کد خبر: ۱۱۹۸۴
۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۰:۰۰
مادر سردار شهید محمدحسین بصیر پس از ۴۱ سال دوری درگذشت

مادر سردار شهید محمدحسین بصیر پس از ۴۱ سال دوری درگذشت

اعظم بصیر می‌گوید: برادرم(شهید بصیر) یک‌ماه پیش از شهادتش به خانه آمد و رو به مادر کرد و گفت: از شما خواسته‌ای دارم. مادرم هم گفت: «جانم را بخواه محمدحسین، نه نمی‌گویم.» او گفت: همه رفقایم شهید شده‌اند تا تو رضایت ندهی، من شهید نمی‌شوم!

صدیقه مؤمن‌زاده‌اردستانی، مادر  سردار شهید محمدحسین بصیر، سوم اردیبهشت ۱۴۰۴ به فرزند شهیدش پیوست. صدیقه‌خانم اصالتش یزدی بود و سال ۱۳۵۰ با خانواده‌اش به مشهد مهاجرت کرد. ابتدا در خیابان عامل ساکن شدند و همسرش در کوچه زردی مغازه پارچه‌فروشی باز کرد.

او از آغاز فعالیت‌های انقلابی، یکی از حاضران پروپاقرص در راهپیمایی‌ها بود و همین روحیه‌اش هم در فرزندانش تأثیرگذار بود. شهرآرامحله در تاریخ نوزدهم مهر ۱۳۹۳ با او درباره پسر شهیدش، محمدحسین بصیر، گفت‌و‌گو کرده است.

این مطلب یادبودی است برای صبوری این مادر شهید.

 

رضایت بده تا شهید بشوم

صدیقه‌خانم با داشتن سه دختر و دو پسر، محمدحسین برایش متفاوت بود. آن‌قدر او را دوست داشت که اگر خاری به دستش می‌رفت، مادر تب می‌کرد. آن‌طور که دختر مرحوم می‌گوید، محمدحسین هم عشق و علاقه بسیاری به مادر داشت و در طول سال‌های زندگی‌اش تلاش می‌کرد اسباب زحمت مادر نشود.

اعظم بصیر که یک‌سال از محمدحسین بزرگ‌تر است، می‌گوید: با شروع جنگ، محمدحسین برای دفاع از کشور راهی جبهه شد. مادر دوست نداشت او آسیبی ببیند، اما برای دفاع از خاک کشور راضی به رضای خدا بود و او را راهی جبهه کرد. با آغاز هر عملیات، مادرم دل‌نگران می‌شد، اما چیزی نمی‌گفت.

او تعریف می‌کند: سال ۱۳۶۳، یک‌ماه پیش از شهادتش، محمدحسین به خانه آمد. مادر مشغول جاروزدن خانه بود. او رو به مادر کرد و گفت: «امروز از شما خواسته‌ای دارم.»

هر وقت به مادر می‌گفتیم داروهایت را بخور که دیر نشود، نگاهی به عکس محمدحسین می‌کرد و می‌گفت دوای من تو هستی پسرم!

مادرم متعجب شد و به محمدحسین نگاه کرد. مگر می‌شود پس از ۲۶ سال او از مادر چیزی بخواهد! برادرم حتی یک‌بار هم به مادرم نگفته بود یک لیوان آب به من بده. همیشه سعی می‌کرد کارهایش را خودش انجام دهد. لبخندی بر لبان مادر نشست و گفت «جانم را بخواه محمدحسین، نه نمی‌گویم.» 

اعظم‌خانم سکوتی می‌کند و سپس پی حرفش را این‌طور می‌گیرد: مادرم نمی‌دانست محمدحسین چه می‌خواهد. او رو به مادر کرد و گفت «همه رفقایم شهید شده‌اند. تا تو رضایت ندهی، من شهید نمی‌شوم.» مادرم متعجب ماند و درنهایت با اصرار برادرم بالاخره از او دل کند و یک‌ماه بعد محمدحسین به شهادت رسید.

 

رفقای محمد حسین را به خاطر داشت

به گفته اعظم‌خانم، مادر دیگر مادر قدیم نشد. اغلب مریض‌احوال بود، اما دوست نداشت اطرافیان متوجه این موضوع شوند: «همیشه عکس حسین کنار دستش بود. هر وقت به مادر می‌گفتیم داروهایت را بخور که دیر نشود، نگاهی به عکس محمدحسین می‌کرد و زیر لب می‌گفت دوای من تو هستی پسرم، نه این داروها.»

خواهر شهید سکوت می‌کند و سپس آهسته می‌گوید: مادرم با اینکه سال‌های آخر عمرش دچار فراموشی شده بود، باز هم محمدحسین را به‌خوبی در خاطر داشت. هر وقت کسی می‌خواست به دیدنش بیاید، می‌گفتیم از دوستان محمدحسین است.

مادر که این را می‌شنید، خوش‌حال می‌شد و آنها را به خانه دعوت می‌کرد و ساعت‌ها با آنها صحبت می‌کرد و همیشه جمله آخر حرفش این بود: «به حسین بگو من پیر و خسته شده‌ام. دیگر توان دوری را ندارم. زودتر برگردد.»

این جمله تکراری را همه می‌دانستیم. مادر منتظر دیدار حسین بود و سوم اردیبهشت ۱۴۰۴، پس از ۴۱ سال فراق، به دیدار دردانه‌پسرش رفت.

 

* این گزارش شنبه ۱۳ اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۰۱ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44