
خانه هشتادمتری فاطمه کریمیان در طبقه چهارم یک ساختمان قدیمی در محله مقدم قرار دارد. عطر غذا در راهرو آپارتمان پیچیده است. داخل خانه، همه مشغول کارند. سیدجواد جعفری، همسر فاطمهخانم، زهرا آزاد، دوست فاطمهخانم و علی حسینی، دوست سیدجواد مشغول کارند.
هفتسال است او و همسرش، همراه با دوستان همیشگیشان، برای افراد نیازمند و کارتنخوابهای معتاد سطح شهر، سهشنبهها وعده غذایی تهیه و توزیع میکنند. تا حرف افراد نیازمند به زبان میآید، فاطمهخانم چشمهایش پر از اشک میشود. او افراد معتادی را به خاطر میآورد که آرامآرام قانع شدند و با راهنمایی فاطمه خانم و اعضای گروهش اعتیاد را ترک کردند.
از سال۹۷ تا حالا بیشاز صدنفر از گرفتاران اعتیاد با کمک این گروه به کمپها و پساز پاکی به انجمن معتادان گمنام معرفی شدهاند تا به زندگی عادی برگردند.
کریمیان در فضای کوچک آشپزخانه هر هفته صدپرس غذا تهیه و با همکاری دوستانش توزیع میکند. او معتقد است این حس انساندوستی را از مادرش به ارث برده است. فاطمهخانم میگوید: مادرم خیاطی میکرد، بافتنی میبافت، گلدوزی میکرد، شیرینی و ترشی درست میکرد و میفروخت و از درآمد آن به نیازمندان میبخشید. همین خوی و خصلت در من هم اثر داشته است.
فاطمه هم هنرهایش را از مادر آموخت؛ «اولینبار کلاس پنجم دبستان بودم که با کامواهایی که داشتم، دستگیره و زیرقابلمهای بافتم و آنها را به اطرافیان بخشیدم. از هدیهدادن به دیگران حس خوبی داشتم؛ چون برق چشمهایشان را وقت خوشحالی میدیدم.»
او در سیزدهسالگی ازدواج کرد و از کاشمر به مشهد آمد. آن زمان برای اینکه خودش را سرگرم تا غربت را کمتر حس کند، با آنچه از مادرش یاد گرفته بود، خیاطی میکرد و بافتنی میبافت.
او درباره روند شکلگیری این ایده میگوید: یک روز عصر مانند همه بعدازظهرهایی که به پابوس امامرضا (ع) رفته بودم از ورودی باب الجواد (ع) وارد صحن شدم. همانطورکه رو به گنبد طلایی درحال نجوا بودم، از امامرضا (ع) خواستم که راهی برای خوشحالی نیازمندان جلو پایم بگذارد.
او در حالی که دیگ بزرگ برنج را مقابلش میگذارد و مشغول پرکردن ظروف یکبارمصرف میشود ادامه میدهد: در راه بازگشت به این فکر افتادم که تهیه و توزیع غذا میتواند نیازمندان را خوشحال کند. با خودم فکر کردم با نان و ماست هم میشود گرسنهای را سیر کرد. همان شب ایدهام را با همسرم در میان گذاشتم و او استقبال کرد.
فاطمه این فکر را با دوست صمیمیاش زهرا آزاد هم که سالها بود با هم رفاقت داشتند، درمیان گذاشت. زهرا نیز پذیرفت.
فاطمه خانم با صحبتهایی که با همسر و دوستش میکند به این نتیجه میرسند که از همان هفته سهشنبه شروع کنند. فاطمه اینطور برایمان توضیح میدهد: میخواستم نان و ماست توزیع کنم. اما همسرم یک کیسه برنج آورد و گفت ما که میخواهیم برای امواتمان خیرات کنیم، چه بهتر که غذای بهتری باشد. دوستم زهرا هم عدس آورد.
