
همه هشت سال جنگ را در جبهه بود، مگر وقتهایی که به مرخصی میآمد. درست وسط آتش و خون، درکنار تنهای زخمی و نفسهای بریده خدمت میکرد. او پزشکیاری بود که مجروحان بسیاری را با کمترین امکانات مداوا کرده بود. خودش هم در همان بحبوحه مجروح شد و شنوایی گوش راستش را براثر انفجار از دست داد و ردی از جنگ برای همیشه در زندگیاش باقی ماند.
موج انفجار آنقدر رویش اثر گذاشته، آنقدر در دوره خدمتش مجروح دیده، آنقدر با دردهایشان درد کشیده که دیگر توان دیدن فیلمهای جنگی و صحنههای دلخراش را ندارد. هنوز بعداز گذشت این سالها، صحنههایی که با چشم دیده است، آزارش میدهد و هرچیزی که آن خاطرات را یادآوری کند، برایش تلخ و زجرآور است. او آنقدر از دیدن و شنیدن فضای دفاع مقدس دوری میکند که مدتی است آلبوم عکسهای جبههاش را پنهان کرده است، انگار با کنارگذاشتن آن میتواند خاطرات دردناکش را هم کنار بگذارد.
حالا در آستانه هشتادسالگی، محمدرضا طوسی، جانباز ساکن محله شهید بهشتی، از روزهایی میگوید که پزشکیار خط مقدم بود. روزهایی که هنوز هم، با همه جزئیات، در ذهن و جانش زندهاند.
هنوز هم ردِ سالهای خدمت در رفتارش پیداست. با اینکه سیسال از بازنشستگیاش میگذرد، همچنان با آداب یک نظامی زندگی میکند؛ آراسته، مرتب، با قامتی راست. اما برخلاف تصور، مردی خشک و عبوس نیست، لبخند از چهرهاش جدا نمیشود و شوخطبعیاش، فضا را صمیمیتر میکند. گاهی دستش را آرام به سمت گوشش میبرد تا مطمئن شود سمعک سر جای خودش قرار دارد. کمی نزدیکتر مینشینم تا صدایم را بهتر بشنود.
با اولین سؤال، ذهنش پر میکشد به شصتسال پیش؛ روزی که جوانی بیستساله بود و به ارتش پیوست. لحظهها را با دقت مرور میکند. طوسی میگوید: از بچگی پدرم را با لباس ارتش دیده بودم. همان موقع تصمیمم را گرفتم؛ میخواستم درست مثل او، سرباز این خاک باشم.
با ورود به ارتش، پساز گذراندن چهارماه آموزشهای اولیه نظامی، توانست نمره خوبی در آزمون کسب کند؛ بنابراین باتوجه به علاقهای که داشت، داوطلب شد تا فعالیتش را در بخش امدادی آغاز کند؛ «برای گذراندن دورههای آموزشی بهیاری و کمکهای اولیه، حدود هشت ماه در تهران بودم. بعد از آن به تربتحیدریه منتقل شدم و در بهداری پادگان خدمت میکردم.»
سال۱۳۴۷، زمانیکه تنشهایی میان ایران و عراق در مرز شکل گرفت، جزو نیروهایی بود که از تربتحیدریه به جنوب کشور اعزام شدند؛ «حدود یک سال در محدوده سعدون، در چادر اورژانس مستقر بودم و همانجا، دوره بهیاری صحرایی را آموزش دیدم.»
درگیری مرزی به وجود نیامد و پس از آن به شاهرود و سپس در سال۱۳۵۰ به تهران منتقل شد. مدتی بعد بهدلیل نشاندادن توانایی و علاقهاش، ازسوی فرماندهان برای ادامه تحصیل در رشته بهیاری به دانشگاه جندیشاپور اهواز معرفی شد؛ «دو سال، دور از لباس نظامی، اما همچنان با دل ارتشی، در دانشگاه جندیشاپور درس خواندم.»
بعداز پایان تحصیلات به بروجرد منتقل شد. سه سال بعد انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و خبری بین نظامیها پیچید؛ حالا میتوانستند در شهر زادگاهشان خدمت کنند.
برای بازگشت به مشهد درخواست داد، اما جوابش همیشه یک «نه» خشک و رسمی بود؛ «در بهداری پادگان خدمت میکردم. میگفتند جایگزینی برایت نداریم. باید بمانی.»، اما بالاخره بعداز چندبار پافشاری، اول شهریور۱۳۵۹ حکم انتقالش صادر شد و به مشهد برگشت.
