است. حتی اجازه نمی‌داد فرزندانش به مدرسه بروند.

بالاخره یک روز زنگ در خانه‌اش را زدم و جویای حالش شدم. وقتی وارد خانه‌اش شدم، نگران و هراسان بود. تعارف کرد که بنشینم، اما خودش روی یک آجر نشست و حرف زدیم. رفتارش برایم بسیار عجیب بود. در طول صبحتمان دائم از اینکه سردش شده است، حرف می‌زد و با سشوار خودش را گرم می‌کرد.

یزدان‌پناه که با همسایه‌اش صحبت می‌کند، متوجه افسردگی حاد و طولانی او می‌شود. اما کار سخت این بوده که بتواند همسایه‌اش را راضی کند برای درمان به پزشک مراجعه کند. با یک روان‌پزشک در بیمارستانی صحبت می‌کند و مشکل همسایه‌اش را در میان می‌گذارد. پزشک راهنمایی‌اش می‌کند که چطور همسایه را راضی کند که برای درمان به پزشک مراجعه کند.

سال‌ها بود که هیچ‌یک از خواهر‌ها و برادرهایش را ندیده و به هیچ مهمانی نرفته بود

این بانو تعریف می‌کند: مدتی با او رفت‌وآمد کردم. هر‌آنچه را پزشک گفته بود، انجام دادم تا توانستم قانعش کنم که برای درمان به پزشک مراجعه کند. او دو شرط داشت؛ اول اینکه من همراهش بروم، دوم اینکه آجرش را هم با خودش به بیمارستان ببرد.

 

ترسی که ماندگار شد

با صحبت‌هایی که یزدان‌پناه در طول این مدت با همسایه‌اش داشت، متوجه شد هنگامی‌که او کودک بوده و در روستا زندگی می‌کرده، در زمستان، روی یخ حوض در‌حال بازی بوده که یخ می‌شکند و او به داخل حوض آب می‌افتد. بزرگ‌تر‌ها متوجه می‌شوند و او را نجات می‌دهند. اما از همان دوران ترس و نگرانی در او به وجود می‌آید و در سال‌های بعد، عمیق و ریشه‌دار می‌شود.

یزدان‌پناه درباره زمانی که به پزشک مراجعه کردند، می‌گوید: هنگامی‌که وارد اتاق پزشک شد، به عادت همیشگی‌اش، آجرش را گذاشت روی زمین و روی آن نشست. پزشک با او صحبت کرد و برایش آزمایش‌های مختلف نوشت. جواب آزمایش، نکته‌ای بسیار جالب را نشان داد. یک هورمون در بدن این خانم کم شده و این به‌هم‌خوردن هورمونی، یکی از عوامل ایجاد این مشکل بود.

یزدان‌پناه می‌گوید: همسایه‌ام قبول کرد که درمان را شروع کند. ابتدا با همان آجر بستری‌اش کردیم. اما هنگامی‌که از بیمارستان خارج می‌شد، دیگر آجر دستش نبود. همسایه‌ام بعد از درمان به خانه‌ام آمد و تشکر کرد؛ زیرا سال‌ها بود که هیچ‌یک از خواهر‌ها و برادرهایش را ندیده و به هیچ مهمانی نرفته بود. حالا بعد‌از سال‌ها روابطش را از سر گرفته بود و فرزندانش را برای مدرسه‌رفتن آماده می‌کرد.

 

* این گزارش سه‌شنبه ۲۵ شهریورماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۸ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44