آرامآرام دوستان و اطرافیان هم متوجه نیتش شدند و هرکدام کمکی کردند. فاطمهخانم دست پخت خوبی دارد؛ برای همین از همان ابتدا پخت غذا را به عهده گرفت. همان شب به همراه همسرش غذاهای تهیهشده را در بین کارتنخوابهای حاشیه شهر توزیع کردند.
فاطمه از اولین توزیع غذا اینطور برایمان روایت میکند: میان کارتنخوابها رفتیم. با دیدنشان اشکم درآمد. تعدادشان خیلی بیشتر از غذایی بود که ما تهیه کرده بودیم. غذایمان تمام شده بود. دیدن آن صحنه برایم بسیار ناراحتکننده بود. وقت آمدن، یک نفر دنبال ماشینمان دوید. فکر کردیم غذا میخواهد، اما دیدیم مرد میانسالی است که میخواهد ترک کند و دنبال راه چاره میگردد.
گروهی را همسرم میشناخت که هزینه کمپ معتادان نیازمند را پرداخت میکرد. همانجا تماس گرفت و با آنها هماهنگ کرد. از طرفی خوشحال بودم که حضور ما در جمع آنها باعث شده است افرادی به فکر ترک بیفتند و ازطرفی ناراحت بودم چرا غذایمان کفاف آن تعداد را نداده است. تا چند روز نمیتوانستم بخوابم و غذا بخورم.
بعد از دیدن کارتنخوابها در کارش مصممتر شد. تاحدیکه اگر بانی و خیّری نباشد، او و شوهرش و علی حسینی، دوست همسرش، مخارج را به عهده میگیرند. فاطمهخانم و آقاجواد در این سالها بهدنبال خیّری هستند که فضایی مناسب برای پختوپز دراختیارشان قرار دهد؛ چون فضای کوچک آشپزخانه مناسب پختوپز به تعداد زیاد نیست.
زهرا آزاد مربی ورزش است. از همان لحظه اول اجرای این ایده کنار دوستش بوده و کمکش کرده است. او دراینباره میگوید: بارها در این سالها تا یکیدو روز مانده به پخت، نه بانی داشتهایم و نه پولی جمع شد، اما سهشنبه صبح از در و دیوار کمکها میرسد و بساط پختوپز جور میشود. آن روزهای اول دست تنها شروع کردیم. اما بعداز مدتی همکاران همسرم پول جمع میکردند و به ما میرساندند و در توزیع هم به کمکمان آمدند.
همسرم یک کیسه برنج آورد و گفت ما که میخواهیم برای امواتمان خیرات کنیم، چه بهتر که غذای بهتری باشد
آزاد حرفش را اینطور دنبال میکند: قبل از اینکه فاطمه و همسرش به این آپارتمان بیایند، خانهای ویلایی داشتند که در حیاطش پختوپز را انجام میدادیم. مردها برای انجام کارها به کمک میآمدند. اما حالا که خانه آپارتمان شده، بیشتر کارهای پختوپز را من و فاطمه انجام میدهیم.
آزاد با آنکه دیگر همسایه فاطمهخانم نیست و به محله دیگری رفتهاند، برای کمک به این کار خیر، هر سهشنبه خودش را به خانه دوستش میرساند.
سیدجواد جعفری، همسر فاطمه کریمیان، دائم در رفتوآمد است. مجالی برای استراحت پیش میآید و کمی مینشیند. او میگوید: بار اصلی این کار به روی دوش همسرم و علی آقا، همکار و دوست قدیمیام است.
جعفری در ادامه صحبتهایش اشاره میکند که بهخاطر شغلش گاهی نمیتواند همسرش را همراهی کند، اما از کمکهای مالی هیچگاه دریغ نکرده است.
وقتی میپرسم چرا کارتنخوابها را برای توزیع غذا انتخاب کردهاند، اینطور برایمان توضیح میدهد: معتاد یک بیمار است. اگر این بیماران حمایت شوند، میتوانند در مسیر سلامتی قدم بردارند.