هنوز یک ماه هم از بازگشت و جاگیرشدنش نگذشته بود که آتش جنگ شعلهور شد. طوسی منتظر نماند تا نوبتش برای اعزام برسد. سالها تجربه، آموزش و علاقهاش به نجات جان انسانها به او میگفت حالا وقت رفتن است؛ بنابراین داوطلب حضور در خط مقدم شد؛ «چهل روز در کانکسی نزدیک خرمشهر بودم، جایی که صدای ناله مجروحها و بوی خون و باروت، شب و روز را از هم جدا نمیکرد.»
بعد از یک مرخصی کوتاه، دوباره به جبهه برگشت. اینبار با لشکر۷۷ خراسان. آنچه دربرابرش بود، با هیچ دورهای که در بهداری دیده بود، قابل مقایسه نبود. فضا، فضای دیگری بود. آنجا مرگ از کنارت رد میشد و تو فقط چند ثانیه فرصت داشتی برای نجات یک جان. او حالا دیگر یک پزشکیار ساده نبود؛ اسلحهاش جعبه کمکهای اولیه بود و دستانش ابزار نجات.
مجروحان را یکییکی میآوردند. یکی دست نداشت، یکی پایش را در انفجار جا گذاشته بود، آنیکی با صورتی سوخته و نالههایی که دل سنگ را آب میکرد، از شدت درد روی برانکارد بند نمیشد. بعضیها دیگر ناله هم نداشتند، فقط لبهایشان تکان میخورد و چشمهایشان دنبال دستی میگشت که امید بدهد. او که سالها آموزش دیده بود، در روزهای اول، طاقت دیدن این صحنهها را نداشت.
طوسی تعریف میکند: وقتی اولینبار پای قطع شده جوانی را دیدم که خون از رگهایش بیرون میجهید، نفسم بند آمد. غذا که هیچ، آب هم تا چند روز از گلویم پایین نمیرفت.
از بچگی پدرم را با لباس ارتش دیده بودم. همان موقع تصمیمم گرفتم مثل او، سرباز این خاک باشم
صحنههایی که دیده بود تا مدتها در خواب هم رهایش نمیکرد. از خواب که میپرید، مینشست کنار سنگر و به نقطهای خیره میماند. دلش میلرزید، اما پا پس نکشید. کمکم یاد گرفت همانجا بین آتش و دود، دلش را هم مثل دستانش قوی کند.
چهرهاش درهم میرود. با اکراه، انگار که هنوز دلش نمیخواهد به آن لحظهها برگردد، شروع به صحبت میکند؛ «بعداز شهادت دکتر چمران، گروه او یک عملیات ویژه داشتند. قرار بود بهعنوان نیروی امدادی همراهشان باشم. بعد از عملیات، چند نفر از نیروها را که بهسختی مجروح شده بودند، به چادر ما آوردند. جراحتهایشان وحشتناک بود؛ عمیق، خونین با استخوانهای نمایان؛ اما چیزی که بیشتر دلم را لرزاند، رفتار خودشان بود.»
لحظهای مکث میکند؛ «هرکدامشان را که میخواستم بخیه بزنم یا پانسمان کنم، با لبهایی خشک و صدایی ضعیف میگفت: نه، برو سراغ آن یکی، حالش بدتر است. هیچکدامشان راضی نمیشدند اول خودشان درمان شوند. از دیدن این ایثار و ازخودگذشتگی من که تا آن موقع خودم را کنترل کرده بودم، بغضم ترکید.»
وقتی روپوش سفید بهداری را به تن میکرد، دیگر برایش فرقی نداشت مجروحی که میآید ایرانی است یا عراقی. میگوید: بارها اسیر عراقی را پیش من میآوردند. با اینکه بعثیها با اسیرهای ایرانی بد رفتار میکردند، ما نگاهمان انسانی بود. درست مثل رزمندههای خودمان، برایشان اقدامات اولیه را انجام میدادیم؛ اگر وضعیتشان وخیم بود، به بیمارستان منتقلشان میکردیم.
