کد خبر: ۱۲۴۶۳
۳۰ تير ۱۴۰۴ - ۱۲:۳۰
گلستان رضا(ع)؛ خانه آرزوهای کودکان بی‌سرپرست است

گلستان رضا(ع)؛ خانه آرزوهای کودکان بی‌سرپرست است

خانه فرزندان گلستان رضا(ع) در خیابان وابسته به جامعه امام رئوف است. جایی برای صاحبدلان؛ آنهایی که مجموعه‌ای را برای بچه‌های بی‌سر‌پرست و بد‌سر‌پرست آماده کرده و سخت فعال هستند.

در را باز می‌کنم و بی‌مقدمه وارد اتاق بچه‌ها می‌شوم. اینجا خانه فرزندان گلستان رضا (ع) وابسته به جامعه امام رئوف است و جایی برای صاحبدلان؛ آنهایی که مجموعه‌ای را برای بچه‌های بی‌سر‌پرست و بد‌سر‌پرست آماده کرده و سخت فعال هستند. مددکار جلوی در مشغول احوالپرسی با شهردار منطقه است. 

من، اما روی تخت با پتو‌های پلنگی کنار بچه‌هایی که یک دنیا‌ی کودکانه را می‌ریزند نشسته‌ام. اتاق‌های کوچک چند‌در‌چند‌متر، خانه یونس است، امیر‌رضا، محمد‌ابراهیم، سینا و ابوالفضل کوهی و همه آنهایی که خانه پدری‌شان را بیشتر و بهتر می‌خواهند، اما با زهره و حسین مددکارشان هم راحتند و درهمین مدت کوتاه با آنها خو گرفته‌اند.

اتاق‌ها به نظر خوب و گرم زیباست؛ مرتب و به‌دل نشستنی. چند‌تخت یک‌نفره با پتو‌های نرم، خواب را به چشمان آدم می‌آورد، اما بچه‌ها نمی‌گذارند با اشتیاقی که برای حرف زدن دارند، برای گفتن از آرزوهایشان.

 

جای خالی بابا و مامان

کف اتاق قالی پهن است و وقت راه‌رفتن حس خوبی به آدم می‌دهد. این را وقت رفتن تا مقابل دیوار روبه‌رو حس می‌کنم. دیوار با عکس‌های ردیف‌شده بچه‌ها چشم‌نواز شده است. یونس آن‌قدر باهوش هست که از حرکت چشم‌ها و نگاه بفهمد دنبال چه چیزی هستم. می‌گوید: خانم عکس‌ها مال شب چله است. نگاه کنید این من هستم... و من رد انگشت اشاره کوچکش را می‌گیرم تا به چشم‌های عمیق و کودکانه‌ای روی دیوار برسم که دست زیر چانه به چیزی فکر می‌کند که شاید آینده باشد.

آن یکی که لاغر‌تر است، محمد‌رضاست و من مدام با یونس اشتباه می‌گیرمش و او با‌ذوق کودکانه اسمش را به یادم می‌آورد. اتاق همه چیزش مرتب و رو‌به‌راه و تمیز و آماده است؛ فقط یک چیز کم دارد؛ بابا و مامان.

 

دست‌های نامادری‌ام را می‌بوسم

می‌نشینم روی پتویی که کاملا تمیز و مرتب است. پلنگی که روی پتو نشسته است، خودش را جمع می‌کند. حس می‌کنم چشم‌های مغرور و تیزبین پلنگ هم دارد گفتگوی من و ابوالفضل کوهی را دنبال می‌کند که می‌گوید ۱۳‌ساله است؛ پدر و مادرش فوت شده‌اند، اما نامادری‌اش را به اندازه مادرش دوست دارد و نامادری‌اش هم او را. عید، اولین کاری که می‌کند، بوسیدن دست‌های نامادری‌اش است که بوی مادرش را می‌دهد. ابوالفضل هر‌کاری که بتواند و در‌توانش باشد برای بچه‌های اینجا انجام می‌دهد؛ آنهایی که سرنوشت تا اندازه‌ای مشترک به هم ربطشان داه است.

اینجا خبری از بشور‌و‌بساب‌های مادرانه و دست‌های مهربانانه‌ای نیست که وقت خواب و به‌عشق، پتو را روی بچه‌ها مرتب کند، اما مسئولان و همه کسانی که از آبان‌ماه امسال به فکر احداث و جمع‌و‌جور‌کردن مرکز افتاده‌اند، نمی‌گذارند بچه‌ها جای خالی چیزی را حس کنند.

بچه‌ها زندگی را به‌اختیار خودشان انتخاب نکرده‌اند؛ سرنوشت آنها را اینجا کشانده است، اما مثل همه بچه‌ها حق داشتن یک زندگی خوب را دارند. حق اینکه صبحشان را با کلاس و درس و معلم شروع کنند، عصر‌ها یک دست فوتبال بزنند و در آخر هفته استخر بروند و کلاس شنا و... می‌دانند هر قدر هم خوب زندگی کنند، مهربانی‌های پدر و مادر و زندگی ساده خودشان را فراموش نمی‌کنند.

آنها بابا می‌خواهند و دلشان فقط به نگاه مادرشان گرم می‌شود، حتی اگر شهردار منطقه هزار توپ فوتبال را تقدیمشان کند و بخواهد خوب درس بخوانند و خوب بزرگ شوند و آدم‌های شریف و بزرگ و قابل‌اعتمادی باشند. بچه‌ها با همه سادگی‌شان برای شهردار و همه میهمانان سرود اجرا می‌کنند، آیت الکرسی می‌خوانند و دعا می‌کنند خدا روزگار هیچ بچه‌ای را شبیه آنها نکند.