جعفری درباره مکانهای توزیع غذا اینطور میگوید: معمولا به محلات حاشیه شهر میرویم. مدتی در بزرگراهها که معتادان و کارتنخوابها در آن تجمع میکنند، غذا توزیع میکردیم، اما بهدلیل اینکه آنها از وسط بزرگراه عبور میکردند و امکان تصادف برایشان وجود داشت، دیگر آنجا نمیرویم.
جعفری در صحبتهایش اشاره میکند در این مدت هربار که به توزیع غذا پرداختهاند، دستکم یک یا دو نفر برای ترک پیشقدم شده و آنها هم راهنمایی شان کردهاند.
علی حسینی ازطریق دوستش، آقاجواد، متوجه این کار خداپسندانه شده و به جمع آنها اضافه میشود. حالا او پای ثابت این برنامه است. طوری برنامهریزی میکند که هر سهشنبه بتواند کنار آقاسیدجواد باشد. حسینی یک روز درگیر خرید و یک روز مشغول توزیع غذاست.
او پولهای جمعشده را حسابوکتاب میکند و براساس آن به بازار مصلی میرود. خریدها را انجام داده و به خانم کریمیان تحویل میدهد. غذا از شب قبل یا صبح زود بار گذاشته میشود. روز بعد، آقای حسینی برای کمک در بستهبندی و توزیع به خانه دوستش میآید.
او میگوید: این کار آنقدر خیر و برکت برایم در زندگی دارد که گفتنی نیست.
حسینی ادامه میدهد: برایمان جالب است که وقت توزیع میبینیم کارتنخوابها اگر آن روز یک وعده غذا خورده باشند، غذای ما را نمیگیرند؛ میگویند «سیریم و غذا را به فرد دیگری برسانید که امروز غذا نخورده است.»
وقتی میخواهند غذا دریافت کنند، در صف میایستند و به ماشین هجوم نمیآورند. هنگامیکه میگویم غذا تمام شد، بیادبی و فحاشی نمیکنند.
برای دیدنش به شهرک ابوذر میروم. در پارکی نزدیک خانهاش با هم قرار میگذاریم. پسر خردسالش را برای بازی آورده است. با من حرف میزند، اما همه هوش و حواسش به امیرمهدی است که زمین نخورد. محسن یکسال و سهماه است که پاکی دارد. هنوز رنگپریده و تکیده است. سنش خیلی بیشتر از ۳۳ سال به نظر میرسد.
محسن که حالا کارگر تولیدی لباس است، میگوید: سهشنبه بود و خانمی بههمراه مردی که معلوم بود همسرش است، برایمان غذا آورد. تا دیدمش یاد خواهرم افتادم. خیلی شبیهش بود. آنها که رفتند، سرما بیشتر از همیشه اذیت کرد.
او ادامه میدهد: دلم برای خواهرم تنگ شده بود. یادش افتادم که وقتی من را درحال چرتزدن میدید، با چشمهای پر از اشک صدایم میکرد و میگفت «خودت را جمعوجور کن. مامان دارد نگاهت میکند؛ گناه دارد غصه میخورد.»
وقت توزیع میبینیم کارتنخوابها اگر آن روز یک وعده غذا خورده باشند، غذای ما را نمیگیرند
محسن فکر نمیکرد هر هفته سر ساعت مشخصی منتظر باشد که فاطمه خانم بیاید و برایشان غذا بیاورد؛ «هربار با دیدن معتادها بهویژه آنهایی که جوانتر بودند، آن خانم گریه میکرد. دوسههفتهای آمد و بعد فقط مردها میآمدند. فهمیدم تحمل دیدن این صحنهها را نداشته است.»
