
استاد علیاکبر زرینمهر، هنرمند پیشکسوت نقاشی و مجسمهسازی مشهدی، ۲۷ شهریور سال ۱۳۹۳ پس از تحمل یک دوره طولانی بیماری در مشهد به دیار باقی شتافت و پیکر او در قطعه هنرمندان آرامستان بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شد. او چهرهای نام آشنا در هنرهای تجسمی و نقاشی کشور و از مبتکران سبک سپید در نقاشی بود که با تکنیکهای مختلف، بهویژه آبرنگ کار میکرد. شهرآرامحله ۱۳ مرداد ۹۲ با او گفتوگو کرده بود که به مرور آن میپردازیم.
***
کافی است پایت را از چهارچوب اتاقش به داخل بگذاری تا فراموش کنی دنیای پشتسرت را. با دیدن آن همه کتاب، تابلوی نقاشی، عکس و پوستر، بیگمان از یاد خواهی برد که تا دقایقی پیش در خیابان علیمردانی بودی و به دنبال پلاک۱۳ سرت را بالا گرفته بودی!
در آن اتاق جادویی پرت میشوی به زمانهای دیگر. عکسها و پوسترهای شاعران، نویسندگان و هنرمندان معاصری که دیگر نیستند، حالت را تغییر میدهد و نقاشیهای روی تابلوها دنیایت را رنگی میکند. حس میکنی در آن کارگاه نقاشی شلوغ که دنیایی را در خود جای داده است، میشود ساعتها بلکه روزها وقت گذراند، بیآنکه دقایق برایت تکراری شوند.
اما وقتی استاد مینشیند روبهرویت روی تختش و به خاطر بیماری، پایش را دراز میکند و لب به صحبت باز، آنوقت است که کمکم اتاق را هم فراموش میکنی و محو حرفهای هنرمندی میشوی که خالی است از هرگونه خودخواهی و تفاخری که امروزه همهجا یافت میشود! نه توقعی در نگاهش هست و نه گلایهای در صدایش!
همینها سبب میشود دلت بگیرد بهویژه وقتی که میفهمی کارش را در خارج از ایران، تا چه اندازه تحسین میکردهاندو او اینجا در محله خودش هم ناشناخته است. وقتی هم که در میانه گفتوگو جواب آزمایشهای پزشکیاش را از داخل کیفش بیرون میکشد و نتایج آنها را جلوی چشمانت میگیرد تا بگوید «من واقعا نمیدانم چطور زندهام! فکر میکنم باید مسئولیت و کاری را انجام بدهم و بعد بمیرم.»
آنوقت است که دیگر نگرانی به سراغت میآید و تو هم اضافه میشوی به جمع کسانی که حسرت میخورند چرا استاد «علیاکبر زرینمهر» که ساکن محله طلاب مشهد است این همه در شهر خودش مورد بیمهری قرارگرفته است!
اول از همه میپرسم از چند سالگی نقاشی را شروع کردید؟ میگوید: به قول شاعر چه فرقی میکند از پنج سالگی یا از ۱۰سالگی. مهم این است که این اتفاق چطور در درونم افتاده!
و بعد قصهاش را برایم تعریف میکند. قصهای که اینطور شروع میشود: بیش از ۴۰سال پیش در خیابان طبرسی، کوچه جوادی، درست پشت گنبد خشتی، مرد بنّایی دلش میخواست پسرش روحانی شود. در کنار درس خواندن، او را برای چندین سال به مدرسه علمیه فرستاد. اما پسرک، عاشق نقاشی بود و رنگها او را به سوی خود میخواندند. بارها از پدرش کتک خورد تا اینکه استعدادش به مرور زمان، در همان خانه شکوفا شد.
حالا که این کودک بزرگ شده، معتقد است خداوند هرکسی را برای کار و رسالتی آفریده است. استاد میگوید: هنرمند خالق نیست، کاشف است. فقط چیزی را که میبیند در قالب هنر درمیآورد و این شانس و نوبتی است که خداوند به او داده است. بتهوون که چنان سمفونیهایی میساخت، گوشهایش کر بود.
هنوز هم جایگزینی برای او پیدا نشده است، چون او آن نواها را از درون قلبش میگرفت. هنرمندان همه پیامآور هستند. در این میان هرکس خودسازی بیشتری کند، سهم بهتری در این راه بهدست میآورد.
بیش از ۴۰سال پیش در خیابان طبرسی، کوچه جوادی، مرد بنّایی دلش میخواست پسرش روحانی شود
زرین مهر متولد۱۳۴۰ است و ۱۵سال اخیر از این ۵۲سال زندگی را همراه با خانوادهاش در محله طلاب زندگی کرده است. قبل از نقل مکان به این محله، خانه پدریاش در طرح خرابی آستان قدس قرار میگیرد و در قبال آن، دو پیشنهاد به آنان میشود: خانهای در محله آبوبرق و خانهای در محله طلاب. استاد میگوید: مادرم که زنی مذهبی است اینجا را انتخاب کرد.
چون هم به حرم نزدیک است و هم اهالی آن مذهبیتر هستند. از او که سال گذشته داخل موزه حرم را هم نقاشی کرده، میپرسم تابهحال از هنرتان در محله خودتان استفاده کردهاید؟ پاسخش مثبت است. نقاش محله ما، دورتادور بازار فردوسی را به متراژ ۳۰۰ متر نقاشی کرده.
خودش میگوید: من داستانهای شاهنامه را به سبک پستمدرنیسم در آنجا به تصویر کشیدهام که کار ماندگاری است. خوشحالم که از هنرم در محله خودم استفاده کردم و از آنهایی که این فرصت را به من دادند نیز تشکر میکنم. من در کنار نقاشیها، اسامی شخصیتهای شاهنامه را نوشتهام و حالا مغازهدارهای آنجا این اسامی ایرانی را برای نام مغازه و حتی بچههایشان انتخاب میکنند.