مجروحان بدحال بسیاری را با بالگرد به اهواز فرستاده بود، اما هرگز فکرنمیکرد روزی خودش، مجروح آن بالگرد باشد؛ «تابستانهای خوزستان جهنم بود. روزها حتی نمیشد پایت را از سوله بهداری بیرون بگذاری. اما شبها که هوا کمی خنکتر میشد، میآمدیم بیرون؛ دم سنگر، چای یا شربتی میخوردیم و نفسی تازه میکردیم.»
سال۶۴، یکی از همان شبها، بیخبر از هر عملیات یا خطری، نشسته بودند به چای خوردن که ناگهان خمپاره۶۰ درست مقابل سنگرشان به زمین خورد؛ «اصلا نفهمیدم چه شد. چشم که باز کردم، در بیمارستان بقایی اهواز بودم. گوشم سوت میکشید، صداها گنگ و مبهم بود. خون از گوش راستم آمده بود. چند لحظه بعد دوباره بیهوش شدم.»
از اهواز به تهران منتقل شد. گوشش بانداژ شده بود و برای رسیدگی بیشتر به مشهد برگشت پیش خانوادهاش. نگاهی به همسرش میاندازد و با صدایی ضعیفتر توضیح میدهد: موجی شده بودم، بدون آنکه خودم بدانم. کوچکترین صدا آزارم میداد. بیقرار و پرخاشگر بودم، طاقت شنیدن هیچ حرفی را نداشتم.
بیدلیل عصبانی میشد؛ گاهی با صدای بستهشدن در، با بوق ماشین، یا حتی با صدایی که از کوچه میآمد، بههم میریخت. شبها بیخواب بود. خوابش هم که میبرد، صدای انفجار و فریاد مجروحها در خواب، بیدارش میکرد.
جراحی سرپایی انجام داد، اما گوش راستش دیگر نمیشنید. چندماهی با خودش گفت شاید بهتر شود، شاید فقط زمان لازم است، اما هیچوقت گوشش نشنید. بااینحال او تا پایان جنگ در جبهه ماند. حتی تا یکسال بعد از پذیرش قطعنامه، در حالت آمادهباش در خوزستان مانده بود.
تا سال۷۴ که بازنشسته شود، پیگیر درمان گوشش نشد. نه اینکه نمیتوانست، دلش نمیخواست؛ «وقتی مدارک پزشکیام را میبردم و با دکترها مشورت میکردم، حین همین رفتوآمدها بعضیها طعنه میزدند که دنبال درصد و امتیاز جانبازی هستم. خیلی ناراحت شدم. همان موقع مدارکم را پاره کردم. گفتم من از جبهه برای خودم نردبان نمیسازم.»
سالها گذشت تا دوباره پایش به اتاق عمل باز شد. پزشکان حلزون مصنوعی برایش گذاشتند. شنواییاش کمی بهتر شد، اما چیزی از آن موجهای ویرانگر کم نشد.
صداها هنوز هم آزارش میدهند. تحمل شلوغی و هیاهو را ندارد. میگوید: سالهاست حتی یک تصویر از مستند یا فیلم جنگی ندیدهام. کافی است چنین صحنهای ببینم؛ حالم خراب میشود، انگار هنوز آنجا نشستهام، وسط خاک و خون.
آلبوم عکسهای جنگ را در کمد خانه پنهان کرده است، جایی دور از چشم. نه از سر فراموشی، که از سر محافظت از خودش؛ «هر تصویر، یک خاطره است. یک رفیق. یک زخم.»
گاهی نوه کوچکش کنار دستش مینشیند و با کنجکاوی کودکانهاش میپرسد: «بابابزرگ، چندتا عراقی کشتی؟» سکوت میکند. دستی به سر نوهاش میکشد و آرام جواب میدهد: سلاح من، جعبه کمکهای اولیه بود. ما میخواستیم زنده نگه داریم، نه اینکه بکُشیم.
بعد از بازنشستگی، دوسالی در یک بیمارستان خیریه پرستار بود، اما نتوانست دوام بیاورد. صدای ناله بیماران، فریادها، حتی بوی الکل و دارو، همان صحنههای قدیمی را برایش زنده میکرد. تصمیم گرفت خودش را از محیط بیمارستان دور کند. حالا بیشتر وقتش را در خانه میگذراند؛ به باغچه حیاط رسیدگی میکند، روزنامه میخواند، یا قدم میزند تا ذهنش آرام بگیرد.