محسن مدتی با خودش درگیر بود، اما یک ماه نشده، تصمیم گرفت به این وضعیت خاتمه بدهد؛ «پنجسال اعتیاد داشتم و یکسالو نیمبود زن و زندگی را رها کرده و به خیابان آمده بودم. باعث آبروریزی بودم. خودم از نگاه اطرافیانم میفهمیدم. من آخر این راه را دیده بودم. مصرف شیشه چه چیزی برایم جز بدبختی و فلاکت داشت؟ برای همین همان هفته سهشنبه که آمدند، پیش یکی از مردان گروه رفتم و گفتم میخواهم ترک کنم و از آنها کمک خواستم.»
روز بعد عدهای آمدند و محسن را بردند. او بعد از ترک مستقیم به خانه و دیدن خواهرش رفت.
افشین سهسالی میشود که پاک است. او حالا شاطر یک نانوایی در محله طرق است. وقتی به دیدنش میروم، کسی در نانوایی نیست. تا پخت نان یکساعتی وقت مانده. افشین روپوش سفیدی به تن دارد. موهایش را آب و شانه کرده و مرتب به نظر میرسد. او از شانزدهسالگی درس را رها کرد و در نانوایی محله مشغول به کار شد. چندسال بعد آنقدری مهارت داشت که خودش بهتنهایی میتوانست نانوایی را بچرخاند.
افشین میگوید: ازدواج کرده بودم و پسر یک سالهای داشتم. صبح زود باید برای پخت نان بیدار میشدم. جوان بودم و پرانرژی. شبها بهجای رفتن به خانه و استراحت، ترک موتور دوستم مینشستم و با او در خیابانها دور میزدیم. بیدارماندنهای شبانه و صبح زود بیدارشدن باعث شد بهمرور خسته شوم.
او گاهی در نانوایی از خستگی و بدندرد نمیتوانست روی پایش بند شود؛ «یک شب موضوع را به دوستم گفتم. او بود که بار اول من را با مواد آشنا کرد. گفت یک بست تریاک بکشی، تا شب شارژی! اوایل همان مقدار جواب میداد، اما بهمرور مصرفم بیشتر شد. ازطرفی بهجای اینکه خستگیام رفع شود و سرحال شوم، دلم نمیخواست از رختخواب بیرون بیایم.»
به سه ماه نرسیده دیربیدارشدنهایش باعث شد او را از نانوایی بیرون کنند. افشین اینطور ادامه میدهد: همسرم که باخبر شد، به خانه پدرش رفت و من هم از خانه زدم بیرون. به خودم آمدم و دیدم برای مصرف مواد ضایعات جمع میکنم.
افشین تنها پسر خانواده بود و عزیز دل مادرش؛ «وسط آیلند در صدمتری داشتم چرت میزدم. نزدیک ظهر بود. از روز قبلش چیزی نخورده بودم و همه پولم را به مواد داده بودم. متوجه سروصدایی شدم. فکر کردم مأمورها آمدهاند ما را از آیلند بیرون کنند. دیدم دو مرد درحال توزیع غذا هستند. ظرف غذا را که باز کردم، بوی قورمهسبزی بلند شد. زدم زیر گریه.
دوروبریها با تعجب نگاهم میکردند. با دیدن غذا یاد مادرم افتادم. هروقت قورمهسبزی میپخت، میگفت برای افشینم پختهام. دوست دارد. پسرم هم به من رفته بود. با اینکه کوچک بود، وقتی غذا قورمهسبزی داشتیم، بیشتر از همیشه غذا میخورد. آن غذا دلم را به خانه برد.»
دستپخت خوب فاطمه خانم او را یاد مادرش انداخت. دلتنگیاش آنقدر زیاد بود که غذا را با گریه خورد. چندروز بعد، افشین با پای خودش به کمپ رفت؛ «آنجا چهلروزی بستری بودم. آن گروه یکیدوبار آنجا هم برایمان غذا آوردند. انگار آن غذا مسیر زندگیام را عوض کرد. ترک که کردم، تعهد دادم و به نانوایی و سر کارم برگشتم.»
* این گزارش سهشنبه ۱۶ اردیبهشتماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۰۹ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.