 

پولدار می‌شوم و بر‌می‌گردم خانه

یونس با همه کوچکی اش، اولین نفری است که می‌گوید می‌خواهم پولدار شوم و بروم خانه‌مان، خانم. این «خانم» گفتنش بدجور توی ذهن و سرم می‌پیچد و حتی حالا هم وقت نوشتن راحتم نمی‌گذارد. زهره امیر‌بیگ، مددکار جوان این مجموعه می‌گوید: هر دعایی که بکنید و بچه‌ها «آمین» بگویند، ایمان داشته باشید که مستجاب است. سکوت می‌کنم؛ این‌طور وقت‌ها حرفی برای گفتن ندارم. این مجموعه در خیابان اصلی وحدت چندان آشنا نیست؛ شاید به‌خاطر اینکه زمان چندانی از فعالیتش نمی‌گذرد، اما همین مجموعه کوچک ۲۰‌کودک بی‌سرپرست را نگهداری می‌کنند.

بچه‌ها از آرزوهایشان می‌گویند؛ سینا رنچ‌پور دوست دارد یک‌عالمه پول داشته باشد تا کلی توپ بخرد

 

به زندگی آدم برکت می‌دهد

زهرا امیر‌بیگ از آدم‌هایی می‌گوید که به‌شد‌ت مهر‌بان هستند، به‌شدت شریفند، به‌شدت دل رحمند و مراقب اینکه دل کسی را نشکنند. همان‌هایی که برای بچه‌ها اسباب‌بازی می‌خرند و به دیدنشان می‌آیند. بچه‌هایی که سن آنها از ۱۴‌سال نمی‌گذرد. زهره امیر‌بیگ یادآور می‌شود: بچه‌های این مرکز بین ۷ تا ۱۴‌ساله‌اند. می‌گوید: در همین مدت کوتاه به‌شدت به آنها عادت کرده‌ام و بدون دیدنشان زندگی‌ام سخت می‌شود.

حسین عفت‌پناه هم که در‌کنار مدیریت پدر، مددکاری مجموعه را با اشتیاق انتخاب کرده است، از شیرینی‌ها و سختی‌های همراهی با یک گروه کودک تعریف می‌کند و می‌گوید: بودن کنار این بچه‌ها به زندگی آدم برکت می‌دهد، هر اندازه که سخت باشد.

بچه‌ها دوباره از آرزوهایشان می‌گویند؛ سینا رنچ‌پور دوست دارد یک‌عالمه پول داشته باشد تا کلی توپ بخرد. موسی‌الرضا لطف‌آبادی هم دلش برای خواهرش تنگ می‌شود و دوست دارد یک روسری عیدانه برایش ببرد. اما محمد‌ابراهیم کوچولو چیزی نمی‌گوید...

 

ساعت‌های طلایی در خانه‌ای بدون پدر

حضور شهردار هم در اینجا حالا طبیعی شده است. به یک میهمانی دو‌ست‌داشتنی و خاطره‌انگیز می‌ماند که فراموش نمی‌شود. بودن کنار بچه‌هایی که انرژی بخش هستند و آنهایی که نشاط و شادمانی دارند. لااقل توی جمع‌های کوچک و دوستانه آنها می‌توانی گپ‌های شادمانه بزنی و ساعت‌هایی طلایی را بگذرانی. این میهمانی حتما روز زمستانی شما را هم گرم خواهد کرد، اگر شال و کلاه کنید و سرزده میهمان امیر‌رضا و یونس و محمد‌ابراهیم و... شوید.

شما به یک مهیمانی ساده و کوتاه و خدا‌پسندانه دعوت هستید، کنار بچه‌هایی که کلی حرف خواندنی و لذت‌بخش دارند. کافی است سرِ راه، مسیرتان را کج کنید و پدرانه درِ خانه‌ای را بزنید که کودکی در آن، دلش برای بابا تنگ شده...

 

جور دیگر زندگی کنیم

این روز‌های آخر سال در زندگی ما مهم است. برای ما که می‌خواهیم نوروز را با تمام آدابش به جا آوریم با ابهتی که بابا و مامان نمی‌گذارند خدشه‌دار شود. حالا حالمان خوب است و این حال خوبمان، انگیزه‌ای است برای ادامه جریان زندگی. خیلی چیز‌ها دست‌به‌دست هم می‌دهند تا حال خوبمان را خوب‌تر کنند تا بیشتر به روی هم بخندیم، حتی درد‌های اقتصادیمان را راحت فراموش کنیم، کافی است نگاهمان را کمی متفاوت کنیم.

خدایا در همه روز‌های دنیایی‌ات آدم‌هایی بوده‌اند که جور دیگر زندگی کرده‌اند. آنهایی که بین بزرگ و بزرگ‌تر، بزرگ‌ترینش را انتخاب کرده‌اند. خدایا می‌دانم دیدن و گذشتن، گناهی نابخشودنی است. خدایا آنهایی که می‌بینند و راحت می‌گذرند و فراموش می‌کنند شرافت ندارند. خدایا نگذار آرزوی یونس فراموشم شود؛ به حق دعا‌های احسان و محمدرضاکمکمان کن نوروزمان را امسال «نوروز» شروع کنیم. آمین.

 

* این گزارش در شماره ۱۳۹ شهرآرا محله منطقه ۵ مورخ ۱۱ اسفندماه سال ۱۳۹۳ منتشر شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44