اما شنیدن پاسخ این سوال که «ارتباط شما با همسایهها و اهالی محله چگونه است»، تامل دارد: مادرم با همسایهها رابطه صمیمی و بسیار نزدیکی دارد. اما ارتباط آنها با من تقریبا صفر است! علامت تعجب را که در نگاهم میبیند، در پاسخ سوال بعدیام میگوید: نه! تابهحال هیچکس در این خانه را نزده که بخواهد بیاید نقاشیهایم را ببیند یا در خیابان، راجع به نقاشی از من سوالی بکند.
این درحالی است که من در کوتاهترین مدت میتوانم با سرسختترین آدمها ارتباط خوبی برقرار کنم. من دریچه دلم را باز گذاشتهام تا آنها به سمت من بیایند، اما تاکنون چنین اتفاقی نیفتاده است. شاید، چون بسیاری از آنان فرهنگ پذیرفتن و درک این هنر را ندارند. بعد گلایه میکند: حتی برادر خودم هم با هنر من ارتباط برقرار نمیکند چه برسد به دیگران!
سال۶۹ و در ۲۹سالگی برای شرکت در نمایشگاه نقاشی به آلمان دعوت میشود و بعد از شش ماه به ایران برمیگردد. اما سفر دومش که در سال۷۳ و به مقصد فرانسه انجام میشود، سالها به طول میانجامد. آنجا با نقاشی به نام جورج آشنا میشود.
زرینمهر در اینباره میگوید: جورج با دیدن آثارم گفت «من یک عمر است به دنبال کسی میگردم تا بتواند «حس» را نقاشی کند.» بعد از من خواست که به دانشگاه «سوربُن» بروم. من خوشحال بودم و تصور میکردم من را برای تحصیل به دانشگاه فراخوانده است.
اما جورج گفت «اینجا همه دستوپا میزنند تا به پای تو برسند، حالا تو میخواهی بروی بنشینی سر کلاسهای دانشگاه!» اینطور شد که من ماهی یکبار به دانشگاه میرفتم. تدریس نمیکردم. فقط نقاشی میکشیدم. کلاس نقاشی، فضای دایره شکلی داشت که به سمت مرکز شیب پیدا میکرد.
من در مرکز مینشستم و دانشجویان روی سطح شیبدار. محلی که من روی آن قرار داشتم، به طرز نامحسوسی میچرخید تا همه دانشجویان بتوانند نقاشی کشیدن من را ببینند. استاد از تجربه دیگرش هم در فرانسه برایمان میگوید: من آنجا موسیقی نقاشی را اجرا میکردم.
به این ترتیب که روی صحنه میرفتم، یک نفر موسیقی مینواخت و من تابلویی را با توجه به حسی که درمییافتم، در مدت چهار تا پنج دقیقه میکشیدم. البته همین تجربه را در یکی از تالارهای تهران و با حضور دکتر ولایتی هم داشتهام.
از تدریس در مشهد میپرسم، پاسخ میدهد: فقط تابستانها در مجتمع امامرضا (ع)، کلاس نقاشی دارم که زیر نظر دانشگاه و برای ۳۰دانشجو برگزار میشود. میگویم: مجتمع هاشمینژاد محله خودمان چطور؟ جوابش را میشنوم: هیچوقت از من دعوت به همکاری نشده است. درحالیکه من دوست دارم در محله خودمان کلاس داشته باشم.
هنرمند محله ما كه تاكنون آثارش در نمايشگاههاي متعددي در داخل و خارج از ايران همچون تركيه، ايتاليا، آلمان و پاريس به نمايش درآمده است، در شروع كارش، سبك كلاسيك و رئال كار ميكرده، تا به امروز كه به سبك مدرن و پستمدرن رسيده است.
دركارهاي رئاليسم، محلهها و كوچههاي قديمي مشهد مثل پايين خيابان يا محله خودمان را به تصوير ميكشيدم
ميگويد: براي رسيدن به اين سبك بايد خودت را خالي كني و دوباره آغاز به كار كني. اين همان تحول است. بعد ادامه ميدهد: دركارهاي رئاليسم، محلهها و كوچههاي قديمي مشهد مثل پايين خيابان يا محله خودمان را به تصوير ميكشيدم. الان هم كه پستمدرن كار ميكنم باز هم از محيط اطرافم الهام ميگيرم.
میتوانست گلایهها داشته باشد از همه آنهایی که به حضور او در این شهر بیاعتنا هستند. میتوانست از اول تا آخر مصاحبه شکایت کند. اما فقط جایی گفت: اینجا از هنرمندان تجلیل نمیشود؛ و پرسید: چقدر از تابلوهایی که هنرمندان در خانههایشان دارند را از آنان خریداری میکنند؟ الان قرار است موزه کوهسنگی ساخته شود.
موزه به نام هنرمندان معاصر خراسان است. اگر قرار است پنج یا ۱۰ سال دیگر این موزه بهرهبرداری شود از الان باید شروع کنند به خریدن آثار. متاسفانه هیچ حمایتی از هنرمند نمیشود و این دردناک است. من اگر بچه داشتم، هرگز نمیگذاشتم نقاش شود.
و یک جمله یادگاری از استاد: ما زیستن نمیدانیم. اگر دریچهای در زندگیمان باز شود و گشایشی شود، خیلی چیزها برایمان اتفاق میافتد!
* این گزارش یکشنبه، ۱۳ مرداد ۹۲ در شماره ۶۵ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.