
هنوز هم با گذشت سالها، نرگس مطهرینژاد، ساکن محله شهیدبهشتی، یکی از خاطرهانگیزترین و البته بامزهترین اتفاقات زندگیاش را روزی میداند که مادربزرگ شصتسالهاش، با ۹فرزند، دوباره چادر سفید گلدارش را سر کرد و مقابل عاقد نشست تا برای دومینبار «بله» بگوید.
این اتفاق که حالا به خاطرهای خانوادگی تبدیل شده، به ۲۶سال پیش برمیگردد؛ زمانی که نرگس تازه دیپلم گرفته بود و هیچگاه تصور نمیکرد روزی شاهد عقد پدربزرگ و مادربزرگش باشد.
ماجرا از جایی آغاز شد که پدربزرگ نرگس قصد بهروزکردن شناسنامهاش را داشت. او اینطور تعریف میکند: پدربزرگم برای انجام یک کار اداری شناسنامه جدید گرفت، اما موقعی که آن را تحویلش داده بودند، نام مادربزرگم و چند تا از بچههایش در آن نوشته نشده بود.
پدربزرگ نرگس به ثبتاحوال مراجعه کرد و آنجا به او گفتند که سند ازدواجش را ببرد تا نام همسرش در شناسنامه درج شود، اما چون در گذشته پشت جلد قرآن کریم، تاریخ ازدواجشان را نوشته بودند و خبری از ثبت و سند ازدواج نبود، کارشناس اداره ثبت احوال گفت برای درج نام همسر، باید عقد دوبارهای ثبت شود.
روزی که پدربزرگ این موضوع را با مادربزرگش مطرح کرد، واکنش او بسیار جالب بود. نرگس میگوید: مادربزرگم زنی سنوسالدار بود و همه در محله او را میشناختند؛ بنابراین از شنیدن این پیشنهاد متعجب شده بود.
کارشناس اداره ثبت احوال گفت برای درج نام همسر، باید عقد دوبارهای ثبت شود
او میگفت «بعد از این همه سال زندگی مشترک و با ۹فرزند، حالا دوباره بنشینم مقابل عاقد و بله بگویم؟ خجالت میکشم؛ مردم چه فکری میکنند؟!»
بالاخره با اصرار فرزندان، مادربزرگ رضایت داد. قرار شد عاقد به خانه بیاید و عقد شرعی بهطور رسمی انجام شود. نوهها که میدانستند آن روز قرار است اتفاقی خاص بیفتد، یواشکی از چارچوب درِ یکی از اتاقها مراسم را تماشا میکردند.
نرگس میگوید: ما دخترها پنهانی از بین چهارچوب درِ اتاق نگاه میکردیم. وقتی دیدیم مادربزرگ با خجالت، چادر نمازش را سر کرد، نتوانستیم جلو خندهمان را بگیریم. مادرم با اخم وارد اتاق شد و گفت که ساکت باشیم.
عاقد انگار از اتفاقی که افتاده، تعجب نکرده بود؛ خیلی آرام و معمولی خطبه عقد را خواند و دفتر را داد تا پدربزرگ و مادربزرگ نرگس امضا کنند و اثر انگشت بزنند؛ «بعداز اینکه خطبه عقد خوانده شد. یکی از داییهایم جعبه شیرینی را که پنهانی خریده بود، آورد و بین جمع دور داد. یادم است عاقد گفت این شیرینی خوردن دارد و دوباره صدای خنده ما بلند شد.»
نرگس که با نقل این خاطره، انگار زمان به عقب برگشته است و دوباره حال و هوای آن روز را به یاد میآورد میگوید: برای ما نوهها دیدن این صحنه بیشتر شبیه نمایش بود، اما نمایشی که به طرز عجیبی واقعی بود و پر از خاطره.
شاید میان پدربزرگ و مادربزرگ او عشق به معنای امروزش وجود نداشت، اما چیزی بینشان بود که بعداز پنجاهسال هنوز آنها را کنار هم نگه داشته بود؛ شاید احترام، شاید عادت به سالهایی که با هم گذرانده بودند؛ «همین که بعداز این همه سال، باز هم حاضر شدند روبهروی عاقد بنشینند، برای من همیشه مثل یک تصویر محکم از زندگی مشترک واقعی باقی ماند؛ زندگیای که نه همیشه عاشقانه است و نه بیدغدغه، ولی ادامه پیدا میکند.»
* این گزارش سهشنبه ۲ اردیبهشتماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۰۷ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.