با این حال، پرستار محله است؛ اگر همسایهای نیاز به تزریق یا پانسمان داشته باشد، زنگ خانهاش را میزند. او مثل همیشه آماده کمک است.
تمام مدت مصاحبه، با محبت به همسرش نگاه میکند. شاید با شنیدن خاطرات گذشته، او هم در ذهنش به همان روزها برمیگردد. طیبه حسینی، از سال۵۰ که به عقد آقای طوسی درآمد، در تمام فرازوفرودهای زندگی همراهش بوده است؛ روزهای دوری، روزهای جنگ، روزهای دفاع از وطن.
پدرش نظامی بود، یعنی از قبل با این سبک زندگی آشنا بود. فقط هفدهسال داشت که به تهران رفتند و زندگی مشترکشان را آغاز کردند. او تعریف میکند: مادربزرگ همسرم همسایهمان بود و من را برای نوهاش پسندیده بود. زندگیمان از تهران شروع شد و بعد در شهرهای مختلف ادامه پیدا کرد تا اینکه به مشهد برگشتیم.
وقتی آتش جنگ شعلهور شد، آقای طوسی نگذاشت همسرش همراهش به جنوب برود؛ «میگفت اینجا کنار بچهها و خانواده باشی، خیالم راحتتر است.»
طیبه خانم میدانست همسرش نهفقط به عنوان یک نظامی، که به عنوان یک انسان مشغول انجام کاری بزرگ است
طیبهخانم، اما دلش میخواست بینصیب نماند. با دستگاه بافت کوچکش دست به کار شد. پلیور، جلیقه، شالگردن و کلاه برای رزمندهها میبافت. کمکم همسایهها هم آمدند و به این ترتیب خانهاش پایگاه کوچک پشت جبهه شد؛ «زیرزمین خانه را برای کار آماده کردیم، چرخ خیاطی من و دو نفر از همسایهها را گذاشتیم تا با پارچههایی که داشتیم یا مردم میدادند، لباس بدوزیم.»
گاهی هم آجیل بستهبندی میکردند یا به عیادت مجروحان جنگی در بیمارستان میرفتند. یکی از خاطراتش هنوز برایش پررنگ است؛ «یکی از همسایهها به دیدن مجروحی رفته بود که گوشه لبش زخمی بود و از او خواسته بود یک قاشق استیل برایش بیاورد، چون قاشقهای بیمارستان فلزی بود و زخم دهانش را اذیت میکرد. وقتی این موضوع را شنیدیم، خیلی از همسایهها قاشقهای اضافهشان را آوردند که برای بیمارستان بفرستیم.»
سختیها فقط برای جبهه نبوده، پشت جبهه هم روزهای سخت کم نداشته است. طیبهخانم سالها فرزندانشان را در نبود همسرش، تنهایی بزرگ کرده، حتی زمان زایمان دو تا از بچهها، آقای طوسی، در منطقه بوده و نتوانسته کنارش باشد. بااینحال هیچوقت گلایه نکرد، چون میدانست همسرش نهفقط به عنوان یک نظامی، که به عنوان یک انسان مشغول انجام کاری بزرگ است.
طیبهخانم بعد از این همه سال خوب میداند همسرش چه چیزهایی را از سر گذرانده است. موجی شده، صدای بلند اذیتش میکند، گاهی گوشهگیر یا بیحوصله میشود؛ او با صبوری تمام سعی میکند آرامش خانه را حفظ کند؛ «وقتی میبینم یک صدای ساده اذیتش میکند یا شب تا دیر وقت خوابش نمیبرد، میفهمم که هنوز هم آن صحنهها رهایش نکردهاند.» برای همین همیشه سعی کرده است فضای خانه را آرام نگه دارد، با کمترین تنش، تا او کمتر یاد آن روزها بیفتد.
حالا بعد از گذشت اینهمه سال، وقتی کنار هم روی صندلی مینشینند و به گذشته نگاه میکنند، چشمهایشان پُر از حرف است. شاید کمتر چیزی گفته شود، اما تمام سکوت میانشان، پر از درک متقابل است. او مردی را دوست دارد که از دل آتش گذشته و او زنی را که بیصدا و بیادعا، ستون خانه و پناه سالهای سختش بوده است.
* این گزارش سهشنبه ۲۳ اردیبهشتماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۱۰ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.